-261- این بار تنها برای خودم
- ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۰۲
چطور بگم گفتنش سخته.روزای عجیبی بود.فاطمهی عجیبی بودم، زیاد الکی دست و پا زدم.یاد اون روزی که وسط جمع رفتم نشستم یه گوشه جدا و آدمایی که باید، فهمیدن و گریههایی که کردم بدون اینکه تو چشمشون نگاه کنم. دلتنگ روزایی که لیلی وسط حرف زدن دستمو میگرفت یا اون روز که نشستیم جلوی کمدای فلزی و هیچ کدوم چیزی نگفتیم و بعد چند دقیقه بلند شدیم و بدون هیچ حرفی نشستیم سر کلاس.
یاد اون روزایی که وسط حیاط فرهنگ رو زمین دراز میکشیدیم و بلند بلند فکر میکردیم. دلتنگ اون مشهد تابستون.. نشستن رو زمین سرد بهشت ثامن و تکیه دادن به همون ستون.اون شب که تو صحن از شدت غمی که احاطهمون کرده بود با فاطمه تو حرم دویدیم و بهم نه نگفت. روزایی که قرار بود بریم امجدیه و کل هفته به شوق اونجا میگذشت.اون روز که لیلی وسط کلاس اساماس داد میای پیشم و من از استرس حال اون هیچی نفهمیدم و تا مدیریت از استرس مردم. همون روز که تکههای لیلی رو دیدم که روی زمین ریخته بود و دستای همراهی سحر رو محکمتر از همیشه حس کردم. اون روز که غزاله رو پلهها نشست و من حرفایی رو زدم که نباید میزدم و اون بهم نگفت اشتباه میکنی. دلتنگ اون روز که تا تاکسیا رو دویدم که برسم ادبیات و چهار طبقه رو در حال مرگ بالا رفتم. روزایی که همه میرفتن فقط من و زهرا میموندیم و از هر دری حرف میزدیم و حتی یه بار دو ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و به زور از دانشکده خودمونو پرت کردیم بیرون.نود وهشت و دیدارهای جدید.تجربههای جدید.معلم بودن دو ساعته. دو نصفه شب روی پل چوبی لاهیجان آهنگ گوش دادن و قدم زدن.گرفتن محکم دست داداشم که پرت نشم پایین.اون روز که لیلی بهم ویدیومسیج داد و من پنیک کرده بودم و نمیدونستم یه مسئلهی ناآشنا رو چطوری باید هندل کنم.اون شب که تو واگنای قطار سرمو چسبوندم به شیشه و پشت تلفن به فاطمه گفتم من بلد نیستم آدما رو تو آبنمک بذارم. ویسایی که روزا به شوق شنیدنشون از خواب بیدار میشدم.اون قسمتی که تو ایستگاه اتوبوس فرمانیه گوش دادمش و از شدت هیجان گریه کردم.
اون روزا که سحر برام ماجراهاشو تعریف میکرد و من لحظه به لحظه ازش باخبر بودم.
همهی چهارشنبههایی که از کارگر تا انقلاب رو گشنه و تشنه میاومدیم و صدای اذان بلندتر از همیشه بود. نود و هشت سال اشتباه کردن و معذرتخواهی کردن. امید دادن امید دادن امید دادن. خسته شدن. افتادن و بلند شدن. اجازه دادن به آدما برای نزدیک شدن..ایجاد مرزهای جدید ذهنی و دوست داشتن آدمایی که به این مرزا احترام میذارن.
دلتنگ شنیدن صدای اذان و نماز توی نمازخونهی چهارراه ولیعصر.دراماهای جدیدی که ناخواسته واردشون شدیم و پسشون زدیم. اون پیادهروی شریعتی و گرفتن مهمترین تصمیمات زندگیمون با فاطمه وقتی صدای ماشینای توی اتوبان انقدر زیاد بود که ما حتی صدای خودمون هم نمیشنیدیم و پایبند موندن به همون تصمیما. تموم روزایی که یاد گرفتم باید حرف بزنم، یاد گرفتم با گفتوگوهای ذهنی چیزی عوض نمیشه، اگه میخوای باید بجنگی و از آدما بخوای کنارت باشن. دل تنگ اون حلقه مطالعاتی که سعی کردیم زنده نگهش داریم و وقتایی که سرمو میذاشتم رو شونهی هستی و میگفتم من نمیفهمم اینا چی میگن تو میفهمی؟و اون همیشه همراهیم میکرد.دلتنگ ویدیوکال روزای قرنطینه که از شدت خنده ماجراها تو هم گم میشد. قرارهای هولهولکی تو چارراه که بتونیم امانتیامونو با غزاله رد و بدل کنیم و همون بغل ساده اما دلگرمکننده.
دلتنگ آتش بدون دود و آلنی و شوری که با خوندنش توی وجودم احساس میکردم. اون چندباری که از شدت خستگی تو مترو خوابم برد و از ایستگاه جا موندم.اون باری که بهم توهین شد و سکوت نکردم و این یعنی بزرگ شده بودم. اون روزایی که از قصد مسیرمو اشتباه میرفتم که مجبور نباشم با چشمای اشکی برم خونه.
وقتایی که شایا بهم یههویی یه عالمه پیام میداد و من تو تکتک روزا خودم رو کنارش حس میکردم. دلتنگ نشستن تو هنرهای زیبا به بهانههای مختلف. املت خوردن تو زیرج روز ثبتنام غزاله. شیرکاکائوهایی که سحر برام میخرید و نگه میداشت که من زنده بمونم. اون روز که تو ادبیات اون خانمه باهام درد و دل کرد و غر زد که چرا شمیسا قراراشو کنسل میکنه و کیمیا و غزاله از دستش نجاتم دادن. زینب و حنانه که نیمه شعبان من رو زنده نگه داشتن. اون دعایی که اون روز به من افتاد《 دعا میکنم سرتان گرم کار باشد و دلتان با یار》.اون بلیطی که یه هویی شب آخر خالی شد و نتیجهش شد همون مشهد نجاتدهنده، سحری که نشستم تو گوهرشاد و دو ساعت صبر کردم تا طلوع آفتاب رو ببینم. دلی که بعد اون ماجراها گذاشتمش تو دارالعباده و وقتی از اونجا اومدم بیرون، درسته چشمام از شدت اشک هیچجا رو نمیدید اما من چیزی رو معامله کرده بودم که مطمئن بودم هیچکس جز خودش بلد نیست بهترشو بده.برای اون روز سرد توی انقلاب که تا مدرسه قرآن دویدم و دست و پاهام از سرما بیحس شده بود و راه برگشت که هوا تاریک بود و ما عجله داشتیم اما گشنه بودیم و با بشری هاتداگ خریدیم و توش حتی گوجه هم نداشت. همون شب که کتاب خریدیم و تو نمازخونهی متروی انقلاب نماز خوندیم و بعدش کف مترو نشستیم و از ماجراهای مردم گفتیم و بلندبلند خندیدیم. اون روز که خانمه بهمون گفت میخوام برم فلانجا منو برسونین. یاد روزای انتخاب رشته و ویس مبارکه که توش صدای آواز پرنده میاومد و من انقدر حواسم پرت اون صدا شد که نفهمیدم داره چی میگه. به یاد اولین روز بعد مشهد که احساس معذب بودن میکردم تو دانشکده و زهرا با گل نرگس اومد سر کلاس.کلاس روانشناسی که زودتر اومدم سر کلاس و تشنهم شد رفتم بیرون و خودم میدونم چی گذشت بهم بعدش. روز انتخاب واحد که از عصبانیت تو راهروهای علوماجتماعی داد و بیداد میکردیم و انقدر درگیر بودیم که یادمون رفت ناهار بخوریم و مامان زنگ زد به گوشیم که چطورین و چی کار میکنین و ناهار چی خوردی و من تازه یادم افتاد که عه ناهار! اون موقع که فلانی به هستی گفت به نظرم دیگه وقتشه ناهار بخوریم رنگ و روت رو ببین. اون شادیای که تو چشمامون بود بعد درست شدن کدامون و اون آرامشی که کنار سایت بهمون تزریق شده بود. روز امتحان اقتصاد که من نرفتم دانشکده و هستی زنگ زد برام تعریف کرد چه اتفاقایی افتاده و من از شدت خنده نفسم بالا نمیاومد.وقتی که خونهی فاطمه بودم و نتایج کنکور اومد. نتیجهی عجیب فاطمه و بادمجون بم آفت نداره.شهادت حاجقاسم و گریهای که بند نمیاومد. سرگردون راه رفتن تو حرم و صدای روضهای که همهجای حرم میاومد. هفت ساعت کنار حوض تو صحن جامع منتظر پیکر سردار موندن.تولدم و نامهی کیمیا.تجریش رفتن هر ماهه با مامان.ازدواج گیلهمرد و طوبآ، ازدواج مطی و بنژامن.یاد تموم ترافیکایی که با بابا تو راه دانشگاه گیر کردیم و مراقب خودت باشیهایی که موقع پیاده شدن شنیدم.تلاش برای گریه نکردن تو حیاط دانشکده. متروی دانشگاه شریف با رضوان و تجربهی فائزون.اون حس امنیتی که زهرا بهم داد و اشکی که تبدیل به خنده شد.
اون شب که با بشری لجبازی کردیم تا صبح بمونیم حرم اما نتونستیم و مجبور شدیم نصفهشب برگردیم و نزدیک بود از شدت خوابآلودگی تصادف کنیم. همون روز که تو لابی نشسته خوابیدیم. دلتنگ اون آقایی که همیشه جلوی متروی جهاد ساز میزنه. به یاد اون روزایی که هیچ تاکسیای قبول نمیگرد تا گیشا بره و من با دیدن آدمای آشنا چشمام برق میزد.
دلتنگ بودن، حضور و آدمها..
●چند روز قبل به فاطمه گفتم چیزی که من رو اذیت میکنه اینه که بدون اینکه بخوام افتادم تو بازی. اون موقع که این حرف رو زدم فکر میکردم این جدیدترین و عجیبترین حسیه که تا الآن داشتم.اما چند روز بعد وقتی داشتم کانال آدمهای مختلف رو میخوندم رسیدم به اونجایی که سارا نوشته بود فلانی میگه من انتخاب نکردم، من انتخاب شدم و این مسئله اذیتم میکنه.
●ما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم اما به طرز عجیب و حتی ترسناکی به هم ربط پیدا میکنیم.
شبیه اون روز که من تصمیم گرفتم از علوماجتماعی تا جهاد رو پیاده برم و اون آهنگی رو گوش دادم که میدونستم شایا اون روزا همون رو گوش میده و خب گریهم گرفت.اونجا تو نوت گوشیم نوشتم:《وقتی آهنگایی که گوش میدیم شبیه به هم میشه اما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم. میتونم چشمامو ببندم جلال رو به سمت فاطمی پیاده برم و تو خیالاتم تو رو ببینم که ایتالیا رو به سمت انقلاب میری.》
ما به هم ربط پیدا میکنیم بدون اینکه بخوایم بدون اینکه بفهمیم.
من با زهرایی دوست میشم که قبلاً یه جایی رفیق قدیمی دوست صمیمی من بوده.
و خب اینطوری میشیم که زمین گرده. کاش ما یه جای درست به هم پیوند بخوریم.
●من و کیمیا سه شب پیش تا صبح رقت قلب کشیدیم.نفسهامون رو حبس کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. و این وسط کلی گریه کردیم برای از دسترفتههایی که دیگه قابل برگشت نیستن اما تهش زدیم رو شونهی هم و گفتیم هنوز زندهایم و نفس میکشیم و سعی میکنیم روابطمونو زنده نگه داریم. اینکه چی شد چیا گفتیم چیزیه که شاید هیچوقت خودمون هم نفهمیدیم فقط بعد دو ساعت متوجه شدیم یه چیزی توی وجود ما بعد از خوندن اون متنها و زدن اون حرفا تغییر کرد و اون اینه که ما عوض شدیم.در واقع ما بزرگ شدیم. الآن دربارهی چیزایی حرف میزنیم که هیچوقت حتی فکر نکردیم بشه دربارهش انقدر جدی حرف زد.
دیشب هم به کیمیا گفتم، براش گفتم چیا به روحمون آسیب میزنه و قبول کرد اما به هم قول ندادیم از روحمون مراقبت کنیم. چون اگه هنوز یه چیزی بین من و کیمیا باقی مونده باشه همین دیوونگیامونه.
●من و فاطمه وارد دراما شدیم. درامای عجیبی که هیچجوره فکر نمیکردیم توش بیفتیم و آدمها اینطوری به هم گره بخورن. الآن هر دیالوگی که فاطمه رد و بدل میکنه دیگه فقط به ما ربط پیدا نمیکنه، زندگی آدمها و سرنوشتشون رو تحت تاثیر قرار میده و انقدر همهچی داره سریع اتفاق میافته که اون شب گفتم فاطمه دیگه از اینجا به بعدشو بلد نیستم، کاش میشد خدا بهمون بگه بخش بعدی قراره چه اتفاقی بیفته و جفتمون فقط شونه بالا انداختیم و سعی کردیم نقشمونو درست انجام بدیم.
●و چیزهایی هست که نمیدانی[م]
پ.ن: پس برنامهی ما تا چند شب اشکی شدن و سوگواریه.
پیوست: واقعه. [این صدایی که روزها است تو گوشم پلی میشه و وسطاش من رو به گریه میاندازه]
کلمهها از ذهنم رد شدن و جمله شدن اما نمیتونم بنویسمشون. شما اعتماد کنید و همین یه جمله رو داشته باشین که چقدر از این من واقعیه؟
▪من آن حروف نوشتم چنان که غیر ندانست و از این صحبتا.
من یاد گرفتم، من دیدم، من خوب شنیدم. فکر کردم نشستن و تماشا کردن اشتباهه اما درست بود. چون هر بار زیاد دست و پا زدم همهچی بدتر شد.
طوبآ میگه صبر کن، زیاد جو نده، حواس کائنات رو پرت نکن، بذار خدا بدونه کدوم دریچه رو باز کنه و برات ازش نور بفرسته. البته قبلتر فاطمه اینو بهم گفته بود، اون همیشه حقایق رو می کوبونه تو صورتم و من همیشه مقاومت میکنم و سکوت میکنم و در مرحلهی آخر تسلیم میشم. این بار هم. فاطمه گفت مشکل تو اینه که همیشه میخوای یه کاری بکنی. نکن آقا. آروم بشین.
اما من همیشه گفتم با من تلاش کن که بدانم نمردهم این تناقض کجا حل می شه؟
امروز روز خوبی برای خوندن کلماتِ آدمها است پس برای چندمین بار میرم و کلمههای آدما رو میخونم. چی دستگیرم میشه اما؟ یه قلبِ رقیق.
طوبآ برای گیلهمرد نوشته بود: رقیققلبِ قوی روح و خب دتسایت. - چون بزرگترین مشکلم با آدما اینه که فقط رقیققلبن و قویروح نیستن!-
ذهنم باز میپره و این از مدل نوشتنم و حرف زدنم معلومه، جملههام تموم نمیشن، ته ندارن.
غزاله باز هم راست میگه بنشینم و صبر پیش گیرم.
یه چیزی این روزا مغزم رو میخوره که حتی بلد نیستم بیانش کنم پس هی موکولش میکنم به بعد، نمیدونم این بعد می رسه یه روزی یا نه.
اما به لیلی قول حرف زدن دربارهش رو دادم که خودم رو موظف کنم به حرف زدن.
کاش بگم آه و خودتون بفهمینش.
این روزا به این فکر میکنم که رها کردن رو بلدم یا نه؟ میبینم که نه، خیلی وقته زور رها کردن ندارم اما خب زور چنگ زدن و نگه داشتن هم نه.
داراییهام نیاز به ترمیم دارن.
همیشه همیشه همیشه.
دلم ادبیات میخواد.. ادبیاتِ نجاتبخش.
پ.ن: -ولی چشماش برق میزد و برق چشماش من رو ترسوند-
توی روز هفتم از حبس خانگی افسردگی رو توی بند بند وجودم حس کردم و این بار با تموم عجزم خدا رو به این اسمش صدا کردم.
《...یا شافی...》
captain fantastic-2016
هیچ کس به شکل جادویی ظاهر نمیشه و آخرش نجاتت نمیده.
Perfect Strangers 2016
-وقتی ذهنم خیلی درگیره میرم یه جای شلوغ، و یه کنج میشینم و فکر میکنم.
من وقتی راه میرم به تو فکر میکنم، وقتی حرف میزنم به تو فکر می کنم، وقتی درس می خونم بازم تو، وقتی دارم ناهار میخورم به تو فکر میکنم، حتی وقتی دارم با خودت حرف میزنم هم باز به تو فکر میکنم.
کاش میشد رفت تو ذهن آدما، کاش میشد فعل و انفعالات مغزشون و روند فکر کردنشون رو فهمید. دلم نمیخواد آدما بهم توجه کنن، همونطور که دلم می خواد بهم توجه بشه، درستتر اینکه میخوام آدمای امنی باشن که فقط اونا بهم توجه کنن و دیگران دور باشن، خیلی دور. آدمایی که این وسط وجود دارن میترسوننم. اونایی که تکلیفشون رو نمیدونم تو زندگیم، نمیدونم نزدیکن یا دور، نمیدونم باید کدوم ابعاد وجودم رو براشون آنلاک کنم.
کاش خود آدمها میاومدن و میگفتن کجای زندگیمونن تا تکلیفمونو بدونیم.
-دچار بیماری حضور شدم، ترجیح میدم آدما رو حضوری ببینم و حرف بزنم، زبان بدن برام مهم شده.
دلم تنگه، غمم گینه، حس ششمم بیدار شده و من ایگنورش میکنم.
و باز تکرار میکنم:
آدم همیشه برای چیزایی که از دستشون داده سوگواری نمی کنه، آدم برای چیزایی که میتونسته داشته باشه و به خاطر مرزای ذهنیش قبولشون نکرده سوگواری میکنه.