-260- تکههای نود و هشت
چطور بگم گفتنش سخته.روزای عجیبی بود.فاطمهی عجیبی بودم، زیاد الکی دست و پا زدم.یاد اون روزی که وسط جمع رفتم نشستم یه گوشه جدا و آدمایی که باید، فهمیدن و گریههایی که کردم بدون اینکه تو چشمشون نگاه کنم. دلتنگ روزایی که لیلی وسط حرف زدن دستمو میگرفت یا اون روز که نشستیم جلوی کمدای فلزی و هیچ کدوم چیزی نگفتیم و بعد چند دقیقه بلند شدیم و بدون هیچ حرفی نشستیم سر کلاس.
یاد اون روزایی که وسط حیاط فرهنگ رو زمین دراز میکشیدیم و بلند بلند فکر میکردیم. دلتنگ اون مشهد تابستون.. نشستن رو زمین سرد بهشت ثامن و تکیه دادن به همون ستون.اون شب که تو صحن از شدت غمی که احاطهمون کرده بود با فاطمه تو حرم دویدیم و بهم نه نگفت. روزایی که قرار بود بریم امجدیه و کل هفته به شوق اونجا میگذشت.اون روز که لیلی وسط کلاس اساماس داد میای پیشم و من از استرس حال اون هیچی نفهمیدم و تا مدیریت از استرس مردم. همون روز که تکههای لیلی رو دیدم که روی زمین ریخته بود و دستای همراهی سحر رو محکمتر از همیشه حس کردم. اون روز که غزاله رو پلهها نشست و من حرفایی رو زدم که نباید میزدم و اون بهم نگفت اشتباه میکنی. دلتنگ اون روز که تا تاکسیا رو دویدم که برسم ادبیات و چهار طبقه رو در حال مرگ بالا رفتم. روزایی که همه میرفتن فقط من و زهرا میموندیم و از هر دری حرف میزدیم و حتی یه بار دو ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و به زور از دانشکده خودمونو پرت کردیم بیرون.نود وهشت و دیدارهای جدید.تجربههای جدید.معلم بودن دو ساعته. دو نصفه شب روی پل چوبی لاهیجان آهنگ گوش دادن و قدم زدن.گرفتن محکم دست داداشم که پرت نشم پایین.اون روز که لیلی بهم ویدیومسیج داد و من پنیک کرده بودم و نمیدونستم یه مسئلهی ناآشنا رو چطوری باید هندل کنم.اون شب که تو واگنای قطار سرمو چسبوندم به شیشه و پشت تلفن به فاطمه گفتم من بلد نیستم آدما رو تو آبنمک بذارم. ویسایی که روزا به شوق شنیدنشون از خواب بیدار میشدم.اون قسمتی که تو ایستگاه اتوبوس فرمانیه گوش دادمش و از شدت هیجان گریه کردم.
اون روزا که سحر برام ماجراهاشو تعریف میکرد و من لحظه به لحظه ازش باخبر بودم.
همهی چهارشنبههایی که از کارگر تا انقلاب رو گشنه و تشنه میاومدیم و صدای اذان بلندتر از همیشه بود. نود و هشت سال اشتباه کردن و معذرتخواهی کردن. امید دادن امید دادن امید دادن. خسته شدن. افتادن و بلند شدن. اجازه دادن به آدما برای نزدیک شدن..ایجاد مرزهای جدید ذهنی و دوست داشتن آدمایی که به این مرزا احترام میذارن.
دلتنگ شنیدن صدای اذان و نماز توی نمازخونهی چهارراه ولیعصر.دراماهای جدیدی که ناخواسته واردشون شدیم و پسشون زدیم. اون پیادهروی شریعتی و گرفتن مهمترین تصمیمات زندگیمون با فاطمه وقتی صدای ماشینای توی اتوبان انقدر زیاد بود که ما حتی صدای خودمون هم نمیشنیدیم و پایبند موندن به همون تصمیما. تموم روزایی که یاد گرفتم باید حرف بزنم، یاد گرفتم با گفتوگوهای ذهنی چیزی عوض نمیشه، اگه میخوای باید بجنگی و از آدما بخوای کنارت باشن. دل تنگ اون حلقه مطالعاتی که سعی کردیم زنده نگهش داریم و وقتایی که سرمو میذاشتم رو شونهی هستی و میگفتم من نمیفهمم اینا چی میگن تو میفهمی؟و اون همیشه همراهیم میکرد.دلتنگ ویدیوکال روزای قرنطینه که از شدت خنده ماجراها تو هم گم میشد. قرارهای هولهولکی تو چارراه که بتونیم امانتیامونو با غزاله رد و بدل کنیم و همون بغل ساده اما دلگرمکننده.
دلتنگ آتش بدون دود و آلنی و شوری که با خوندنش توی وجودم احساس میکردم. اون چندباری که از شدت خستگی تو مترو خوابم برد و از ایستگاه جا موندم.اون باری که بهم توهین شد و سکوت نکردم و این یعنی بزرگ شده بودم. اون روزایی که از قصد مسیرمو اشتباه میرفتم که مجبور نباشم با چشمای اشکی برم خونه.
وقتایی که شایا بهم یههویی یه عالمه پیام میداد و من تو تکتک روزا خودم رو کنارش حس میکردم. دلتنگ نشستن تو هنرهای زیبا به بهانههای مختلف. املت خوردن تو زیرج روز ثبتنام غزاله. شیرکاکائوهایی که سحر برام میخرید و نگه میداشت که من زنده بمونم. اون روز که تو ادبیات اون خانمه باهام درد و دل کرد و غر زد که چرا شمیسا قراراشو کنسل میکنه و کیمیا و غزاله از دستش نجاتم دادن. زینب و حنانه که نیمه شعبان من رو زنده نگه داشتن. اون دعایی که اون روز به من افتاد《 دعا میکنم سرتان گرم کار باشد و دلتان با یار》.اون بلیطی که یه هویی شب آخر خالی شد و نتیجهش شد همون مشهد نجاتدهنده، سحری که نشستم تو گوهرشاد و دو ساعت صبر کردم تا طلوع آفتاب رو ببینم. دلی که بعد اون ماجراها گذاشتمش تو دارالعباده و وقتی از اونجا اومدم بیرون، درسته چشمام از شدت اشک هیچجا رو نمیدید اما من چیزی رو معامله کرده بودم که مطمئن بودم هیچکس جز خودش بلد نیست بهترشو بده.برای اون روز سرد توی انقلاب که تا مدرسه قرآن دویدم و دست و پاهام از سرما بیحس شده بود و راه برگشت که هوا تاریک بود و ما عجله داشتیم اما گشنه بودیم و با بشری هاتداگ خریدیم و توش حتی گوجه هم نداشت. همون شب که کتاب خریدیم و تو نمازخونهی متروی انقلاب نماز خوندیم و بعدش کف مترو نشستیم و از ماجراهای مردم گفتیم و بلندبلند خندیدیم. اون روز که خانمه بهمون گفت میخوام برم فلانجا منو برسونین. یاد روزای انتخاب رشته و ویس مبارکه که توش صدای آواز پرنده میاومد و من انقدر حواسم پرت اون صدا شد که نفهمیدم داره چی میگه. به یاد اولین روز بعد مشهد که احساس معذب بودن میکردم تو دانشکده و زهرا با گل نرگس اومد سر کلاس.کلاس روانشناسی که زودتر اومدم سر کلاس و تشنهم شد رفتم بیرون و خودم میدونم چی گذشت بهم بعدش. روز انتخاب واحد که از عصبانیت تو راهروهای علوماجتماعی داد و بیداد میکردیم و انقدر درگیر بودیم که یادمون رفت ناهار بخوریم و مامان زنگ زد به گوشیم که چطورین و چی کار میکنین و ناهار چی خوردی و من تازه یادم افتاد که عه ناهار! اون موقع که فلانی به هستی گفت به نظرم دیگه وقتشه ناهار بخوریم رنگ و روت رو ببین. اون شادیای که تو چشمامون بود بعد درست شدن کدامون و اون آرامشی که کنار سایت بهمون تزریق شده بود. روز امتحان اقتصاد که من نرفتم دانشکده و هستی زنگ زد برام تعریف کرد چه اتفاقایی افتاده و من از شدت خنده نفسم بالا نمیاومد.وقتی که خونهی فاطمه بودم و نتایج کنکور اومد. نتیجهی عجیب فاطمه و بادمجون بم آفت نداره.شهادت حاجقاسم و گریهای که بند نمیاومد. سرگردون راه رفتن تو حرم و صدای روضهای که همهجای حرم میاومد. هفت ساعت کنار حوض تو صحن جامع منتظر پیکر سردار موندن.تولدم و نامهی کیمیا.تجریش رفتن هر ماهه با مامان.ازدواج گیلهمرد و طوبآ، ازدواج مطی و بنژامن.یاد تموم ترافیکایی که با بابا تو راه دانشگاه گیر کردیم و مراقب خودت باشیهایی که موقع پیاده شدن شنیدم.تلاش برای گریه نکردن تو حیاط دانشکده. متروی دانشگاه شریف با رضوان و تجربهی فائزون.اون حس امنیتی که زهرا بهم داد و اشکی که تبدیل به خنده شد.
اون شب که با بشری لجبازی کردیم تا صبح بمونیم حرم اما نتونستیم و مجبور شدیم نصفهشب برگردیم و نزدیک بود از شدت خوابآلودگی تصادف کنیم. همون روز که تو لابی نشسته خوابیدیم. دلتنگ اون آقایی که همیشه جلوی متروی جهاد ساز میزنه. به یاد اون روزایی که هیچ تاکسیای قبول نمیگرد تا گیشا بره و من با دیدن آدمای آشنا چشمام برق میزد.
دلتنگ بودن، حضور و آدمها..
- ۹۹/۰۱/۰۵
چه قدر خاطره هات جذابه 😍
من بیشترش رو نتونستم تجربه کنم..