یک.
دوستیای رو تموم کردم. دوستیای که از اول هم نمیدونم چرا شروعش کرده بودم. بدون هیچ میزان شباهتی و با دریایی از باگ و دوری از خدا و توهم و بدون اخلاص بود. حالم ازش به هم میخورد. فاطمهی در اون دوستی فاطمه واقعی نبود. فاطمه واقعی هرگز اون قدر غیبت نمیکرد اونقدر برجسب نمیزد و انقدر سرش تو زندگی دیگران نبود اما تو اون دوستی من حقیقتا آدم بدتری بودم. مدتها بود که اذیتبودنم رو درش حس میکردم. خیلی حال بدی داشتم اما میترسیدم هم از تمومکردنش. میترسیدم اشتباه کنم میترسیدم تو فضاهای دیگه به مشکل بخورم چراکه این آدم از قضا همکارم هم بود اما میدونین انقدر تو این دوستی اذیت بودم و حالم به هم میخورد انقدر اذیت بودم که نتونستم صبر کنم و پیام دادم و اون دوستی رو تموم کردم از بعد تموم شدنش و حالا بماند که چه حرفهایی شنیدم اما وقتی میبینم جای این آدم ذرهای در زندگیم خالی نیست بیشتر نگران و ناراحت میشم از خودم! که چطور این دوستی را تا به امروز با خودم کش داده بودم. چرا اعتماد کرده بودم چرا انقدر صبر کرده بودم و چرا در جاهایی که رفتار زشت این آدم رو میدیدم به روی خودم نمیآوردم. نمیخواستم شاید راحت کنار بکشم اما اشتباه میکردم. در جواب پیامی که به اون آدم دادم و سعی کردم در کمال انصاف چیزهایی رو بهش بگم برگشت گفت دوست نداره تو روابطی که توشون کوچیک میمونه بمونه و گفت شاید تو چیزایی با من به دست آورده باشی اما من نه. ترسیدم از این نوع نگاه. چقدر خوب شد اون دوستی اشتباه رو تموم کردم. هر بار دربارهش فکر میکنم از دست خودم، نه اون! ناراحت میشم از اینکه این همه زمان و وقت و محبت رو برای چنین آدم اشتباهی گذاشتم. آه چقدر حیف و حیف و حیف. توهمی داشتم درباره خودم که میتونم با همه دوست باشم اما نه! شاید درستش هم این نباشه.
دو.
هانیه ازدواج کرده. امروز تو چشماش برق آرامش رو دیدم. برق شادیِ صرف نه! برقِ آرامش. براش خوشحال شدم. برای آرامش و شادیش حسابی خوشحال شدم. این امنیت و ثبات توی چشمهای آدما رو دوست دارم.
سه.
هر بار زهرا رو میبینم دلم میخواد کنارش برای از دست رفتههام گریه کنم و هرگز این موقعیت پیش نمیاد. همیشه باهاش حسهام بیدار میشه اما وقتی پیششم همون حس امنیت مانع اشکام میشه اما فکر میکنم ترسهایی در من هست و غمهایی در من هست که نیازمند اینه که با آدمهای امنی مطرح بشه و بتونم دربارهشون سوگواری کنم.
چهار.
موقع امتحاناتمه. امتحانهای زیاد و سنگینی ندارم. این ترم واحدهای کمی دارم و کلا هم ۱۸واحدم مونده که اگر همهشون قابل ارائه دادن بودند هفت ترمه تموم میکردم اما میدونم که دانشگاه انقدر باهامون راه نمیاد که این کار رو کنه. استاد محبوبی که براش مدتها صبر کرده بودیم درخواستمونو برای ارائه درس قبول نکرد و دیگه وسط همه کلهخرابیهااای امروز دلم میخواست برای اونم گریه کنم. امروز رفتم و رتبهم رو هم پرسیدم. میخواستم ببینم نفر چندم میشم تو ورودیامون. نفر هشتم بودم. میخواستم ببینم چقدر امکان ارشد مستقیم وجود داره و خب میٔونستم که نمیشم اما مطمئن هم شدم. حتی فکر میکردم نفر ۱۵ام یا ۱۶ام باشم. عجیبه نفر هشتم بودن با این همه کم درس خوندن و نمرات عجیب. نفر اول و دوممون رو پیدا کردم. هر دو میخوان انسان شناسی بخونن و هیچ امیدی به ارشد مستقیم شدن نیست. درباره کنکور پرسوجو کردم و منابع رو پرسیدم کمی خیالم راحت شد. باید از آبان شروع کنم برای ارشد خوندن. اما آیا آماده کنکوردادن هستم؟ زورش رو دارم یا نه؟ باید بیشتر بهش فکر کنم و خودم رو اماده کنم. رویای جدید و حرکتدهندهایه حقیقتا. شاید دقیقتر اینه که امیدوارم که اینطور باشه.
پنج.
اون روز قبل اومدن نتایج ارشد امسال با معصومه حرف زدم و داشت برام از این میگفت که همزمان کار کرده و همزمان درس خونده و همزمان برای کنکور دادن خونده و میگفت راستش افتخار نمیکنه به این کار. چون واقعا خب که چی این همه هندونه رو بلند کردن؟ آدم مگه میخواد چی رو به کی ثابت کنه؟ راستش این چیزیه که جدیدا خیلی بهش فکر میکنم. من واقعا میخوام چی رو به کی ثابت کنم؟ اما نکته بعدی اینه که اغلب فکر میکنم می ةون ماز پس چندین کار بربیام و حقیقتش هم همینه! من میتونم و شاید انجام ندادن کارهای مختلف به نوعی کفران این نعمت باشه. آه نمیدونم. دوست دارم زیاد درباره این ماجرا حرف بزنم و بنویسم بعدا.
شش.
نیاز به یک خلوص عمیق دارم. خلوص زیاد و دعای زیاد! چرا؟ چون فکر میکنم برکت از زندگیم رفته. باید سعی کنم برکت رو دوباره وارد زندگیم کنم و نیتهام رو خالصتر. باید کارهایی که انجام میدم رو بازبینی کنم و دقیقتر اینکه یک حرفژدن مفصل و اساسی با خدا داشته باشم. باید باهاش حرف بزنم. یک دغدغه جدید این روزهام همینه. احساس میکنم هیچ آدمی نیست که بتونم ازش کمک بگیرم. احساس میکنم معجزههای زندگیم کم شده و برای چیزها باید زیاد و الکی بدوم اما انگار قبلا اینطور نبود. من مدام از انسانها دریافتهای زیاد داشتم و فکر می کنم جدیدا اینطور نیست. شاید خودم هم بخیل شدم و شاید شکرگزاریم و میزان ارتباطم با عالم معنویت کم شده. باید اصلاحش کنم و دعا کنم که خدا آدمهای خوبش رو به زندگیم برگردونه.
هفت.
نگران وصعیت کاریمم. دربارهش توی پستهای قبل نوشته بودم. اونجایی که رفتم مصاحبه رو پیام دادم و پیگیری کردم. اون آدم گفت منتظرم امتحاناتت تموم بشه و بعد بیا! امیدوارم فراموش نکنه. از طرفی مدرسه رو هواست. با این وضعیتی که برای اون دوستی پیش آوردم قطعا کار و همکاری سختتره. حس میکنم چالشهای زیادی در این تابستون پیش رومه. باید توانم رو جمع کنم. کار و درس و همه چی. تغییرات بزرگ در انتظارمن و من باید زورش رو داشته باشم و این زور از خلوص میاد. باید تلاشم رو بکنم و امیدوارم همهچیز خوب پیش بره.