دارم به درک جدیدی از زندگی و جهان میرسم.وقتی میگم خورشید رودزدید و گذاشت توی دستام چون واقعا همین اتفاق افتاد، خورشید رو از آسمون دزدید، گذاشت تو قلبش و روشن شد، بعد خورشیدی که حالا رنگ و بوی خودش رو گرفته بود از قلبش دراورد و گذاشت روبهروم. بهم نگفت حفرهی خالی داری و جای خورشید تو قلبت خالیه، بهم گفت تو خیلی روشنی، گفت انقدر روشنم که دلش میخواد بهم نزدیک بشه و بعد آروم آروم خورشید رو گذاشت پیش روم و بعد گفت روم رو برمیگردونم و برش دار. اینطوری روشنم کرد، اینطوری پازل وجودیم نه تنها کامل شد که ارزش افزوده گرفت، انگار وجود اون خورشید با مشخصات شخصی اون آدم باعث شد به من چیزی اضافه بشه، بهم قدرت داد، اتصال تیکههای روحش با تیکههای روحم از ما چیز جدیدی ساخت که هیچوقت هیچکدوم تجربهش نکرده بودیم.
گفت خودتو تو رقابت با بقیه ننداز، چیزی که تو باهاش میجنگی دیگران نیستن، مشخصا خودتی، ببین که وقتی خودتی، وقتی که آرومی و مضطرب نیستی چقدر زیباتری، گفت وقتی دست و پا میزنی و سعی میکنی توی جنگهایی که نباید، برنده باشی برق چشمات میره و توش عجز و ناتوانی میشینه. گفت کلماتت، صدات و روحت انرژیای داره که فقط وقتی آرومی در بالاترین حد ممکنشه. پرسیدم اما برق چشمام حالا کجاست؟ چرا نمیبینمش؟ و گفت خورشید رو وقتی توی قلبم دیده چشمام هم برق زده و حالا وقتشه که خورشید رو برای خودم کنم، انگار که خورشید از منه و چیزی نیست که بهم اضافه کرده باشنش و بعد نشونم داد که چقدر ابعاد این خورشید اندازهی وجودمه، برام زیاد نیست و میتونم این حجم از نورانی بودن رو تحمل کنم.
سارا رو توی کلانای سیدخندان دیدم، جایی که هیچوقت نرفته بودم و آدمی که هیچوقت از این بعد بهش نگاه نکرده بودم، یه پنجشنبهای بود که من حالم خوب بود و سارا هم. جفتمون از قصه فاصله گرفته بودیم و سعی کردیم بزرگتر فکر کنیم و بیشتر ببینیم و خودمونو رها کنیم. سارا برام از اخلاق حرف زد، از اینکه ادعای چیزی رو کردن به تنهایی کافی نیست و باید براش قدم برداری، برام گفت توی سوره عنکبوت خدا میگه اول حرکت کنید و بعد فکر کنید، این در تناقض با فکر و پیشبینی نیست، این در مذمت اورثینک زیاد و بیهدفه. که حرکت خودش حرکته، که راه رسیدن به اخلاص تمرین اخلاص کردنه، خود راه بگویدت که چون باید رفت همینه. گفت فاطمه فقط یه قدم بردار و حرکت کن، گفت تو هوشمندی و به طرز عجیبی منعطفی، گفت این ویژگیها هرچقدر بزرگتر بشی بیشتر خودشو نشون میده، گفت خودتو زیاد کن، شایستگیت رو به کائنات نشون بده، گفت حب چیزی نیست که به راحتی به هر کسی بدنش اما تو یه بار لیاقتتو نشون دادی و چشمهای ازش رو دیدی، خدا ازت گرفتتش تا دوباره ببینه تو برای ادامهی راه لایقشی یا نه. گفت لایقشم. گفت میبینه که خورشید توی وجودم میتونه پرنورتر باشه، کافیه چشمامو باز کنم و قدم بردارم.
با زهرا درباره این حرف زدیم که چقدر تاریکیم، که چقدر در عین تاریک بودن میل به روشنایی داریم، از حرفای آدما گفتیم و رفتارهای عجیبشون، از رازهامون گفتیم طوری که هیچ رازی برملا نشد، اما هر جفتمون فهمیدیم داریم از چی حرف میزنیم. تاریک بود همه جا. برقا رو روشن نکردیم، من دراز کشیده بودم روی فرشای کثیف و زهرا شالش رو انداخته بود رو شونهش و پاهاشو دراز کرده بود و حرف میزد هرچقدر بیشتر میگذشت هوا تاریکتر میشد و صورت زهرا برای من محوتر. اما نه انقدر محو که نتونم اشک چشماش و بغض تو صداش رو ببینم. یک ساعت گذشت و هر بار که هر کدوم شروع میکردیم به حرف زدن گریهمون میگرفت و هیچکس به روی اون یکی نمی آورد. لحظات عجیبی بود، آدمای عجیبی بودیم. اگه کسی ترکیب من و زهرا رو دیده باشه باورش نمیشه گاهی بتونیم انقدر عمیق با هم ناراحتی کنیم، هیچکس شبای ما رو نمیبینه، هیچکس نمیبینه که یه شبایی انقدر مضطرب میشیم که زور هیچ کدوممون به نجات دیگری نمیرسه و فقط تلاش میکنیم با هم به صبح برسیم. زهرا میگه میخوای زنگ بزنم و فقط هم دیگه رو نگاه کنیم؟ آره ما این کار رو میکنیم. زمانهای زیادی فقط هم رو نگاه میکنیم و شبا رو صبح میکنیم. اون روز هم همین بود. من و زهرا با هم دردی رو تجربه میکردیم که مصادیق متفاوتی داشت اما رویکردمون یک چیز بود. قول دادیم رد شیم ازش. قول دادیم این بار سنگینی رو کنار بزنیم و رها زندگی کنیم.
رابطه رو باید با خدا تعریف کرد، ارتباط باید با خدا سنجیده بشه، همه ی فعالیتها و کنشها اگر در مسیر یک نیروی ازلی و ابدی و بزرگتر نبود حیف میشه. اما تمرین اخلاص، اخلاصه. باید در راهش قدم برداری، بیفتی و بلند بشی اما همونه که نجاتمون میده که زهرا گفت خدا ربه و رب ما رو پرورش میده. اون کسی تو رو از ترس به شجاعت میرسونه که کافیه. پس به اون پناه ببر. از اون بخواه که زندهت کنه. یا کافی مناستکفاه!
*هیچ دانی راهرو چون دید راه؟
هرکه افزون رفت، افزون دید راه
.مولانا
پ.ن: از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
.حافظ