-327- out of time
داداشم یه ایمان ماورایی و عحیبی به نیروهای خیر داره، بسیار صبوره توی مشکلات، به هم نمیریزه، توکلش بینظیره. هرجایی من داشتم دست و پا می زدم اون نمیزده. اون همیشه گفته اعتماد کن به کارای خدا. گفته اعتماد کن به خدا و من گفتم باور کن متوکلم، متوسلم، اما نبودم. این روزا میگم هستم اما انگار نیستم. آدم مومن که انقدر مضطرب نمیشه.اون میگه حتما خیریتی بوده که همچین شده و واقعا راست میگه. وقتی تموم تلاشتو میکنی و توکل هم میکنی در نهایت هرچی که پیش میاد خیره. حاج قاسم هم میگفت یقینا کله خیر! یقینا!
پارسال چنین روزایی که مشهد بودم استخاره کردم، برای همین مسئلهای که دوباره این روزا هم باهاش درگیرم، من آدم استخارهای نیستم، اونی نیستم که تا هرچی میشه استخاره میکنه تا ببینه باید چی کار کنه. حسابی فکر میکنم و مشورت میکنم و تصمیم میگیرم اما توی دو تا نقطه توی زندگیم که یکیش پارسال بود و یکیش دیشب حس کردم مستاصلم به نحوی که هیچ کدوم از تلاشهام برای رسیدن به یه تصمیم درست نتیجه نداده. پارسال استخاره کردم که حرفی رو بزنم یا نه و جواب اومد با گفتنش نتیجهای که میخوای رو نمیگیری و نگفتم و چقدر الآن میفهمم اون تصمیم درست بود. امسال هم همین شد. دیشب استخاره کردم، بالاخره دل رو به دریا زدم و بری آخرین حرکتی که توی ذهنم بود استخاره کردم. داداشم استخاره کرد و بعدش نگران بهم گفت میخوای چی کار کنی؟ ترسیدم. دردم قابل گفتن نبود و نیست. نمیتونم با کسی بیانش کنم. گفتم چرا اینطوری میگی؟استخاره چی شده جوابش؟ گفت این کاری که میخوای بکنی استخاره میگه اگر انجامش بدی فاجعه به بار میاد و اگر انجامش ندی هم فاجعه ایجاد میشه. نیاز به یه تصمیم دیگه و یه مشورت درست و حسابی داری. دلم میخواست بعد شنیدن این جواب گریه کنم اما نکردم و خندیدم و گفتم میدونستم همینه. میدونستم این مسئله ساده نیست و حق دارم اینطوری درگیرش باشم.ترسیدم و ترسیدم.
داره دیر میشه، باید تصمیم بگیرم درحالیکه هیچ کاری بلد نبستم، این آخرین ایدهای بود که به ذهنم میرسید و داشتم براش استخاره میکردم. دیشب یک آن به ذهنم اومد که دارم امتحان میشم.ترسیدم از اینکه نکنه اشتباه تصمیم بگیرم،اشتباه قدم بردارم و باز متوسل شدم. برای روحالله نماز خوندم و توی نماز بهش گفتم که تو همیشه میگفتی شهادت خوب است اما تقوا بهتر است، بهش گفتم تصمیم صرفا یه تصمیم زمینی نیست که حتی اگر بود باز هم ازت کمک میخواستم چون تقوا باید مسیرمو مشخص کنه و من نمیدونم چه تصمیمی به تقوا نزدیکتره. مستاصلم و به روحالله گفتم بهش اعتماد میکنم و به دعاش باور دارم و یاد اون شبایی افتادم که از روحالله کمک میخواستم و آدما بهم میگفتن که خواب روحالله رو دیدن که مثل قدیم جلوی در خونهمون راه میرفته. من به نیروی مجاورت فکر میکنم به اینکه اگر روحالله یه روزایی همسایهی ما بوده این نیروی همنشینی و مجاور باید یه کارایی کرده باشه.
سرم شلوغه، کارای انجمن تمومی نداره، امتحانام هم همینطور. حس ناکافی بودن دیوونهم کرده و از پا نمیشینم. یک روز حسابی باید درباره نشریه و انتشارش و حسایی که تجربه کردم بنویسم اما می دونم که اون تنها نقطه روشن این روزام بوده تنها جایی که حس کردم کافیم همون روزا بوده حتی اگر ۷۲ساعت درست نخوابیده باشم.
دو روز پیش رفتیم شاهعبدالعظیم. فکر میکنم بعد از یک سال و نیم توی حیاطش قدم زدم و وای که چقدر بهم حس مشهد رو داد. حس پارسال. سرمای هوا، پنجشنبه شب، دعای کمیل، ناآرومی من، تعمیرات حرم حتی، اونجایی که نشستم رو زمین، آدمایی که کنارم بودن،همهچیز شبیه مشهد پارسال بود و حال من هم درست مثل پارسال. اعتماد کردم و دلم روشن شد، دعا کردم و گفتم کاش نجات پیدا کنم و درستترین تصمیم رو بگیرم. حاجآقا جاودان چند روز پیش که اتفاقی تلویزیون رو روشن کرده بودم میگفت اگه خیلی پیچیدین به هم، اگه دیدین هیچی دیگه نجاتتون نمیده بهطور مداوم و با توجه استغفار کنین. گفت مطمئن باشین درست میشه و من شکستم. شکستم از این نشونهها. به حرف زهرا ایمان آوردم که میگفت میبینم سخته اما انگار خدا داره همهچیو یه طوری میچینه که بهترین اتفاقا بیفته و به بهترین شکل پیش بره. دارم دیوونه میشم و این تغییرات روحی توی جسمم معلومه.بالاخره این همه استرس رو تجربه کردن و ناامیدی و استیصال و درک نشدن و فهمیده نشدن و ناتوانی از حرف زدن و حل مشکل، نداشتن تایید اجتماعی و افتادن تو چالههای عاطفی باید یهطوری خودش رو نشون بده و توی من به شکل غذا نخوردن جوشهای پوستی زیاد و کمبود وزن معلوم شده که هیچکدومش مهم نیست، فقط میخوام بتونم رد شم ازش. میخوام ازش رد شم، نه اینکه تنهایی. دوست دارم خدا ردم کنه، دلم میخواد ازش بگذرم و بگم آخیش. دلم میخواد یه آخیش بلند با اشک بگم که توش رضایت و حال خوب و آرامش و سکون و ثبات باشه.
- ۹۹/۱۱/۰۴
فقط نمیر دختر. میگذره ایشالا.