-146- در باب متولد شدن
هیچچیز اونقدر ساده نیست..به نظر من همهچیز پیچیده است..همه آدما پیچیدهان هیچکس شصیت سادهای نداره..به نظرم حرفای آدما همشون پیچیدهن باید ساعتها بهشون فکر کرد..لحظهها پیچیدهان..اگر احساس کنم چیزی ساده است شک میکنم،انقدر خودمو میزنم به اینطرف و اونطرف تا کنهِ ماجرا رو پیدا کنم.
هیچچیز اونقدر ساده نیست که بشه با یه نگاه ساده ازش رد شد..هیچ چیز انقدر ساده نیست که بشه با یه حرف ساده و ببخشید گفتن تمومش کرد..هیچی انقدر ساده نیست که اثرش رو توی قلبت باقی نذاره.
تنها چیزی که ساده است شمایین.تنها چیزی که این روزا خودمو بهش وصل میکنم شمایین..من سخت شدم جزوی از شما اما بالاخره شدم..پیچیدگیا رو رد کردم..شبا تنهایی گریه کردم..روزا تنهایی تلاش کردم.اما یه روزی..چشمامو باز کردم و دیدم یه جای قلبم عجیب محکمه..خیالش تخته..دیدم شما اونجایین..دیدم تا حالا هیچکس اونجا نبوده..هیچکس اون حفرهخالی رو برام پر نکرده..دیدم متفاوتین..قلبم محکمتر شد..گفتم وابسته نمیشم،گفتم هی! تا اینجاشو تنها اومدی بقیهش هم تنها میری..نتونستم..نذاشتین..همراهم کردین..سوار یه موج شدیم..موجی که شاید بشه بهش گفت محبت..تنها زنجیری که با همه تفاوتا ما رو به هم وصل میکنه محبته.انقدر ته دلم رو محکم کردین که به جای ترسیدن آروم بودم..در مقابله با اون آدم مثل گذشته نترسیدم..مطمئن بودم آدمایی هستن که پشتمن ..ما زندگی کردیم..اون زندگی نکرد..اون تجربه نکرد.شما تو یک سال اخیر کاری کردین که من روز تولدم بگم به درک که اون همه آدم رفتن فقط خوشحالم که شما رو دارم..شما روز به روز محبت رو توی دلم قویتر کردین.اون روز که جلوی در دانشکده همهی مرزا رو کنار گذاشتم و جیغ زدم با دیدنتون..همون قسمت قلبم تندتر زد..خیالش جمع شد.شما میدونین که من چندتا آدم رو از دست دادم..شما میدونین که چقدر غصه خوردم..چقدر تلاش کردم که برشون گردونم و آخر سر غزاله تو برگشتی بهم گفتی《 فاطمه رها کن..اگه کسی رفته شاید باید میرفته..به کسایی که الآن داریشون نگاه کن》 همش به خاطر قبول شدنم بود..میدونین که چقدر حرف نزدم.هر روز صبح اومدم مدرسه و گفتم خیلی قویام..اما شما فهمیدین..هیچی نگفتین.اما اون چهارشنبهای که یه لیلی خوشحال با یه دستهگل دیدم..یه حالات و مقامات میم امید با یه عالمه یادداشت از غزاله دیدم..بغل کیمیا رو داشتم..حرصدادنای سحر رو دیدم..و وای مولودجون..بهترین و مهربونترین معلم المپیاد دنیایی که به خاطر من پاشدی اومدی دانشکده.امسال محدوده امنم رو شناختم محدودهای که آدمای توش انگشتشمارن اما واقعیان.همین کافیه.
دوستی ادعا نیست..دوستی رفتاره..دوستی روشه..دوستی حرف نیست..دوستی یعنی پلاتو رو زودتر تعطیل کنی که برسی دانشکده..دوستی یعنی نصفهشب زنگ بزنی تو گوشم جیغ جیغ کنی..حتی به نظرم دوستی یعنی اینکه کل سال تو سختیا و خوشیای طرف باشی و روز تولدش رو تبریک نگی..مهم نیست..واقعا مهم نیست..مهم جریان دوستیه.همینه که آدما رو سرپا نگه میداره.قلبشون رو آروم میکنه.
من قلبم آروم شد .. تو این روزایی که انقدر شلوغم و نمیتونم خودم خودمو پیدا کنم..تو این روزایی که دارم تجربه میکنم کی مونده برام؟شماها موندین.
شماهایین که من رو از ترس تموم شدن نجات دادین..بهم گفتین در لحظه باش..به تهش فکر نکن..به قبلش فکر نکن..مهم ماییم..مهم در لحظهی ما است..
شما..شما چهارنفر من رو با ابعاد جدیدی از خودم آشنا کردین که هیچوقت نشناخته بودمشون..دوستتون دارم.مثل همیشه.
خوشحالکنندهترین آدمایین.
اولینها رو با ما تجربه کنین :)
-عطیه،نیکتا..اینکه پاشدین اون همه راه اومدین و گوش کردین به حرفام..نتونستم نشون بدم چقدر خوشحال شدم..من انقدر فشارای عجیب و غریبی رو تجربه کردم که به همه آدما شکاک شدم..از همه میترسم..دیگه درست و حسابی خوشحال نمیشم..از ته قلبم ذوق نمیکنم..من دیگه نمیتونم اعتماد کنم عطیه..من چشمم ترسیده..و شماها جزو معدود آدمایی هستین که هر چند وقت یه بار بهم نشون میدین اشتباه میکنم..بهم نشون میدین که الکی ناراحت میشم که فلانی چرا فلان کار رو کرد..شما از معدود آدمایی هستین که جلوشون خودِ واقعیمو نشون میدم..حتی اگه خسته باشم..حتی اگه غمگین باشم خودمو سانسور نمیکنم..
عطیه تو واقعا خوشحالکنندهای تا ابد..حتی اگه من انفدر خنگ باشم تو واکنشام..و بلد نباشم نشون بدم خوشحال شدم..
و تو نیکتا..تو برای همیشه عجیب میمونی برام..تو واقعیای..خیلی واقعیتر از چیزی که فکرشو بکنی..تو همیشه حواست هست..وقتی من حواسم نیست که کجام و باید چی کار کنم تو یادم میاری..تو یادم میاری فاطمه کیه و باید کجا باشه..تویی که دعوام میکنی..تویی که عصبانی میشی حرص میخوری و این مراقبت کردنات..حواست بودنات دلمو گرم میکنه.
-قدرتونو میدونم آدمای کم اما با کیفیت-
مرداد۹۷
- ۲ نظر
- ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۵