-88- به نامِ نامیِ عاشقان بریده سر
دلم دنبالِ چیزی میگردد که دائمی باشد و از تمام شدنش نترسم..که مدام دلم نلرزد از رفتنش،از پایان یافتنش..درست در تمامِ این دل نگرانی ها عکسِ او در فضای مجازی پخش می شود..شهادتت مبارک..گریه ام میگیرد..در آن لحظه بیشتر از این که شوکه شوم..بیشتر از اینکه دلم برای مظلومیتش بسوزد..گریه ام میگیرد..ناگهان دلم می رود به پیاده روی های طولانیِ مان در گلزار شهدای اصفهان..از آن شبی که خانوم جلالیان بلند نمی شد..که با چشمانش التماس می کرد کمی بیشتر بنشینیم..که من با بهت نگاه می کردم..که مسخره ام می آمد..برایِ یک جسد؟برای کسی که حالا معلوم نیست کجا است؟ در گوشی به بشری میگویم چرا پانمیشه؟چرا نمیریم؟ نمیفهمیم هیچ کدام درکش نمی کنیم..تولدم بود..همدیگر را خیس می کنیم..میخندیم..تمامِ توانمان می رود روی تخت هایمان ولو می شویم..شبِ آخر است روی آسفالت های اردوگاه مینشینیم و حلقه میزنیم و حرف میزنیم..
بیشتر همه این ها را نشانه میبینم..خبر شهادت محسن حججی را در روز تولدم..دیدن عکس مشترکش با شهید قربانی..چله هایِ عاشورا شروع شده است..دلم دچار ولوله ی عجیبی شده است..انقدر خودم را قوی نشان داده ام که همه باور کرده اند توانِ تحمل هر دردی را دارم..
تا اتفاقی پیش می آید با خودم فکر میکنم کار درست چیست؟همان را انتخاب میکنم اما هیچ کدام جواب نمیدهند..هیچ چیز درست پیش نمی رود..دلم میخواهد از تمام شبکه های اجتماعی..از تمام آدم ها..از تک تک کسانی که با آن ها رابطه دارم فرار کنم..دلم میخواهد قسمت پی وی تلگرام را نابود کنم..تمام گروه های تلگرامی را ترک کنم..در جواب هرچیزی داد بزنم و بگویم نمیخواهم جواب دهم....اصلا میخواهم همه دنیا را تعطیل کنم..فرو بروم داخلِ تمامِ تنهاییِ عمیقی که روحم عجیب نیازمندش شده است *
سرش را بریده اند میفهمی؟اسیرش کرده اند؟تهدیدش کرده اند!چاقو کشیده اند!آن لحظه به چه چیزی فکر می کرده است؟کدام تصویر جلویِ صورتش آمده است؟چهره مضطرب مادرش؟دلهره ی پدرش؟گریه هاای همسرش؟چهره ی معصوم پسرش؟قلبش لرزیده است؟لبخندهایِ حضرتِ آقا تسکینش داده اند؟به بی بی فکر کرده است؟روضه علی اصغر شش ماهه آرامش کرده است؟لب های خشکیده اربابِ بی سر وقتی اسب های تازه نعل شده روی پیکر بی جانش می دویدند(آخ) یادش آمده است؟چشم هایش را دیده اید؟صلابت و قدرتش را دیده اید؟صدایش را شنیده اید وقتی برایِ پسرش وصیت می کند؟وقتی آخرش گریه می کند؟وقتی صدایش میلرزد و می گوید : بابا بذار خدا عاشقت بشه..
نمیدونم چی درسته چی غلطه..کجا باید محبت کرد؟کجا نکرد؟اگه محبت کردن کار درستیه پس چرا بقیه جوابشو نمیدن؟پس چرا ازت دور میشن؟پس چرا وقتی میگم میای بریم فلان جا؟میگه نه کار دارم ولی وقته اون یکی میگه میام..یه هو میگه به خاطر اون میام؟نمیفهمم.
همه چیز از همان جا شروع می شود..از همان شبِ آخر.از همان گریزهایی که برایمان گفت..از استادهایی که همیشه زندگی آدم هایِ بزرگ را جهت داده اند.میخواهم زار بزنم..به جایی بروم که کسی نباشد که فریاد بزنم نمیبینی منو؟اربعین پارسال کنج خانه از حال رفته بودم..انقدر گریه کرده بودم که پاهایم سست شده بود..چشم هایم تار میدید..غر زدم..شکایت کردم..التماس کردم..به تمام معصوم ها قسم خوردم..نشد..نرفتم..دنیا برایم همان روز تمام شد.
چرا انقدر دلهره دارم؟چرا پراکنده حرف میزنم..چرا هیچ چیز به هم مربوط نیست؟تاریخ مشهد مشخص شده است.من آن تاریخ کجا هستم؟مدرسه!تسلیم شده ام؟نه!قرار است بروم و هرطوری که شده رضایت مدرسه را بگیرم..همین یک سال برایِ تنها بودنم کافی است..دلم مشهد میخواهد..با همان گروهی که همیشه هست..
پ.ن : زخم دل حسین مرهم نداره و...
پ.ن : مدافع حرمِ بی بی نیستیم اما مدافع حریمش که میتونیم باشیم..
پ.ن : دلم اون سخنرانیایِ استاد پناهیانو میخواد که دلمو محکم میکنه..
*
- ۶ نظر
- ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۰