آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

-17- سنگر شب هایِ شهدا...

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

میشه هنوز هم لحظه هایی رو تامل کنی درباره ی زندگی کردن در زمینی که معبود در قرآن نوشته است جایی جز رنج نیست...و ما آدم ها با همین رنج ها و سختی ها بزرگ میشویم.هنوز میشه فکر کرد درباره آدمایی که امام ندیده جونشونو فدا کردند...خیلی اتفاق بزرگ و عجیبیه که تو امام خمینی رو ندیده باشی،حتی گاهی وقتا صداش رو هم نشنیده باشی اما،اما وقتی امام دستور میدهد« پاوه باید آزاد بشود» یا «خرمشهر باید آزاد شود» جانت را فدای امام کنی. سخت است ندیده و نشنیده عاشق بشوی.
هنوز هم میشه فکر کرد به گردانی که چهارصد نفره برای عملیات رفت و با بیست نفر برگشت،میشه دیوانه شد با این حرف ها،مگه میشه؟ چهارصد نفر کجا و بیست نفر باقی مانده کجا؟ هر کدام از این ها آدم بوده اند و نبودن سیصد و هشتاد نفر آن ها بیچاره مان می کند...
هنوز میشه چند دقیقه فکر کرد به شهیدی که حاضر نشد با همسرش عکس دونفره بگیرد تا بعد از او عکس هایش نماند و همسرش اذیت نشود و این درست است که شهدا یک بار میمیرند اما خانواده هایشان هزاربار،بعد از خواندن وصیت نامه،بعد از دیدن ساعت و قرآن جیبی شهید...
باید و باید و باید فکر کنیم به کسی که هنوز یاد نگرفته بگه بابا بدون بابا شده است و ما هنوز درک نمی کنیم سهمیه های دانشگاه و هزارتا از این سهمیه ها برای دختر بابا نمی شود وقتی عروس شدنش را نمی بیند...
فکر کردن به مناجات های شبانه آدم هایی که با هر کدام از مناجات هاشون به خدا وصل می شدند...
میشه اشک ریخت با صفحه به صفحه،واژه به واژه و حتی نقطه های حروف دردهای شهید منوچهر مدق و عشقی که بین خودشان و همسرشان بود...
سخت است درک کردن زنی که تمام شدن همسرش را ببیند و دم نزند،گریه نکند و بگوید خدایا راضی ام به رضایت...
و ما هنوز آرامش واقعی را پیدا نکرده ایم که اگر آرامش بندگی را پیدا کنیم آدم میشویم...اگر غذای روحمان درست انتخاب شود تا مدت ها سیریم...آرامشِ من که در غرفه سنگر شب های شهدا بود..در سجاده نماز جماعت داخلِ نمایشگاه.آرامشم آن جایی بود که دعای فرج خواندیم و از شهدا حرف زدیم،از گردانی که چهارصد نفره رفت و بیست نفره برگشت...

پ.ن : غرفه سنگر شب هایِ شهدا در نمایشگاه دفاع مقدس که افتخار پیدا کردم عضوی از اونایی باشم که کمک میکردن.

پ.ن : و حاجی هایی که قربانی ندانم کاری هایِ آل سعود شدن...تسلیت

پ.ن : شهدا رو باید درک کنیم

  • آسو نویس

-16- نویسند ها رقیب هم دیگه ان

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ب.ظ

Midnight in Paris Trailer 2011                                            

همینگوی : نویسنده ها رقیب هم دیگه ان
گیل : من به گرد پایِ شما هم نمی رسم
همینگوی: تو اصلا رفتارت مردونه نیست،اگه یه نویسنده ای پس به خودت بگو که بهترینی! (با تحکم)

  • آسو نویس

-15- برداشت اول

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۳ ب.ظ

تابستان آمده است،تیر گذشت و رفت و حالا مرداد آمده است...ماهی که من در آن متولد شده ام ...مرداد ماهِ توت و پیله پروانه ها،ماهِ آفتاب هایِ سوزان...ماهِ عشق...ماهِ بی منت گرما بخشیدن خورشید...میدانی دیویدِ من چند وقتی است از فراسوی فاصله ها نگاهت میکنم...درست است که مردم میگویند دو عاشق مانند دو خطِ موازی هستند که هیچ وقت به هم نمیرسند اما،اما حداقل برو عقب تر...کمی بیشتر...میخواهم خوب نگاهت کنم بعد آرام آرام می آیم و در آغوشت حل میشوم،مگر نمی گویند زوج ها با هم یکی هستند،خب دیگر...من می آیم و در آغوشت حل می شوم...آن وقت من میشوم جزئی از تو ...دیگر نمیتوانند جزئی از وجودی را جدا کنند که...میتوانند؟
دیویدم روزگاری بود که وقت هایِ تنهایی زیرِ آسمانِ شب دراز میکشیدم و تنهایی ـَم را با مرغان آسمان تقسیم می کردم...گه گاهی هم آسمان گریه اش میگرفت و من با باراش باران دلم را نوازش می کردم...تا وقتی که نامت را شنیدم و قلبم برایِ بودن با تو به لرزه افتاد...طاقت نیاورد،نتوانست بی تو باشد...مگر جز این بود که دلیل تپیدنش را پیدا کرده بود؟ قلبم امان نیاورد...هر بار که تو را دید و هر بار که اسمت را شنید مانند معنی اسمت جسور شد و به پرواز در آمد...چشم هایت خواب را از چشمانم ربود...تو کم کم تمام وجودم را از آنِ خودت کردی. نامت آن قدر بر دلم نشسته بود که جدایِ اینکه قلبم را  تسخیر کرده بود زبانم را نیز اسیر کرده بود...زبانم برایِ ادا کردن حروفِ اسمت به لکنت می افتاد...اسمت هم همانند خودت بود،همانقدر چابک و جسور و آزاد...
چند وقتی است فیلم هایِ عاشقانه میبینم،دلم یک فیلم بلند عاشقانه از خودمان میخواهد که هر لحظه دکمه تکرار را بزنیم و باز هم عاشق شویم یا حتا سطرهایی بلند و بی پایان از تو ...
دیوید جانم هر بار می آیم خیال هایت را کنار بگذارم اما فکر یادِ تو در من ضرب میشود و به توان میرسد،بعد من تقسیم میشوم در "تو"،میبینی ،عجب دنیایِ بی حساب و کتابی است...
کنار پنجره نشسته ام و منتظرم باد عطرِ تو را به رقص در بیاورد تا به من برسد...آن وقت است که جانم گرفته میشود و از من چیزی نمیماند جز گردی ازمن...و  آرام آرام در بویِ خوشِ وجودت گم میشوم...
تو راه می روی و من همپایت نمی شوم...میدانی چرا؟آخر میخواهم پایم را جایِ پایِ تو بگذارم...میترسم که خیابان جایِ پایِ تو را در آغوش بکشد...تو فقط برایِ منی و مردِ من عاقبت یک روز که نزدیک است از اینجا رها میشوم و می آیم به سمتت و در آغوشت جان میدهم...
حالا دیگر خسته شده ام از تو نوشتن، در یک جمله از حالِ خودم برایـت خبر آورده ام: "من دوستـت دارم! "

پ.ن : در بند و گرفتار برآن سلسله مویم...  [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها، برداشتِ اول...

  • آسو نویس

-14- رابطه ی فاصله قلب آدم ها و تن صدایشان!

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ

یک جایی نوشته بود که آدم ها چرا وقتی عصبانی هستند داد میزنند و چرا آرام و با ملایمت صحبت نمیکنند...کلی هم سر این قضیه بحث شده بود که چون ناراحت اند و عصبانی اند...بعد استادشان توضیح داده بود که آدم ها وقتی داد میزنند که قلبشان از یکدیگر دور باشد و به نسبت دور بودن قلب ها داد و بیداد ها بلندتر میشود...از آن طرف، دو تا عاشق وقتی از هم ناراحت میشوند داد میزنند؟اینطور نیست آن ها آرام مشکلشان را با هم در میان می گذارند،زیرا قلب هایشان به هم نزدیک است،وقتی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شود دیگر حتا معمولی هم حرف نمیزنند و فقط در گوشِ هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود...سر انجام از همان نجوا هم دست می کشند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند و با همین نگاه عشق بازی میکنند و این عشق همان عشق انسان به خدا است...همان رابطه نزدیک با معبود است،خدا که حرف نمی زند اما صدایش را می توانی در همه وجودت احساس کنی و اینجا بینِ انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست و بدونِ باز کردن لب می توانی در اوجِ شلوغی با خدا حرف بزنی...این است رابطه ی فاصله قلب آدم ها و تن صدایشان!

پ.ن : به زودی مجموعه داستان هایی در اینجا قرار می گیرد :)

  • آسو نویس

-13- شایدم دیوونه شدم

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

"ای بابا تو هم که همیشه تو همه متنات بالاخره یه جایی،گوشه ای،کنجی یه چیزی از عشق گفتی! اول و وسط و آخرشون عشقه..."

                                                                                                         /فاطمه.خ/

  • آسو نویس

-12- من یک مردادی ام

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

 

تابستان جان... تو خیلی لعنتی ای. بله،درست نوشتم،تو خیلی لعنتی ای...هیچ کس در هیچ جایِ دنیا نامه را اینطور شروع نمیکند اما خب خودت هم میدانی که من با خی لی از آدم ها فرق دارم.تابستانِ من ،قبول که کلی میوه هایِ خوشمزه را به نام خودت کرده ای... درست است که من مردادی ام...درست است همیشه برایِ شروعت لحظه شماری کرده ام...اما دلم برایِ پاییز تنگ شده است...ببخشید مرداد جان اما دل تنگِ باران هایِ پاییزی آذر شده ام.میدانی چرا؟آخر یکی از همان روزهایِ بارانی آذر ماه بود که من تا دکه روزنامه فروشی دویدم.دماغم را یادت نیست!قرمز شده بود ...صندلی زرد جلویِ دکه را آذر یادش است...وقتی با دیدنِ مطلبِ چاپ شده ام پرواز کردم.تو یادت نیست...وقتی یکی از همان روزهایِ پاییزی رفته بودیم چیذر و من زیرِ نم نم باران روضه علی اصغر گوش دادم و زانوانم را بغل کردم و هق هق کردم...من و ب با هم بودیم...آذر یادش است با چشم هایِ اشکی به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم...بعدش هم شیرکاکائوی داغ دادند اما به ما نرسید اما باز هم خندیدیم...تابستان جان تو یادت نیست حلیمِ نذریِ آقاجان را...وقتی که صبحِ زود با چشم هایِ نیمه باز با بویِ حلیم از خواب بیدار شوی...وقتی آسفالت هایِ کوچه آقا جان خیس باشد...ساعت حول و هوشِ هفت صبح...شهرستان با صدایِ خروس هایش...چادر رنگیِ سفیدت را با دستت جمع کنی و کاسه حلیم را که خاله برایِ همسایه ریخته است با دست چپت نگه داری...چادرت را جلو بکشی و بروی دمِ خانه یِ رباب خانم...زنگ که نه،در بزنی...بگویی میشه چند لحظه بیاین دمِ در؟نذری آوردیم براتون.این ها را یادت نیست مرداد جان...اما یادت است که شب هایت را هق هق میکنم...!نه؟
آذر حواسش است وقتی تمامِ راه تا کلاس را رویِ برگ هایِ پاییزی و هنذفری به گوش طِی میکردم...وقتی گریه میکردم اما گریه هم با گریه فرق دارد...گریه هایِ پاییزی خوب است...اما گریه هایِ مردادی!من یک مردادی ام...یک 20 مردادی..اما مرداد جان،تابستان جان ببخشید مرا؛ امروز اشک ریختم برایِ روزهایِ آذرِ پاییز...می دانی که؟مردادِ عزیز تو خی لی لعنتی ای.

 

  • آسو نویس

-11- دنبال لیلی واقعی باشیم

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۹ ب.ظ

رضا : آدما چطوری بدون لیلی زندگی میکنن؟

آسید یحی : آدما همشون دنبال لیلی ان،اما راه رو اشتباه میرن

/خدا نزدیک است-علی وزیریان/

  • آسو نویس

-10- هوهو...چی چی

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ

شنیده بودم آدم هایی که با قطار سفر میکنند حرف هایِ زیادی برایِ گفتن دارند،آن هم به خاطر هم سفری با آدم هایِ مختلف است،انسان وقتی ماه ها در سفر باشد و کمِ کم تقریبن یک ساعت با یک نفر همراه باشد خیلی چیزها میفهمد و یا حتی یاد میگیرد.قرار است با قطار بروم سفر،حدود یک ماهِ دیگر می آیم اصفهان،اما تنها نیستم،با یک عالم دوستِ خوب...با قطار سفر رفتن را دوست دارم،همیشه هم تختِ بالا را برایِ خودم کش میروم و از همان اولِ سفر به گوشه اش تکیه میدهم جوری که بتوانم در را ببینم،و بعد گه گاهی از پنجره بیرون را نگاه میکنم...وقت هایی که قرار است با قطار به سفر بروم چیزهایِ خاصی را با خودم حمل میکنم...آهنگ هایِ خاصی را در گوشی نگه میدارم و حتی کتاب هایِ خاص تری را انتخاب میکنم...با قطار که سفر میکنم هنذفری فراموشم نمیشود...داستان هایِ صوتی داستان را هم نگه داشته ام برایِ شب هایِ قطار که هیچ وقت نمیخوابم و همه اش برایِ خودم ذوق میکنم...ماهِ دیگر دارم می آیم اصفهان...جدای آماده کردن لباس ها باید آهنگ ها و کتاب هایم را هم مرتب کنم و در دودِ قطار گم شوم...

  • آسو نویس

-9- تغییر کرده ام...

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ

این متن را در زمان درگیری هایم و خراب شدن بلاگفا نوشته ام،حالا لازم است حالِ آن زمان را با حالا مقایسه کنم،متن طولانی است،اما کسانی که من را میشناسند حتما بخوانند.

به روزهایِ آخر که میرسیم حس میکنم تکه ای از وجودم در حال کنده شدن است، انگار که سعی کنی دو طرف کش را بگیری و بکشی و میدانید ک کش سخت پاره میشود و وقتی پاره میشود درد میکشد...وجودم مانند کش شده است،انگار ک کسی دارد تکه ای اش را میکشد و تو هی درد میکشی و وقتی پاره میشود دیگر نای راه رفتن نداری...انگار که وجودم دارد تمام میشود...ذره ذره همه چیزم گرفته میشود...دچار دوگانگی میشوم خیلی وقت ها...منِ منطقی مینشینم و ساعت ها راجع ب درست و یا غلط بودن کاری فکر میکنم و نمیتوانم خودم را قانع کنم...در برهه زمانی بدی قرار گرفته ام،هر روز میخاهم فکر کنم اما فکر نمیکنم...یعنی می آیم و مینشینم تا شروع میکنم گریه ام میگیرد فلسفه این حس جدید را هنوز نمیدانم...من دارم فرو میریزم...شاید هم دارم خیلی چیزها را بالا می آورم،تمام مرزهایی که برای خودم گذاشته بودم،تمام برنامه ها را...من دارم دوستی هایم را بالا می آورم...فکر میکنم و فکر میکنم و یک هو حالت تهوع میگیرم...شاید این کلماتند که باید بیرون بیایند... منِ منطقی،منی ک هر کس نمیتوانست چیزی را باور کند پیش من می آمد و میخاست ک قانعش کنم با خودم درگیر شده ام...یک چیزی شبیه یونسِ روی ماه خداوند را ببوس...همانقدر درگیر اما یک چیزی ک بینمان فرق دارد این است ک یونس علی داشت،علی ک راهنمایی اش کند،تذکر بدهد یا حتا دستش را بگیرد و ب زور در راه درست قرار بدهد...اما من چی؟
من هیچ وقت علی نداشته ام،تمام دوستی های خوبم را زیر سوال نمیبرم اما هیچ وقت کسی نبوده است ک علی ام باشد...من یونس بودم اما او همدم داشت و همراه...من چی؟
امروز آرزو کردم کاش تویِ اتاقم ب غیر از کاغذ و مداد و کتاب یک چاه داشتم...یک چاهی ک تماما برای من بود و من میتوانستم وقت هایی با او درد و دل کنم...خوش ب حال امام علی (ع) خدا را داشت اما من چی؟من هم خدا را دارم اما بعضی وقت ها دیگر حس تمام شدن را میکنم...همین امروز ب فاطمه میگفتم ک نمیتوانم این تموم شدن را قبول کنم و از این اتفاق مسخره ام میگیرد...من هیچ وقت اینطور نبوده ام ،من همان آدمک منطقی بودم ک ادای فیلسوف ها را در می آوردم و میخاستم ک همیشه منطق را جلوی احساس قرار بدهم...اما کم آورده بودم...جدای کم آوردن خیلی چیزها را بالا آورده بودم تمام مرزها را...

و اما بعد از نوشتن این متن و گذشت یک هفته :

حالا من نا خودآگاه عوض شده ام،وقتی عوض شدم که پایِ کسی به زندگیم باز شد که برایم علی بود،حالا دقیقا من همان یونس روی ماه خداوند را ببوس بودم ولی این بار تنها نبودم و علی داشتم،ولی علیِ من اسمش فاطمه بود...خوشحال بودم،از اینکه کسی را در زندگیم دارم که باعث میشود خوب باشم،باعث میشود خودم را گم نکنم...من دوباره برگشته ام،با همان آرزوها...هنوز هم همان دخترکِ منطقیِ عاشقِ نوشتن هستم...قلبم...قلبم حالش خیلی خوب است،منظم میتپد...دیگر مانند قبل ها از شدت هیجان نفس کم نمیارم،دیگر آدم شده ام و همه اینها از آن روزی شروع شد که کنار کشیدی ام و مجبورم کردی برایت حرف بزنم و بعد خیلی راحت جلویم راه حل گذاشتی...خوشحالم از این که باعث شدی خودم را پیدا کنم...هزاران بوسِ شاتوتی برایِ لپ هایت :*

پ.ن : رعنایِ عزیز نتوانستم پاسخ سوالت را بدهم،یک آدرسی چیزی برایم بگذار...

  • آسو نویس

-8- آرزوهایتان را بنویسید

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ب.ظ

درست سال پیش همین موقع ها بود که از وبلاگِ قبلیم دل کندم،از وبی که بعد از هفت سال در آن نوشتن میخواستم بزرگ شوم و تغییر مقدمه پیشرفت بود...به شب هایِ قدر که رسیدم کسی آمده بود و نوشته بود که آرزوهایتان را بنویسید بعد شب های قدر به خدا بگویید،سال بعدش نگاه کنید ببینید به چندتایش رسیده اید! من کلی ذوق کرده بودم و قرار شد این کار را انجام بدهم...دو صفحه و نیم را پر کردم از آرزوهایم اما از آنجایی که من آدم شلخته ای هستم گمش کردم.امروز که دوباره یادِ نوشتن آرزوهایم افتادم به این فکر کردم که چندتایِ آن ها برآورده شده بود...حالا دارم میشمارم،تقریبن نصفشان را دارم...نصف آرزوهایم برآورده شده اند...حالا امسال هم میخواهم دوباره بنویسم...یک به یک آرزوهایم را رویِ کاغذ بیاورم ...

  • آسو نویس