آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

-57- گر صبر کنی...

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۲ ب.ظ

 

حدودا یک سال و اندی پیش در صفحه اینستاگرامم پستی را منتشر کرده بودم مبنی بر اینکه "ف" شخص متعادلی است و در هر موقعیتی آرام و متعادل پیش می رود،درست برعکسِ من که در همه چیز فوری تصمیم می گیرم و خی لی زود هیجانات و عصبانیت هایم را بروز می دهم. البته آخرِ آن متن نوشته بودم که طبق علاقه ام به مکتب تعادل در چند سال اخیر آرام تر شده ام...و دروغ گفته بودم...اصلا این گونه نبود من تا همین سال پیش چیزی درباره تعادل و عجله نمی دانستم...هیچ وقت فکر نمی کردم شخصیت برایم تا این حد مهم شود،  من تازه بعد از انتشار آن متن به این فکر افتادم که پیروی از مکتب تعادل و آهسته و آرام بودن اتفاق قشنگ و خوبی است و تازه شروع به تلاش کردم برای شکل گیری این شخصیت جذاب که هیچ چیزش قابل پیش بینی نیست.

تا امسال که اتفاقات گوناگونی برایِ من افتاد و خودم را مدام در معرض اتفاقات و موقعیت های گوناگون قرار دادم دیگر فراموش کرده بودم مکتبی هست که من ناخودآگاه در حال پیروی از آن هستم و خودم را با این شخصیت جلو می برم...تا این که چشمم به این مطلب افتاد و باعث شد که ایمان بیاورم به گذرِ زمان و این که هر اتفاقی ممکن است.ممکن است چیزی بخواهیم که شرایط اصلا سازگاری نکند اما این آهسته و پیوسته بودن می تواند شما را جلو ببرد...حتا اگر نخواهید و نتوانید..

علاقه اتفاقِ مهمی است و صبر و صبر و صبر...این که نترسیم روحیه جسارت را در خودمان تقویت کنیم و آرامشمان را حفظ کنیم..این که سعی کنیم در هر موقعیت تصمیم درستی بگیریم تا کم کم شخصیت درستی را که برایمان ایده آل است پیش ببریم.

من آدم کارهای سخت و روزهایِ طولانی نبوده ام و نیستم و در دعاها و دغدغه هایم این را لحاظ کرده ام که دلم می خواهد انسان های خوب سر راهم قرار بگیرند و بشوند نقطه عطف های زندگی ام.باید نشانه ها را دریافت کرد و همه اش را به هم وصل کرد تا اتفاقی رخ دهد....خدا به ما کمک میکند و نشانه هایش را برایِ ما می فرستد.

تا روزی که به خود می آیید می بینید شده اید همان آدم ایده آلی که تا همین یک سال و اندی پیش با آن فاصله داشته اید...فقط باید معتقد بود که هر اتفاق مهمی زمانِ خودش را می برد اما در نهایت می توان بر اتفاق افتادنش  مطمئن بود...

 

پ.ن : باید بیام از روش هایی بگم که تو این یک سال پیش گرفتم

پ.ن :شرح عکس : انگار منم وقتی افکار چروکیده ام رو اتو می کنم

  • آسو نویس

-56- گذرِ رودخانه

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ

 

photo by : hana

«زندگی چیست؟در کجایِ ناکجا آباد زندگی گیر کرده ایم و برای بیرون آمدن تقلا می کنیم؟»

این حرف ها را به همراه چند عکس از کشورش برایم پست کرده بود.در پاسخ نامه اش نوشتم:«دوستِ من، زندگی چیز پیچیده ای نیست و تنها مقابله ای که می توان با گذر عمر کرد،مقاومت است.در برابر زندگی نباید کم آورد.
مهربانم،در یکی از عکس هایی که ضمیمه نامه ات کرده بودی، کنار رودخانه ای آرام روی تکه سنگی نشسته بودی و دوربین عکس لبخندت را ثبت کرده بود.این را برای این به تو گفتم که آن رودخانه را فراموش نکنی و هربار کنار همان رودخانه نشستی به یاد حرف هایِ من بیفتی و بدانی که زندگی همانند گذر رودخانه است.گاهی به همان آرامی، مانند روزهایی که در آغوشِ مادرت پناه گرفته ای و گاه مانند تلاطم های پر خروشی که تو را در میانِ خودش ویران می کند.
دوستِ من،زندگی ترسناک نیست اما باید در تمام لحظاتش جنگید و برای ثانیه به ثانیه اش برنامه ریخت تا اگر فرداروزی قرار بود موج های رودخانه بر سر و رویت بریزند،مقاوم تر باشی.
اگر در یکی از همان روزهای آرام، کنارِ رودخانه بنشینی و نگاه کنی متوجه می شوی که لحظه ها چه قدر سریع می گذرند و آن قدر غرق در تماشای مهربانی رودخانه می شوی که فراموش می کنی روزی همین آب هایِ آرام تو را طوفانی کرده اند.آن وقت است که دوباره ادامه می دهی به عشق ورزیدن.
حالا فهمیدی؟گذر عمر، اگر چه همانند رودخانه آرامی است که گاه طوفانی می شود اما مهربان است، تنها کافی است به خودت یادآوری کنی که اگر در میان آرامی های رودخانه برای روزهای پرتلاطمش برنامه ریزی نکنی، در برابر موج های خروشان شکسته می شوی و شاید دیگر هیچ وقت، هیچ آرامشِ رودخانه ای تو را آرام نکند!

 

پ.ن : چقدر دیر نوشتم، ای وای بر من :)

پ.ن : بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین/کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
                                                                         /حـــــــــافــظِ جــان وُ دِل/

  • آسو نویس

-55- فرصت هایِ طلایی برایِ رشد

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ

تا همین چند وقت پیش اینقدر فاز روشنفکری گرفته بودم که فکر می کردم هر انسان برای تک تک کلماتش برنامه ریزی می کند و هدفی از گفتن آن یک کلمه دارد یا اگر فردِ محبوبِ شخصیتیِ من عکس العملی را نسبت به اتفاقی نشان می داد، رفتارش را موشکافی می کردم و با خودم زمزمه می کردم  به چه چیزی فکر می کرده که این واکنش را نسبت به این انتخاب انجام داده است و بالعکس اگر او فردی بود که من هیچ جوری آبم با او در یک جوب نمی رفت به این فکر می کردم که او چ قدر آدم پستی است که این طور برنامه ریزی کرده است...

تا همین چند وقتِ پیش اکثر معلم ها و تمامِ آدم هایی که در راستای کارِ فرهنگی تلاش میکنند را ستایش می کردم و خوشحال بودم که دغدغه شان فرهنگ و شعور ملی است و پُزِ شعورشان را پیشِ همه می دادم...
آدم هایی که در رسانه ملی،کار میکنند و یا آن هایی که روزنامه نگاری می کنند و حداقل برایِ خودشان آدم هایِ خاصی هستند را بزرگ می پنداشتم...

من تا همین چند وقتِ پیش همه آدم ها را خوب می دانستم و معتقد بودم هر کس انگیزه ای دارد که برایش کار میکند نفس می کشد و حرف می زند...حتما انگیزه ای پشتِ این کارمندیِشان هست...فکر می کردم که آدم هایِ زیادی وجود دارند که برایِ هدف هایشان تلاش می کنند و اگر می گذاشتند همه این ها آدم های خاصی می شدند..حالم تا یک مدتِ زیادی خوب بود و فکر می کردم که تمامِ انسان ها از شعور بالایی برخوردارند که این شعور باید کشف شود...تصور این همه خوشبختی در دنیا برایِ همه تصور زیبایی است که اگر واقع بین باشیم گمان نمی کنم خی لی خوشحالی دوام داری باشد.



گمانم به خوب بودنِ آدم ها بود،به اینکه پشتِ هر رفتار و جمله ای، حتی بالا انداختن ابرو و چشمکی، فکر نشسته است...و خودم همیشه سعی کرده بودم که اینطور باشم، یعنی اگر قرار است جایی بروم تمامِ حالت های ممکن را تصور کنم و برای هر کدام رفتاری را در چنته داشته باشم...من زیاد زندگی را جدی گرفته بودم و تمامِ اشتباهم همین بود.
هیچ وقت اجازه نداده بودم زندگی بر رویِ همان روالش جلو برود و مرا در خود رشد دهد، نه اینکه برنامه داشتن چیزِ بدی باشد که ابدا منظورم این نیست...فقط می گویم زیادی آدم ها را، آدم حساب نکنید، خیلی چیزها را جدی نگیرید چون خودتان را عذاب می دهید و چیزی که روزها آرامش را از شما گرفته و شب ها خواب را از چشمانتان ربوده است برای طرف مقابلتان چیز مهمی نبوده است...

خودتان سعی کنید همیشه آدم حسابی باشید و تکلیفتان با خودتان روشن باشد،شخصیت مناسبی داشته باشید که از نشان دادنش خجالت نکشید...سعی کنید خیلی از مهربانی ها را برایِ آدمِ مناسبش خرج کنید اما زیاد به درونِ آدم ها فرو نروید،آدم هایِ زیادی هستند که تنها از دور زیبا نشان می دهند، اگر کسی را برایِ خودتان اسطوره کردید بگذارید همان قدر اسطوره بماند، رفتارهایِ خوبی که از او برای همیشه به یادگار نگه داشته اید را فراموش نکنید و اگر این تصویرِ ذهنی مدام به شما امیدِ زندگی و پیشرفت می دهد مراقب باشید که با جدی گرفتنشان و موشکافی کردن زندگیِ آن ها این امید را از بین نبرید ... بگذارید اسطوره هایتان همان قدر اسطوره باقی بمانند؛ درست ترش این که زیاد نزدیک آدم ها نشوید...خیلی ها از دور قشنگ دیده می شوند...

  • آسو نویس

-54- نوشته ها ردپای عبورند

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ

در روزهایی که دیگر چیزی را برای ادامه دادن مفید نمی دانستم فکر می کردم و هر بار پس از فکر کردن به این نتیجه می رسیدم که خی لی چیزها از همان ابتدای تولدمان برایمان حساب شده است...ملیتمان،مدلِ صحبت کردنمان...تُنِ صدایمان و اینکه نمی شود و نمی توانیم خیلی چیزها را تغییر دهیم.

فکر می کردم که اگر قرار باشد دنیا طوری جلو برود که چیزهایِ مشخصی بشود ملاک آدم ها...یک نوع لباس پوشیدن...یک نوع شخصیت...تکلیفِ من چه می شود...اگر قرار باشد آدم ها از من فراری شوند و دیگر کسی دوستم نداشته باشد کدام کنج را باید برای تنهایی ام انتخاب کنم..

فکر می کنم خی لی اتفاقات هستند که بعضی ها را جلو می برند و آنها آدم های خوشبختی می شوند.در این حال کاملا معتقدم به اینکه شانس در دنیایِ ما دخالتی ندارد . همه ی اتفاقات بر حسب رفتارِ ما مشخص می شوند...اما می ترسم از این که توانِ جلو رفتن نداشته باشم...می ترسم هیچ وقت نتوانم به جایگاهی برسم که امضاهایم ارزش داشته باشند...و همه این ها مرا از جلو رفتن بازمی دارند

همیشه ترس سایه به سایه من حرکت می کند و نمی گذارد قدمی را محکم بر دارم،مدام زیر گوشم نرسیدن را زمزمه میکند، جوری که قرار است هیچ وقت روزی نرسد که تریبونی در اختیار من باشد...قلمی نباشد که بنویسم...ایده ای نباشد که من عملی اش کنم...ترس برایم آیه یأس می خواند که قرار نیست به آرزوهایمان برسیم ...

شب ها با خودم فکر می کنم اگر قرار باشد به حرف کسانی مثل من که تُنِ صدای پایینی دارند توجهی نشود تنها راه نوشتن است...با نوشتن است که می توان حرفی را با صدای رسا اعلام کرد و گفت که من نیز هستم...

نوشتن وسیله ی خوبی است برایِ ما آدم خجالتی هایی که تُنِ صدای پایینی داریم...برای مایی که تا صدای نفرِ کناریِ مان کم نشود صدایمان نمی رسد...نوشتن تریبون رساتری است...

  • آسو نویس

-53- چشم هایت حرف می زنند

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۰ ب.ظ

 

ارسلان (امیر غفارمنش) : گریه کردی؟

لطیف(جواد عزتی) : نه

ارسلان (امیر غفارمنش) : چرا دیگه گریه کردی

لطیف(جواد عزتی) : میگم نه دیگه

ارسلان (امیر غفارمنش) : بیا دیگه از چشمات معلومه که گریه کردی!

لطیف(جواد عزتی) : حرفِ منو قبول میکنی یا حرف چشمامو؟

ارسلان (امیر غفارمنش) :خب معلومه،حرفِ چشماتو...

        /دردسرهای عظیم-برزو نیک نژاد/

  • آسو نویس

-52- آدم های دوره ای

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۲۹ ب.ظ

آفتاب در آمده بود و من هنوز نخوابیده بودم...ساعت ها به این فکر می کردم که دوست داشتن چیست؟چرا این قدر سریع عاشق می شویم و کسی را دوست می داریم...این حس دوست داشتن برای من در یک لحظه ایجاد می شود...در حد چند ثانیه...با دیدن لبخند کسی...شنیدن صدای خواننده ای...نوشته ای از یک نویسنده...من عاشق می شوم...عاشق انسان هایی که هیچ وقت با آنها ملاقات نداشته ام و از آن به بعد هم نخواهم داشت...عاشق آدم هایی که  دوره ای هستند..عاشق ریتم آهنگ ها...دیوانه باهوش بودن آدم ها و فهمیده بودنشان...

من به محض دیدنِ رفتارِ مناسب آدمی در یک موقعیت عاشقش می شوم و ساعت ها و روزها با فکر او میخابم...همینقدر یک هویی...

پ.ن : می شود برای این آهنگ مرد؟      بیست و نه هفت [دانلودانه]
  • آسو نویس

-51- دلا هوایی دیار طوسِ امشب

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۲۹ ب.ظ

از وقتی پایم را از قطار پایین گذاشته ام بغض امانم نداده است،مدام تحمل کرده ام،لبخند زده ام...به یاد خاطرات سفر خندیده ام...اما همین که داخل خانه شدم،پا به پای روضه جواد مقدم اشک ریخته ام...تمام ساعت های امشب بغض دارم...آشوبم...برای جدایی از حرم...جدایی از معشوقم...به یاد تمام روزهایی که حال خوبی داشتم...حرم پناهم بود...مرا در خود آرام می کرد...نمی گذاشت بترسم...نگران نبودم...آشوب را تجربه نمی کردم...اما حالا...بیست و چهار ساعت است که از پناهگاهم دورم...مدام حالت تهوع دارم...آرام نمی گیرم...دور خانه راه می روم و یاد پیاده روی های شبانگاهه حرم می افتم...سرم را به دیوار تکیه میدهم و یاد تکیه دادن به دیوارهای حرم می افتم...مداحی گوش می دهم....روضه های حرم را تجربه می کنم...اینجا خفه است...چیزی ندارد که بتوان آرام شد...هیچ کس نیست پناهم بدهد یا آغوشش را برایِ منِ دیوانه باز کند...اینجا غریبم...من در شهر خودم غریبم...تنهاترینم...هیچ وقت تا این اندازه احساس بی کسی و تنهایی نکرده ام...آب میبینم،آب های خنک سقاخانه هوس میکنم...تسبیح میبینم صلوات های در راه حرم را دلم میخواهد...آرام قدم بر میدارم به یاد ساعت های دیشب که برای دور شدن از حرم آرام قدم برمیداشتم تا شاید هنوز راهی برای برگشت باشد...هر چند قدم برمیگشتم و دوباره قدم بر میداشتم تا وقتی که دیگر چیزی از گنبد معلوم نبود...وقتی صلوات خاصه امام رضا در گوشم زمزمه شد و قطار در خلسه ای عمیق فرو رفت...شبی که آدم های قطار زودتر از شب های دیگر خوابیدند...این ساعت ها عجیب آشوبم...امشب هوای نفس کشیدن ندارم...

پ.ن : بعدها به این پست عکس اضافه می شود

پ.ن :  دلا هوایی دیار طوسِ امشب [دانلودانه]

  • آسو نویس

-50- تو سخت گمشده‌ای در تاریخ دلم

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

 

همسرِ شهید بابایی (الهام حمیدی) :‌آخه عباس من از دستِ تو چیکار کنم؟

شهید بابایی (شهاب حسینی) : به خدا پناه ببر بالام جان :)

                                                             /شوقِ پرواز - یدالله صمدی/

پ.ن : عنوان از حسام الدین شفیعیان

  • آسو نویس

-49- رازِ مگو، بگو بشه

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

 

کاش میشد کمی شعر بگذاریم رویِ طاقچه دلمان...تا هروقت غم کمی از گوشه دلمان به سمتِ قلبمان پایش را فراتر گذاشت و تمامِ توانش را برایِ محاصره کردنِ قلبمان به کار برد...بتوانیم به سمت بیرون هلش دهیم...
شعرمان آن قدر توان داشته باشد که ماهیچه هایِ قلبمان را از فشار غم ها آزاد کند...کاش کمی شعر داشته باشیم برایِ روزهایی که هیچ چیز بر طبقِ مراد و خواسته ما نیست و همه چیز دست به دستِ هم میدهند تا دریچه قلبت تنگ شود و هر بار حس مردن کنی...برایِ‌روزهایی که آفتاب پشتِ کوه ها گیر کرده است و ستاره هایِ شبمان بی رونق است و غم ها در پسِ تاریکی غم ها فرو رفته است و کم کم دارد با او یکی می شود...وقت هایی که زمان می گذرد و با گذشتن هر ثانیه فشار قلبت بیشتر می شود...شب هایی که که دیگر نه ماه توان شنیدن دارد و نه تو توان گفتن...دیگر هیچ کس نیست...ما مانده ایم و غم هایی که هر لحظه تعدادشان بیشتر می شود و نیروهایِ عظیمی از خاطره ها که به سمتت هجوم می آورند...
شب هایی که خواب رفته است و خیال ندارد به این زودی برگردد ..بعضیﺍشک ها ﻫﺴﺘﻨﺪ... بی ﺩﻟﯿﻞ ، بی ﺑﻬﺎﻧﻪ ، یک ﺩﻓﻌﻪ ای ، ﻧﺼﻒ ﺷﺒﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ می ﮐﻨﻨد شب هایی که خاطره آدم هایی به یادت می آید که همه چیزشان قشنگ هست...حتی اخم هایشان...مهربانی هایشان...روزهایی که حالت را خوب کرده اند...کسانی که انرژیشان نه تنها از کلماتشان بلکه از وجودشان پراکنده می شود...کسانی که با یادآوری چهره شان لبخند به صورتت می نشیند و دلت برایِ‌ وجودشان تنگ می شود... می گویم کاش کمی شعر داشته باشیم برایِ روزهایی که چیزی جز شعر آراممان نمی کند...

پ.ن :‌ عنوان از آهنگ بنیامین

پ.ن : دلم میخواد بنویسم...نمیشه،نمیشه...حالم از این نتونستن داره به هم میخوره

پ.ن : چه حرف ها که درونم نگفته می ماند
خوشا به حال شماها که شاعری بلدید...   /رضا احسانپور/

پ.ن : دوست دارم این متنو گسترش بدم...شاید توانِ‌نوشتنم برگرده کاملش کنم

  • آسو نویس

-48- دردها از سر و کولمان بالا می رود

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

 

دنیایِ بی شعر را تصور کنید دنیا بدون بویِ خاکِ باران خورده...بدون یادآوری عشق...بدونِ محبت...بدونِ دست هایی که پشتمان بزنند و بگویند :«رویِ بودنمان حساب کن»...بدونِ چرخشِ محبت ها...دنیایِ بدونِ ماهی گلی...دنیایی بدون لمسِ پوستِ گرمِ نوزادهای تازه به دنیا آمده...
گفته بود شب می روی بیمارستان پهلویش بمانی؟گفته بودم می روم چه توی خانه چه توی بیمارستان،شب ها هیچ کجا خبری از خواب نیست اما خب دروغ گفته بودم...ترکیب بوی الکل و خون حالم را به هم می زد و میخواستم هزاران بار بالا بیاورم.از ساعتِ یازدهِ شب رویِ یک صندلی سفت، پشت به پنجره تکیه داده بودم...باد می آمد...پرستار آمده بود و مریض ها را چک کرده بود،مسکن هایشان را داده بود،سرم هایشان را زده بود و رفته بود...از اتاقِ بغلی صدای گریه نوزادی می آمد...نا امیدی را می توانستی در چهره بیماران به وضوح ببینی...گوشی را دستم گرفته بودم و خودم را سرگرم گوشی نشان می دادم.برایِ منی که تنها دلیلم برای انتخاب نکردن تجربی در دبیرستان طاقتِ دیدنِ دردِ بقیه را نداشتن بود...بیمارستان جایِ غمگینی محسوب می شد...

همراه مریضِ اتاقِ بغلی صدایم کرد و گفت می توانی چند دقیقه کنارِ مریضِ ما بمانی؟سرم را به نشانه تایید تکان دادم...خانومِ رویِ تخت خوابیده به گمانم هیچ وقت نخندیده بود...هیچ وقت خط افقی لب هایش که به دو طرف صورتش کشیده شده بود منحنی نشده بود...چشم هایش هیچ برقِ شادی نداشتند...از درد به خود می پیچید و جهان هنوز هم مستطیل بود...هر چه می گذشت به خط هایی که از این سر ‌به آن سرِ مستطیلِ جهان کشیده شده بود بیشتر ایمان می آوردم...خط هایِ چروکی که رویِ پیشانی بیمار کشیده شده بود، مستطیل بودن جهان را ثابت می کرد...گالیله سال ها ما را گول زده بود..
می گویند اگر جهان مستطیل بود و خنده ام می گیرد...جهانِ ما همین حالا هم مستطیل است....پر از خط هایی که آدم ها رویِ هم می کشند تا از این کنج به آن کنج برسند...صورتِ خط خطی و زشتِ دنیا را دیده اید؟دنیا همین حالا هم مستطیل است...چند صد سال گالیله گولمان زده است...

به اتاقِ خودمان برگشتم...حسی را تجربه کرده بودم که توی این چند سال هیچ وقت لمسش نکرده بودم...پرستار را صدا زدم که برایِ تزریقِ خون بیاید...قطره های خون مدام می دویدند و یک به یک سقوط می کردند در رگ های مادری که مادر نبود...مریض هایِ دیگر یک به یک بیدار می شدند و من هنوز رویِ صندلی نشسته بودم و به دنیایِ پیشِ رویم فکر می کردم، دنیایی بدون لمسِ پوستِ گرمِ نوزادهای تازه به دنیا آمده... به دروغِ بزرگ و کثیفی فکر می کردم که گالیله تمامِ این سال ها به ما گفته بود...

پ.ن : بخش هایی از وبلاگ دیگری ک با چند تا جمله و ایده از من ترکیب شده...اسم وبلاگ و آدرسش رو یادم نمیاد...چشمم اتفاقی بهش افتاده بود...

پ.ن :‌بهم قالب هدیه بدین :-غر

  • آسو نویس