آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-211- تعهد

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ب.ظ

《کم‌کاری خودتو پای دیگران نذار، مسئول کارات باش، کار رو به نحو احسن انجام بده اما اگه ندادی گردن بگیر.》

یاد بگیرید مسئولیت کارتون رو بپذیرید، این چیزیه که همیشه تو حساس‌ترین موقعیتای زندگی از عامری-استاد ریاضی کنکور- یادم می‌افته..هر بار که میام توجیه کنم، عصبانی می‌شم و تقصیر  همه‌چیز رو می‌اندازم رو دوش  بقیه، وقتایی که غرورم اجازه نمی‌ده عذرخواهی کنم و سرمو بالا بگیرم بگم این اشتباه منه و بابتش معذرت می‌خوام و خودم درستش می‌کنم.
حرف درستی می‌زد می‌گفت آدما باید یاد بگیرن مسئولیت کارهاشون رو قبول کنن یاد بگیرند که وقتی خوب نگاه کردند و همه‌ی جوانب رو سنجیدند بعدش نزنن زیرش..یه‌ طورایی من به این قضیه می‌گم تعهد..اولین تعهد نسبت به خودمون و به روحمون، دومین تعهد به آدمای اطرافمون که بگیم آره ما بلدیم پای چیزی که انتخاب کردیم وایستیم اگه سخته، اگه قراره زمین بخوریم حتی اگه قراره به نتیجه نرسه این انتخاب منه.
چند روز پیش توی اینستا سوال پرسیدم چه ویژگی‌ای توی آدما باعث می‌شه کنارشون احساس امنیت نکنین، آدما جوابای مختلفی دادن که زمین تا آسمون با هم فرق می‌کرد اما من می‌گم عدم تعهد..به نظرم این‌که ما نسبت به انتخابمون تعهد نداشته باشیم زمینمون می‌زنه و شاید اولین ضربه‌ای که زده می‌شه به خودمون باشه.
من دارم سعی می‌کنم یاد بگیرم نسبت به آدما، رابطه‌هام، انتخابام مسئولم و چیزی که همه‌ی این سختیا رو آسون می‌کنه همونیه که همیشه یکی تو گوشم می‌خونه :《 دخترجون حساب کتابای خدا با دو دوتا چهارتای ما آدما فرق می‌کنه..》

پ.ن: اگه منو می‌خونید باهام حرف بزنید. یه چیزی بگید، هرچی!

این روزا زیاد باهام حرف بزنید.

  • آسو نویس

-210- و من جمع را یادم هست

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ب.ظ

بالاخره انتخاب رشته کردم، هفته‌ی سخت و دیوونه‌کننده‌ای بود برای همه‌مون و حتی خانواده‌هامون.این یه هفته من فهمیدم که کیا دقیقاً باهامن و کیا نیستن.ما پشت هم موندیم پشت انتخابامون که حالا دیگه از روی احساس نبود کاملاً عاقلانه بود..پشت مدیریتی که سحر براش جنگید ادبیاتی که غزاله خواستش و حقوق رو کنار زد..روانی که کیم می‌خواستش و دعا می‌کنم برسه بهش و ته تهش من و لیلی‌ای که جنگیدیم برای دانشکده علوم‌اجتماعی.
تهش که تموم شد همه‌مون یه نفس راحت کشیدیم و گفتیم اینم تموم شد.
با آدمای زیادی حرف زدم با آدمای جالبی آشنا شدم..جاهای جالبی قرار گذاشتم.و حرفای خوبی شنیدم چیزایی که از من بود دقیقاً خود من‌. آقای اصنافی بهم حرفای جالبی زد..سوال پرسید حرف زد خاطره گفت که احساس معذب بودن نکنم و ته تهش یه چیزی گفت که قلبم ترسید و گفت اگه خیرتو بخوام می‌گم روان بخونی.اون‌جا قلبم لرزید و صاف شدم گفتم من این‌همه از روان فرار نکردم که تهش بهم اینو بگید.
اما خب راست می‌گفت بعد اون یک ساعت حرف زدن و دلایلی که آورد جواب درستی بهم داد اما من این‌بار ریسک کردم تا شانسمو امتحان کنم یا وقتی پامو گذاشتم تو حوزه هنری دوباره همون احساس قبل بهم دست داد همون دفعه‌ی اولی که با داداشم* اومدم از همون پله‌ها وارد شدم و آدمایی رو دیدم که باید.
نمی‌دونم تهش انتخابم درست بود یا نه.اما انگار باید همین می‌شد.
همین درست‌ترین اتفاق بود.

اما ترسناکه..همه‌چی ترسناکه.

پ.ن :* یادم باشه که تموم این روزای سخت تو بودی که موندی و موندی و موندی و ازم دفاع کردی..خواستی حرف بزنم و به رویاهام فکر کنم..تو همه‌ی این یه ماه ترسناک بهم احساس امنیت دادی و خب دوستت دارم.

  • آسو نویس

-209- قضیه اینه

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ق.ظ
《...فکر می‌کردم تا چند ماه دیگه کارا و حرفاش برام تکراری بشه ولی نشد اون هر بار چیز تازه‌ای برای ارائه داره...》
حرف قشنگی نیست؟ یا حتی این روحیه روحیه‌ی جالبی نیست ؟ این بزرگ‌ترین ترس من از هر نوع رابطه‌ایه، ترس از معمولی شدن و تکراری شدن و وقتی این ترسم بزرگ‌تر می‌شه که از اول چیزی برام معمولی به‌نظر میاد وقتی چیزی برای من معمولی شروع بشه دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم شوری رو توش به وجود بیارم.
این چند روز زیاد به پارسال فکر می‌کنم به همه‌ی تصوراتم از آدما. 
فکر می‌کنم این‌که من یه قالب داشتم برای دوست داشتن آدما و پارسال دیدن آدمای جدید با روحیات جدید و متفاوت این معادله رو به هم زد..نمی‌گم کامل چیزی که تو ذهنم بود از بین رفت می‌گم دیدم وسعت پیدا کرد برای شناختن آدما.
نمی‌تونم بنویسم چون از آدما دور شدم وقتی از جمع از مردم دور می‌شم همین‌طوری می‌شم ذهنم خالی می‌شه انقدر پوچ و خالی که به هیچی نمی‌تونه فکر کنه..
انقدر که الآنم پوچم و هیچی برای گفتن نیست.
شایدم واقعاً نباید باشه.
  • آسو نویس

-208- جالبه!

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۶
  • آسو نویس

-207- رئفت

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۴ ب.ظ

روز اولی که وارد حرم شدم همه‌جا رو همین مدلی می‌دیدم چون اشکم بند نمی‌اومد چون تموم نمی‌شد و تموم ترسایی که تو ذهنم نگه داشته بودم هجوم آورده بودن و نمی‌تونستم آروم باشم.

ساعت‌ها بود هیچی نخورده بودم و با این حال کلی تو حرم راه رفته بودم و آروم نمی‌شدم و حالم بد بود.دست آخر تو صحن جامع نشستم.

خانمی که کنارم نشسته بود و حالم رو دید زد رو شونه‌م و با لهجه‌ی قشنگ یزدیش گفت دخترجون چیزی به اذون نمونده. موقع اذون که شد دو رکعت نماز بخون و منم دعا کن.

بهش خندیدم و گفتم حتماً..دومین بار تکیه داده بودم به یکی از دیوارای صحن انقلاب و نمی‌تونستم وداع کنم هزار بار تا نزدیک در خروجی رفته بودم و برگشته بودم و گفته بودم پنج دقیقه دیگه می‌شه موند.چشمامو بستم و گفتم یه معجزه فقط یه معجزه نشونم بده و بعد برم. چشمامو باز کردم و کاروان پیاده‌روی که از بافق یزد بعد بیست و شش روز پیاده‌روی رسیده بودن کم‌کم وارد صحن شدن.پرچشمونو نصب کردن و شروع کردن به خوندن و گریه کردن، سجده کردن و به سمت پنجره فولاد دویدن، روضه خوندن، مردم به سمتشون هجوم آوردن که التماس دعا بگن و من باز همون‌جا خشکم زده بود‌.

پرچشمونو کنار سقاخونه نگه داشتن و بین اون همه شلوغی پرچمو بالا گرفتن دو قدم جلو رفتم خودمو چسبوندم به پرچم و به پیامی که زینب بهم داده بود فکر کردم اون وقتی که برام نوشته بود رئفت نوعی از رحمته که هیچ‌گونه غمی رو برای دیگری نمی‌پسنده.

  • آسو نویس

-206- دنیا وایمیسته

دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۷ ق.ظ

آخر همه‌ی حرفا این‌طوری می‌شم که می‌گم یه روز برمی‌گردم و لیسانس ادبیات می‌گیرم اما حالا برای کسی که دنبال یه چیز تازه و وسیعه این انتخاب عاقلانه است؟
انتخاب بر چه اساسی؟تکانشی؟احساسی؟ حتی وابسته؟
به چه امیدی واد دانشکده‌ بشم درحالی‌که حتی مطمئن نیستم آدمایی که الآن می‌خوام به خاطرشون تصمیم بگیرم چقدر قراره بمونن و کجای زندگی من باشن و چه میزان از اون رو اشغال کنن
و آیا این همون چیزیه می‌خوام؟این همون چیزیه که من سال‌ها است وقتی چشمامو می‌بنددم  و به دانشجو شدن فکر می‌کنم از خودم توی ذهنم نقش می‌گیره؟
این چیزیه که نمی‌دونم و انگار کسی هم نمی‌تونه کمکم کنه جز این‌که یه‌کم ذهنمو مرتب می‌کنه و دوباره به همش می‌زنه.
یه روزایی خودمو تو دانشکده ادبیات تصور می‌کنم و می‌گم خب فاطمه این چیزیه که واقعاً خوشحالت می‌کنه؟
روزایی هم هست که به جای ورود از سردر اصلی تو خیالم می‌رم گیشا و وارد دانشکده جامعه‌شناسی می‌شم و می‌گم خب این همونیه که می‌خوای؟ هیچ ایده‌ای درباره‌ی هیچ‌کدومش ندارم.
فقط می‌دونم که ادبیات دانشگاه مال من نیست ولی دلم می‌خوادش.
می‌دونم نشستن سر کلاسای ادبیات با همه‌ی کرختی‌ای که همه ازش حرف می‌زنن قلبمو شاد می‌کنه همون‌طور که خوندن درسای انسان‌شناسی این کار رو انجام می‌ده.
تهش کدوم؟
کدوم از اینا مال منه؟ کدوم یکی از اینا من رو به اصل خودم نزدیک‌تر می‌کنه؟بدون درنظر گزفتن آدمایی که دور و برم هر کدوم چیزی می‌گن.

بدون هیچ‌گونه تصمیم‌گیری از نوع وابسته..

  • آسو نویس

نوعی از حرف زدن وجود داره که حال من رو تغییر می‌ده و این نوع حرف زدن با هرکسی جواب نمی‌ده. نمی‌دونم حتی دقیقاً توش چی می‌گیم و یا هدفمون چیه اما من رو وارد دنیای جدیدی می‌کنه که انگار متعلق به روحمه، مطلقاً مربوط به وجودمه.

این نوع حرف زدن فقط با چندتا آدم تا به‌حال به‌وجود اومده. شاید اولیناش با نیلوفر بود و من رو می‌برد به سرزمینای دور.بعد از اون آدمای زیادی اومدن که سعی کردم باهاشون این مدلی حرف بزنم اما این مدل حرف زدن روی هر آدمی نتیجه‌ی متفاوتی داره مثلاً وقتی همین نوع رو روی نیکتا پیاده می‌کنی اون تو رو میاره توی دنیای واقعی ذهنتو مرتب می‌کنه و تحویلت می‌ده یا وقتی با شایا حرف می‌زنی تا جای خوبی دووم میاره و روی یک سری این مدلی می‌شه که چی می‌گی نمی‌فهممت.

امروز همین‌طور که داشتم چتامو بالا پایین می‌کردم اون آخرا رسیدم به چتم با یکی.حدود آبان و آذر باید بوده باشه.خوندمش و دیدم عه چقدر درست می‌فهمه من چی می‌گم عه چقدر خوب جوابم رو داده عه دقیقاً همونی که من فکرشم می‌کردم همون نثر همون درک احساس.جالب نیست؟

اما همه‌ی ماجرای این نوع حرف زدن اینه که زیاد درگیر واقعیت نشی خیالتو رها کنی تا راحت پرواز کنه.

  • آسو نویس

-204- سودای مهرش در سر نکردی

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۵۶ ب.ظ

امروز برای بار چندم حروف اسمشو سرچ کردم اما نبود این آیدی دیگه وجود نداشت.نبودنش و این‌که می‌دونم می‌تونم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم اما جرئتش رو ندارم اذیتم می‌کنه و بهم احساس ضعف می‌ده.
دلم می‌خواد برم باهاش حرف بزنم، بهش بگم متاسفم که با احساسات نپخته‌م و هیجاناتی که همیشه ادعای کنترلشون رو دارم اما حقیقت این نیست بهت فرصت حرف زدن ندادم و فقط گفتم نمی‌دونم چرا این‌جام.
فقط فرار کردم بدون این‌که صبر کنم بدون این‌که به تو هم فرصت حرف زدن بدم.
فکر می‌کردم دارم رها می‌شم فکر می‌کردم این بهترین تصمیمه اما نبود همین‌که انقدر عجله‌ای تصمیم گرفتم نشون‌دهنده‌ی اینه که تصمیمم عاقلانه نبوده-مثل تموم تصمیمای زندگیم-
نمی‌دونم، دلم می‌خواد باهات حرف بزنم مثل آدمی که انقدر بالغ شده که پاشو تو دانشگاه بذاره اما حقیقتا می‌ترسم..می‌ترسم دوباره نذارم حرف بزنی مثل وقتایی که حرف می‌زنم و فرار می‌کنم و منتظر شنیدن هیچی نمی‌مونم.
کاش خودت میومدی حرف می‌زدی و من می‌گفتم بابت هیجانی بودن رفتارم متاسفم و این عذاب وجدان رو از رو قلبم برمی‌داشتم.

  • آسو نویس

203- بگو!

شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۰ ب.ظ

●بعد اون تصادف سنگین تو کما بوده با درصد هوشیاری خیلی پایین و تقریبا دیگه هیچ امیدی به زنده موندنش نبوده..اون شب که مادرش می‌خوابه خواب حاج احمد-همسرش-رو می‌بینه، که بهش می‌گه توی فلان کمد،و توی فلان کیف-کیف شخصیش- و حتی فلان جیب یه‌چیزی گذاشتم برای سجاد اونو بهش بده.

از خواب می‌پره و با این‌که مطمئن بوده بعد از بیست سالی که از شهادت احمدآقا گذشته،هزار بار اون کیف ریخته شده بیرون و آدما توشو گشتن و همه‌چیز رو ریختن بیرون و قطعا خالیه، اما باز طبق همون آدرس می‌گرده و می‌بینه یه ذره تربت اون توئه..تربت حرم امام حسین...و با کلی عجز و التماس اجازه می‌گیره اینو بده به پسرش تا بذارن زیرزبونش و معجزه می‌شه..درصد هوشیاری می‌ره بالا و روند بهبودی شروع به رشد می‌کنه.این‌که احمدآقا کی بوده و چی‌کار کرده این‌که چندین سال از آدمایی بوده که مامان و بابام می‌شماختنش مهم نیست.مهم این‌جا است که شهدا واقعا زنده‌اند و کمک می‌کنن به خانواده‌هاشون، نه تنها خانواده‌هاشون بلکه آدمای دیگه‌ای که صداشون می‌کنند.

همین‌قدر ساده و حقیقی.


●مامان سوگل بعد بیست و هفت سال می‌ره مشهد این مدلی که شب قدر وقتی تلویزیون داره نشون می‌ده حرم امام رضا رو برمی‌گرده می‌گه یعنی تو صحن به این بزرگی جایی برای من یه نفر نیست؟و فردا دوستش زنگ می‌زنه اگه میای مشهد تا ده دقیقه دیگه خبرم کن و خب آره این‌طوری می‌شه که امام رضا دعوتش می‌کنه.

●یه اصطلاحی وجود داره تو هیئتا، که یه‌سری چیزای مخصوص،خوراکی‌هایی که مال هیئت بوده و حالا بعد مراسم مونده رو به‌طور مخصوصی می‌دن به آدمایی که خادم اون هیئت بودند بهش می‌گن این مال سرپاییا است.
وقتی کاری می‌کنم که پشت‌صحنه‌ی یه کار خیر محسوب می‌شه و خودم معمولا نمی‌تونم از اون مراسم استفاده کنم تو ذهنم این اصطلاح می‌گذره که اون مخصوصاش،اون خوباش مال توئه..مال سرپاییا است.
●سوگل می‌گه دیشب قبل خواب به خدا گفتم..یه‌طور خوب و بدون دغدغه‌ای منو ببر انقلاب.
و امروز من بی‌خبر از این ماجرا بعد امتحان بهش گفتم باهام میای انقلاب؟
و وقتی این رو برام تعریف کرد یه‌طوری شدم..این‌که خدا حرفی رو توی دهن من گذاشته باشه که یه آدم دیگه خوشحال بشه..اینا همه معجزه‌های کوچیک‌ان.
بهش می‌گم برام دعا کن هر دعا به ستاره است برای اونایی که آسمون دلشون تاریکه.

دلم تاریکه.


《...یه ضریح امشب تو رویاهات به‌پا کن
برو پایین پا و ارباب رو صدا کن
بگو آقا ما جوونا رو نگاه کن...》

خدایا تلنگرتو دیدم، کمکم کن بلند بشم..کمکم کن راهم آسون بشه خی‌لی آسون بشه و این اتفاق با تقوا می‌افته..پس کمکم کن بیشتر حواسم به تو باشه و به قول نشونه‌ای که امروز از خانم محمدی شنیدم زندگیم رو مدار تو باشه..وقتی رو مدار توام حالم خوبه.

  • آسو نویس

امشب که شب بیست و سومه یاد اون روزی افتادم که ساکت نشستم، بلند نشدم بگم چرا داری سخت‌ترین لحظه‌های زندگی یک زن رو مسخره می‌کنی،چرا تویی که با این پوشش و اعتقاداتی داری این‌کار رو می‌کنی.بلند نشدم بگم اون شهیدی که مسخره‌ش می‌کنی هرچقدر با اعتقادات تو نخونه بالاخره همسر و امید یک زن بوده، یکی هم‌جنس خودت، چطور به خودت اجازه می‌دی این‌طور باشکوه‌ترین لحظات و در عین حال سخت‌ترین لحظه‌هاش رو مسخره کنی.

حرف نزدم سکوت کردم.نمی‌گم رفتم نشستم بینشون، نه، دور شدم اما سکوت کردم و یاد اون آدمایی افتادم که موقع قیام امام حسین از ترس سکوت کردند، با امام حسین نجنگیدند اما یاریش هم نکردند.آیا گناه این سکوت با گناه قتل امام حسین برابر نیست؟


  • آسو نویس