-371- انسانهای روشن
انسانهای روشن بزرگترین سرمایههایین که در زندگیم به دست آوردم. این روزا زیاد یاد المپیاد میافتم. خیلی پیش میاد که به اون روزا فکر میکنم و میدونین من هیچوقت به مدالم نگاه نکردم، همیشه به آدمهایی که مدالم بهم داد نگاه کردم، به تجربهای که مدالم گذاشته توی دستم. نمیگم مدالم خیلی جاها برای پذیرشم کمک نکرده که کرده اما قصه اینه که خود من هیچوقت بهش تکیه نکردم. همیشه از المپیادی بودنم به این یاد کردم که بهم چیزایی رو داده که هیچجای دیگهای بهم نمیداده. اون روز به بچههای المپیادی هم گفتم. گفتم یه روزی میرسه که از دوره میاین بیرون و طلا نمیشین و با خودتون میگین از این محکمتر نمیتونستم بیفتم و میبینین که باز هم بلند میشین و دوباره همهچیو میسازین. براشون گفتم خوبی المپیاد اینه که شما میفهمین چطور میتونین برای چیزی بمیرین و تموم زورتون رو بذارین و خسته نشین. شبیه همون حرفی که تو فیلم المپیادمون گفتم. اونجا هم گفتم من در طول المپیاد اون فاطمهای بودم که میخواستم همیشه باشم، بهترین ورژن خودم. متمرکز روی زندگی خود، پیدا کردن ارزشهای شخصی و مقایسه مداوم خود قبلی با خود بعدی با مود دنیاگذران و زندگی در لحظه و پرفکت بودن در آن.
اگر برگردم به سه سال پیش و نوشتههای اون موقع رو بخونم همیشه اونجا نوشتم که وقتی از راهرو رد میشدم و میرسیدم به اتاق آخر سمت راست و واردش میشدم دیگه انگار از جهان جدا میشدم و این روزا توی مدرسه هم همینم. وقتی میرسم به اون راهرو و دیوارای سبز و ابی انگار یکهو قدم بلند میشه و زیاد میشم. انگار از زمین رد میشم و میرسم به آسمون. آسمونی که ته نداره. نکتهی این کار برام همینه. نه اونقدر برام زیاده که نتونم خودمو بهش برسونم و نه ازم کوچیکه که براش نیازی به تلاش نباشه. انگار دستمو میگیره و رشدم میده و قدم رو بلند میکنه. منی که از تمرکز نداشتن بیزار بودم و فکر میکردم تواناییهام رو از دست دادم این روزا به طور مداوم تمرکز میکنم و مغزم هرگز کم نمیاره. خسته میشم. زورم تموم میشه اما باز میتونم ادامه بدم. زهرا بهم میگفت فاطمه چشمات! چشمات گود افتادن توروخدا حواست به خودت باشه و من بهش میگفتم ولی این روزا برق توی چشمام رو میبینی؟ و میدید! این همونیه که من روزای المپیاد هم داشتمش. نوری در قلبم بود که از چشمام میزد بیرون.
روزای زیادی آدم تاریکی بودم چون فکر میکردم همه مسیری که اومدم بیفایده بوده، احساس کردم هیچکدوم از چیزایی که براش جنگیدم فایدهای نداره. فکر میکردم اصلا مهم نیست آدم چنین مرزهایی داشته باشه و بهشون تکیه کنه. فکر میکردم کسی در جهان شبیهم نیست و هیچوقت نمیتونم با جهان بیرونم ارتباط برقرار کنم. داشتم شل میشدم. داشتم از دست میرفتم. داشتم مرزام رو رد میکردم تا این آدمهای روشن رو دیدم. آدمهایی که شاید شبیهم نباشن اما نگرش کلیای دارن که روی رفتارشون سایه میاندازه. آدمایی که برای جایی که وایستادن جنگیدن، آدمایی که به دیگران به مثابه انسان نگاه میکنن و رشد بقیه براشون مهمه. آدمای کاملی نیستن، اصلا نیستن اما در مسیرن.
تمرین خوبیه برای مبارزه با کمالگرایی. اینکه با همون چیزی که داری راه بیفتی و کمک بگیری و یاد بگیری و توی مسیر بیفتی و بلند بشی. آزمون و خطا کنی. خانم موسوی اون روز با صدای عزیزش میگفت کمال یک چیز مطلقه و هرگز قابل دستیابی نیست پس باید راه بیفتی و کاری کنی. آخ که این زن چقدر برای من عزیزه، چقدر قلبمو روشن کرد، چقدر دیدن کسی که راهشو پیدا کرده و از استاندارداش پایین نیومده زیباست. چقدر دیدن انسانهایی که برای انسانهای دیگه شان قائلن و میخوان که رشد کنن میتونه قلب ما رو گرم کنه و این چیزیه که این روزا زیاد میبینمش.
دعای این روزام همینه.. مدام از خدا میخوام که ظرفیتهای انسانها رو زیاد کنه، کمک کنه خودشون و راهشونو پیدا کنن و توی اون مسیر زیاد بشن و رشد کنن و ذهنشون برکت کنه. کمک کنه توی مسیرمون به چیزی بزرگتر فکر کنیم. قدمای کوچیکمون برای نیروی بزرگ تری باشه. به قول زهرا نور انسانها کورمون نکنه، بلکه مسیرمون رو روشن کنه.
- ۰۰/۰۳/۱۹
سلام :)
چقدر این پستت به دلم نشست
ممنونم از حسای خوبی که ازش حرف زدی و منتقلشون کردی
امیدوارم همیشه مسیر زندگیت روشن باشه...