-353- آشنازدایی
دیشب خواب عجیبی دیدم، توی خواب چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد و شبیه انیمهها که در لحظه تمام هیجاناتشون توی چشماشون و توی صورتشون نمایان میشه من توی خواب شادی رو زیر پوستم احساس کردم و انقدر تجربه عمیق و زیبا و خوشایندی بود که دنبال فاطمه میگشتم که براش تعریف کنم. صبح که از خواب پاشدم و چشمامو باز کردم از اینکه خواب بوده در لحظه ناراحت شدم اما خوابم انقدر راحت و آرامبخش بود که با خودم گفتم امروز صبح منه. کلاس صبحم خوب نگذشت، با زهرا دربارهش حرف زدم، آرومتر شدم اما در حال حاضر میدونم که دارم با جنبههای جدیدی از زندگی آشنا میشم. دارم تجربههای جدید میکنم که کاملاً در راستای سنمه. نوع جدیدی از درک در زندگی و تجربهها و درک جهان هستی و ارتباطات. برام جالبه، گاهی ترسناکه و گاهی هم ناآشنا و گاهی هم مثل امروز دلم میخواد ازشون فرار کنم. خیلی چیزا هست که داره برام عوض میشه. معناهای جهان برام تفاوت پیدا کردن و شنبه که کارمو شروع کردم چقدر یاد حرف سارا افتادم. سارا واقعا همون دوست بزرگتر عاقلیه که حضورش و نصیحتهاش و کمکهاش رو میذارم روی جفت چشمام و بهش اعتماد میکنم. سارا یک سال پیش بهم گفته بود فاطمه تو باید کار کنی که این حسهایی که ازش حرف میزنی از بین برن و الآن میفهمم که راست میگفت. سارا برام نوشته بود من به شکل عجیب و غریبی از لحاظ اجتماعی منعطفم و این میتونه برگ برندهی من توی کار باشه و حتی میبینم که این رو هم راست گفته. سارا رو خیلی دوست دارم، کاش ارتباطم رو باهاش بیشتر کنم، کاش بیشتر باهام و برام حرف بزنه، کاش میتونستم باهاش بیشتر حضوری حرف بزنم اما امان از دوری که همیشه درد زیادیه.
اون روز واقعا احساس تنهایی کردم، احساس کردم کسی رو ندارم که براش حرف بزنم، احساس کردم که چقدر خودمو محدود کردم و حتی دیگه با آدمای نزدیکمم حررف نمیزنم. احساس کردم چقدر برای قوینشون دادن خودم مایه گذاشتم و واقعا خسته بودم و ناراحت. احساس میکردم این همه دوستی همهش باد هوا بوده و واقعا روزایی که قوی نیستم آدم زشتی میشم. اما این باعث نمیشد بازم دلم بخواد حرف بزنم. زهرا بهم پیام داد و برام نوشت میبینم که تلاش میکنی، میبینم میخوای خودتو قوی نشون بدی و دارم بهت میگم جدی توانشو داری. زهرا گفت حداقل بیا و درباره چیزای دیگه حرف بزن که ذهنت خالی بشه برای چیزهای دیگه و من قلبم اومد توی دهنم. واقعا یک لحظه احساس کردم خون در رگهام جریان پیدا کرده. اون شب تولد غزاله بود و من واقعا دوست داشتم بهش ویس بدم و تبریک بگم اما اون شب حسم به کلمات حس دیگهای بود. انگار باز هم کلمات مکتوب، نوشتهها و متنها جادوشون رو به دست آورده بودن و من به این رسیده بودم که چقدر بارها آدمها رو با همین کلمهها خوشحال کردم و برای غزاله نوشتم، براش مثل همیشه نامه نوشتم، یه عالمه تایپ کردم. شبیه روزای قبلم. شبیه فاطمهی قبلی.
بعد به زهرا پیام دادم انقدر طولانی تایپ کردم و نوشتم که تو یه پیام تلگرام جا نشد و شد دو تا پیام اما نیاز بود. براش گفتم همهچی رو. براش گفتم که چقدر احساس ضعف میکنم و بهش گفتم که کلمهها رو زبونم نمیان، براش نوشتم دارم از احساس تنهایی میمیرم و گریهم بند نمیاد.براش نوشتم که میفهمم که نگرانمه و به خاطر اونم که شده از خودم مراقبت میکنم. اینا رو در حالی گفتم که داشتم قبلش از ترس میلرزیدم و گریه میکردم. اون شب به سه نفر پیام دادم و از همون ترفند خودم استفاده کردم. شروع کردم برای آدما نوشتن و توجهکردن. این کاریه که وقتی حالم بده انجامش میدم. انگار رسوندن نور به دیگران تاریکی من رو هم از بین میبره. اون شب برای سه نفر از خوبیاشون نوشتم و احساس کردم که قلبشون گرم شده، میدونم که کلماتم میتونن قلب آدمها رو گرم کنن و اگر این توانایی خدادای باشه و کاملا درونی باشه چرا دریغش کنم از آدما عزیز زندگیم؟
خیلی چیزها در ذهنم به تازگی بلد شدن، خیلی تصمیماتم عوض شدن و قراره توی زندگیم تغییر کنم اما مهمترین چیز همونیه که امروز با زهرا دربارهش حرف زدم، بهش گفتم من دیگه نمیتونم غمگین باشم. دیگه نمیتونم خودم رو ضعیف نشون بدم. فاطمهی قوی آدم جالبتریه و دلم نمیخواد این جالببودن رو از دست بدم و برای همین دیگه نمیخوام با غمم شناخته بشم اما این درحالیه که تو نشون دادن غمم به آدمای نزدیک کمکاری کردم، باید حواسم به این باشه، چون اگه حرف نزنیم روابطمون سرد میشن و دیگه رابطه نیست اسمش.
چند روز پیش دلم میخواست به یک آدمی بگم این حرفایی که اینجا میزنیم جاش اینجا نیست، دلم میخواست بگم ما باید همدیگه رو میدیدیم و ارتباط چشمی برقرار میکردیم، باید حضور هم رو حس میکردیم و باید میتونستیم صدای خندههای هم رو بشنویم.اما درد داره. واقعا عدم حضور درد داره. گاهی حس میکنم بخشی از بدنم فلج شده و نمیتونه واکنش درستی نشون بده، کلمات با همه جادوشون کافی نیستن، گاهی باید آدمها رو بغل کنی، گاهی فقط باید کنارشون بشینی، گاهی باید روی دستشون موقع غمشون چیزی بنویسی. گاهی باید یه نامه بذاری توی کیفشون. یو نو؟ اینا کارایی بود که من میکردم، اینا نشونههای شخصی من بودن، این فاطمهای بود که آدما میشناختنش. من رو با همین کارای کوچیک و محبتهای ریز بیسروصدا به یاد می آوردن اما حالا محدود شدم به چندتا عکس و کلمه، آخ که دوری درد زیادیه. دوری خیلی درد زیادیه.
برنامههای جدیدی برای زندگی دارم، این کار جدید احتمالا خیلی زندگیمو تحتتاثیر قرار میده و باید حواسمو بهش جمع کنم، کاملا کاریه که تایپ منه و اگه کمی حواسمو جمع کنم میتونم جام رو پیدا کنم و دوسش دارم. گریهم گرفته بود شنبه از میزان زیبایی تجربهم و دلم میخواست به زهرای عدالتفر بگم هیجانی که تجربه میکنم خیلی زیاده اما اون هم حال خوبی نداشت.
با کیمیا به چالش خورده بودیم. از یک جایی سرد شده بودیم بدون اینکه بدونیم چرا. جفتمون افتاده بودیم تو حال بد و دهنمونو باز نکرده بودیم و بگیم ناراحتیم و سردتر و سردتر. چند شب پیش برای کیمیا هم گریه کردم، چون چیزی رو دیدم که تنها میتونستم با اون به اشتراک بذارم و ازش میترسیدم. مفصل نشستم و به یادش گریه کردم و یادم افتاد چقدر انسان آروم و همراهی بود، چقدر میدونست با من چطوری رفتار کنه که همهچیز راحتتر بگذره. بالاخره رفتم و بهش ویس دادم و براش حرف زدم، کلی هم بغض کردم اما به نظرم چیزی بود که ارزششو داشت. کیمیا برام همه ی این روزایی که نبودیم رو تعریف کرد و وای احساس کردم چقدر ازش دور بودم، چقدر و چقدر از این آدم زیبا دور شدم. میبینین؟ دوری خیلی درد زیادیه!
[کاش حداقل تو ازم نمیترسیدی، کاش میفهمیدی حرفات بیشتر از چیزی که فک کنی قلبمو گرم میکنن کاش ازم میخواستی که بیشتر باشی. که بیشتر باشیم. اما میدونی تا وقتی که هیچکدوممون چیزی رو به زبون نمیاریم چیزی عوض نمیشه. گاهی فکر میکنم چطور جفتمون میتونیم انقدر آدمای به ظاهر قویای باشیم که من میدونم اذیت میشی و تو از اون طرف نگرانی که مبادا من اذیت بشم و هیچ کدوممون حتی به روی خودمون هم نمیاریم. زهرا پشماش ریخته بود. میگفت شما دوتا چطور میتونین چیزی رو به روی خودتون نیارین و از اون طرف میگفت البته اینکه نشون نمیدین به این معنی نیست که کسی نمیفهمه. آدما فرکانسها رو دریافت میکنن. نمیدونم، نمیدونم قصه چیه فقط میدونم جز این راه دیگهای رو بلد نیستم و باز باید به خودم اتکا کنم. هر موقع راحتی و روونی خودم رو پیدا میکنم همهچی بهتر میشه. وقتی اجازه می دم محبتم جاری بشه آدم دقیقتری میشم و اون شب اجازه دادم چیزهایی به زبونم بیان و واقعا فکر میکنم این نقطه قوتمه که بلدم از حسهام حرف بزنم بدون اینکه توشون غرق بشم که این چیزیه که با تجربه یاد گرفتمش. تجربهکردن واقعا انسان رو بزرگ میکنه.]
-حافظ این همه اسرار مگو من بودم؟
- ۰۰/۰۳/۰۳
خرق عادت
هزار بار تعریفشو خوندم و شنیدم ولی باز یادم میره.
به هرحال. دوری بد دردیه فاطمه خانم.