آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-352- ولکن لیطمئن قلبی

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ق.ظ

احساس می‌کنم وسط یک عالمه تعلیقم، در تمامی ابعاد زندگیم در تعلیقی‌م که تقریبا تو هیچ کدومشون نقشی ندارم جز این‌که در لحظه اگر نیاز به تغییر و تصمیمی دارن انجام بدم اما نمی تونم شروع‌کننده یا تسریع‌کننده کار باشم. تعلیق فقط دیگه منحصر به یک بعد از زندگیم نیست داره کل زندگیم رو می‌گیره و من فقط دارم باهاش کنار میام.

بعد از این‌که اون حرف‌ها رو شنیدم دیگه مطمئن شدم که دلم به جاهای دیگه‌ای وصله که انقدر مدام تغییر حالت می‌ده. انقلاب‌های درونیم نه به خاطر مودی‌بودنم که به خاطر اتصال‌های روحیم با آدم‌های دورمه. چون انقدر این اتصال‌های روحی زیاد و قویه که دلم نمی‌تونه در ناآرومیشون آروم بشینه، هفته پیش این رو نمی‌دونستم و حالم که بد می‌شد و اون طوری ضغف جسمی می‌‌گرفتم و گریه‌م بند نمیومد بیشتر به هم می‌ریختم. وقتی وسط مشق نوشتن صفحه لپ‌تاپ رو نمی‌دیدم حالم از خودم به هم می‌خورد اما آروم هم نمی‌شدم. اما بعد از این‌که اون حرف‌ها رو شنیدم و فهمیدم ماجرا فراتر از چیزی بوده که من تصور می‌کردم آروم‌تر شدم و یک‌طورایی اطمینان قلب پیدا کردم از این‌که خدا داره چیزهایی رو پیش می‌بره و چون از عهده‌ی من خارجه ناآرومیش برای من می‌مونه و باید بهش اطمینان کنم. حالم چند روزی خوب بود تا دیشب که دوباره حمله کلمه رو به ذهنم تجربه کردم. دیشب ساعت که از یک گذشت دوباره اشکی شدم، اشکای عجیبی که تموم نمی‌شن، در آن واحد تبدیل به هق‌هق می‌شن و زمان دارن، انگار که باید روزی به اندازه مقرری اشک بریزم که اون روز بگذره. دیشب که داشتم گریه می‌کردم آروم‌تر از هفته پیش بودم چون به این فکر کردم که شاید باز هم یک اتصال روحی‌ای باعث این حالم شده و به این ایمان آوردم که حس‌های انسان‌ها میتونن قوی‌تر از اون‌چه که باید عمل کنن.

قصه همینه، قصه تعلیق همیشگیه، قصه ایمان نصفه و نیمه اما محکمه، قصه عکسای صحن گوهرشادیه که از شب قدر دیدم و یک آن قلبم گرم شد از فکر به این‌که آدم عزیزی مثل اون اسممو اون‌جا به زبون آورده.

زمان می‌گذره، از این تعلیق‌ها رد می‌شیم، تو راست می‌گی، من باید صبورتر باشم اما می‌دونی صبر جون و زور می‌خواد اگر تو کمکم نکنی، اگر دستمو نگیری و برام منتظر نمونی، اگر بهم با کلمه‌هات اطمینان ندی، اگر باهام حرف نزنی و برام ننویسی من زورم تموم می‌شه. انگار تو هم می‌دونی ما کسی رو جز خودمون نداریم، این اولین باره که انقدر در چیزی احساس تنهایی می‌کنم و هرگز حرف زدن ازش آرومم نمی‌کنه و باعث نمی‌شه چیزی پیش بره، دیشب وسط گریه‌هام به امام رضا هم گفتم، گفتم می‌بینی وقتی می‌شینم که با تو حرف بزنم قبل این‌که لبم به گفتن و حرف‌زدن باز بشه تبدیل به هق‌هق می‌شه؟ بهش گفتم این رازی بود که ما با هم درمیون گذاشتیم و با این‌که بهش اطمینان دارم دلم می‌خواد برات گریه کنم و بگم زورم کمه، بگم به کسی نمیگم که چقدر سخته، چقدر گاهی از توانم خارجه تحمل‌کردنش اما همه این درد و رنجش هم نمیخوام با کسی درمیون بذارم. به خود امام رضا گفتم، گفتم این قولیه که ما با هم گذاشتیمش و حالا هم با هم پیش می‌بریمش. هرطور که تو بخوای، هر طور که تو ببینی اما کاش آسون‌تر می‌گذشت. کاش برای همه‌مون آسون‌تر می‌گذشت.

  • آسو نویس

نظرات (۲)

سلام آسو جان

 

امیدوارم حالت خوب باشه. قالب وبلاگت به هم ریخته یا برای من این جوری نمایش داده میشه؟

پاسخ:
سلام لادن
الان باز چک کردم درست بود اما راستش برای خودم هم گاهی چنین می‌شه
نمی‌دونم مشکل از کجاست که همچین می‌شه:(

توی گوشی کامله ولی توی لپ تاپ برای من قالب نداره. 

پاسخ:
ای بابا:( نمیدونم مشکل از کجاست مال خودم تو هر جفتش اوکیه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی