-340- مرز استیصال و رسیدن
دیروز با نرگس حرف زدم، حسابی، نرگس ویژگی جالبی داره، وقتی حرف میزنی نگاه میکنه توی چشمات و چشمش رو برنمیداره، چشماش برق میزنه. تو منتظری بپره وسط حرفت، منتظری چیزی بگه که باعث بشه از منبر بیای پایین، اما هیچ وقت نرگس حرفتو قطع نمی کنه. هیچوقت من کسی رو به مشتاقی نرگس موقع حرف زدن حضوری ندیدم. برام جالبه. دیروز بعد مدتها با نرگس حرف زدم، در واقع بعد مدتها لبهام رو باز کردم به گفتن یک چیزایی که مدتها بود ازشون حرف نمیزدم. آدم یک حرفایی رو وقتی به کسی میزنه حس میکنه حیف شده، حس میکنه نباید می زده، گروه دوم کسایین که قبل و بعد حرف زدن باهاشون حالت بهتر یا بدتر نمیشه همهچیز معمولیه. اما گروه سوم آدمایی شبیه نرگسن که حرف زدن باهاشون به مثابهی گفتوگوعه. تبادل اطلاعات و ارزشافزوده گرفتنه. همینطور که داشتم حرف میزدم یک جایی نرگس پاشو از روی پاش برداشت، یه نفس عمیق کشید و گفت وای فاطمه داریم بزرگ میشیم. اینا حرفای بالغانهست...گفت فاطمه اینکه به مراقبت از خودت فکر میکنی یعنی بالغ شدی و دیدم راست میگه. نرگس وقتی چیزی میگه روی هوا حرف نمیزنه، چیزی میدونه، چیزی میفهمه. پیچیدگیای روحمو میفهمه و همراهم میشه. نرگس رو دوست دارم برای همراهیش، برای بودنش. برای اینکه میشه باهاش همراه شد، برای اینکه میشه همراهش کرد.
دیشب عدالتفر و زهرا مدام ازم میپرسیدن چی شده. زهرای دقیق، زهرایی که واقعا دوستی روحمونو به هم نزدیک کرده باز به وجدم آورد با جملاتش. گفت فلان چیز رو حس کرده و خب آره، من هیچ حرفی نزده بودم، من هیچ کاری نکرده بودم، اما دستم داره رو میشه.انگار دستم برای خودم رو شده و این چیزیه که زهرا و عدالتفر هم فهمیدنش. اما من هنوز از به زبون آوردنش میترسم، مقاومت میکنم. اما میتونم ببینم اون روزی رو که با زهرا رفتم بیرون، نشستم روبهروش، مثل همهی وقتایی که دقیق به حرفام گوش میده نگاش میکنم و براش تعریف میکنم. میتونم ببینم اون روز رو. دیشب بعد اینکه به زهرا گفتم حالم خوبه و سردرگمم، وقتی بهش گفتم احساس گم شدن و پیدا شدن رو با هم دارم و اگر قرار باشه روزی حرف بزنم اولین نفر تویی که میام پیشت و بعد اینکه گفت بهم اعتماد داره حسابی گریه کردم، برای خودم، برای زهرا، برای این دوستی. برای این دوستی، برای این دوستی.
نازنین رو هفته پیش دیدم، اون برام از سیاهچالهها و تشابهش با کبودیها گفت، من شنیدمش، حسابی نازنین رو شنیدم و وای دیدم، دیدم که اشک تو چشماش حلقه زد، دیدم ضعفشو و دیدم قدرت پسزدنشو. من نازنین رو دیدم، با تمامیت وجودیش. با همه دردش با همه زخمش و حتی جلوی خودش باهاش گریه کردم. اون آروم بود اما من میدونستم آدم نباید آروم باشه، اون میگفت گاهی وسط کارای روزمرهش بغض میکنه و من جلوش نشستم و حسابی گریه کردم.
احساس میکنم چیزی جز این دوستیها ندارم، احساس میکنم چیزی جز اینها بلندم نمیکنه. زهرا و عدالتفر دیروز که توی گروه سهنفرهمون درباره من حرف میزدن، زهرا برگشت گفت وقتی یاد چند ماه پیش میفته که انقدر غمگین بودم حالش بد میشه و من یاد خودم افتادم. یادم افتاد که واقعا سه ماه پیش چطوری به زهرا التماس میکردم که نجاتم بده، چطور چنگ میزدم چطور تقلا میکردم چطور کلمات رو میچیدم کنار هم و زار میزدم.یادم اومد اون روز که گفتم زهرا التماست میکنم باور کن که بدنم نور رو پس میزنه، میگفتم دیگه نمیتونم از جام پاشم، یادم اومد که تو ویس بلند بلند گریه میکردم و چشمام زور نگاه کردن به هیچچیز و هیچ کس رو نداشت. یاد اون کافه ارمنی افتادم که احساس کردم افتادم و زهرا بیشتر از من عصبانی بود و من میدیدم که دوستی قلبا رو به هم نزدیک میکنه. من واقعا با این آدم سطح دیگهای از دوستی رو تجربه کردم.
حالم خوبه، آرومم، بازدهیم اومده بالا، قلبم آرومه اما مستاصلم، به ماهرمضون فکر میکنم و به ماجده که پارسال سحرها برامون قرآن میخوند. دیشب بعد از مدتها گریه کردم و دلم خواست میتونستم با زهرا حرف بزنم و براش تعریف کنم. دلم میخواست انقدر همهچی زود بگذره که مثل اون روز توی کافه دانشگاه سرمو بذارم روی شونهش و بهم بگه فاطمه میخوای یه کار دیگه کنیم؟ و من با اینکه در حال مردن از غم باشم هیچ کاری نکنم. این دوستیاست که من رو سرپا نگه میداره، این حُبه که ما رو پیش میبره.
خودم چند ماه پیش به یکی گفته بودم نقطهی درست شدنش استیصاله و در عین حال میدونستم استیصال چیزی نیست که بشه به وجودش آورد، باید در مسیر پیش بره. همونطورکه جدیدا معتقدم هرچیزی زمان خودشو داره و تو تا درس ماجرایی رو نگیری نمیتونی ازش رد بشی و مدام ازش آسیب میبینی، استیصال هم کاملاً درونیه. احساس میکنم دارم بهش نزدیک میشم. دیگه زورم داره تموم میشه، صبرم داره سرریز میکنه و دستم داره رو میشه.
- ۰۰/۰۱/۱۹
چه روابط پر احساس و خوبی دارید تو زندگیتون