-338- قصهی ما هم قشنگه، با همهی غم و تعلیقش
به این فکر کردم که بالاخره آدم یه جایی از تئوریها و حرفاش میاد بیرون و ماجراهاش رو زندگی میکنه، یعنی تو بعد از مدتها که نشستی و گفتی یه چیزایی ارزش سختیش رو داره، بعد مدتها که با خودت تکرار کردی نمیتونی بگیری تا که ندی از دست حالا بالاخره گیر ماجراهایی می افتی که واقعا باید ببینی که خلوص یک چیزایی برای چیزهای دیگه از دست میره و تو نهایتاً باید دست به انتخاب بزنی.
عشق آدمها رو صبور میکنه؟ خیلی به این فکر میکنم، در عین حال که عشق آدم رو بیتاب میکنه، یه روزایی در عین نخواستن از عطش خواستن حس میکنی که تیکهپارهای و هیچ کدوم از اجزای روحت و حتی جسمت سرجاش نیست، در عین حال که میخوای عشق رو مثل یک لباس از تنت بکنی و دیگه درد نکشی صبوری، یه کم داد و بیداد میکنی و ادا و اطوار درمیاری، روحت خسته میشه و عشق رو به زبان پس میزنی اما بعد دوباره آروم میشی، آروم و بیسروصدا، فرو میری توی خودت و عشقت و دوباره همون زخم رو بغل میکنی و میخوابی، مثل نگهداشتن شمشیر توی آغوشه، اگه کمی این طرف و اونطرف بشه فرو میره توی قلبت و زخمیت میکنه. اما قصه همینه، عشق برخی رو صبور میکنه، که در عین عطش خواستن میتونی باز به زندگی برگردی و به جزییات روزمره مشغول بشی و صدات هم درنیاد، چراکه این رنج رو مقدس میدونی نه به خاطر آدمی که عاشقشی که به خاطر ذات عشق، به خاطر زیبایی خود عشق. که با هر بار دیدن چیزایی که یک ربطی به حالت دارن از عمیقترین جایگاه وجودیت احساس خلا میکنی اما باز صدات درنمیاد، که اگه صدات دربیاد هم مال خودته، نالههاییه که فقط برای زنده موندن میکنی اما حاضر نیستی عشقت رو ازت بگیرن، به این درد خو میکنی، عشق ما رو صبور میکنه اگه تهش برسیم به جایی که بگیم سخت بود اما میارزید.
رضوان برام نوشت فاطمه مگه تو درونگرا نیستی؟ و سارا هم اون روز بهم گفت پتانسیل تبدیل شدن به یه درونگرای واقعی و عمیق رو دارم. با خودم فکر کردم، به این فکر کردم که چی از من دیدن که بهم میگن تو درونگرایی، به این فکر کردم که من چقدر جدیدا عمیق حس میکنم، به معنای واقعی کلمه یک آدم سنستیو شدم. نسبت به تمام دادههای جهان هستی با دید متفاوتی نگاه میکنم، دیگه از اینکه ردی ازم نمونه نمیترسم، دیگه کلمات و مفاهیم برام ساده تر از یک مفهوم سادهن، من خیلی وقته دیگه اون من قبلی نیستم، سارا اون روز وسط حرفاش میگفت فاطمه تراپی فقط حرف زدن و تمرینایی که تراپیست میده نیست، میگفت گاهی بچهدار شدن تراپیه، گاهی انجام یک کار روتین به ظاهر غیرمفید توی هفتههای متوالی تراپیه و من فکر میکنم این حس هم برای من یک تراپی بود و هست. اینکه یاد بگیرم حسهام رو نگه دارم، پسشون نزنم، ازشون نترسم، مدام نخوام بروزش بدم، باهاشون تنها باشم و با همه ترسناکیشون نگهشون دارم، هر بار از دستم لیز خوردن باز برشون دارم و سعی کنم اینبار محکمتر از قبل نگهشون دارم اگرچه با اشک، اگرچه با درد و اگرچه با دستای خونی.
گریهم میگیره، به راحتی، با هر نشونهای و گاهی بدون هیچ نشونهای، با دیدن آسمون تمیز وصاف، با دیدن دماوند سفیدی که توی آلودگی غرق شده، با تابهای خالی از بچهها، با صدای بلند خندهی بچهها همراه پدر و مادرشون، با شنیدن صدای چرخ روی سنگهای فروشگاههای بزرگ، با صدای بارون، با پیامهای مامان. چیزهای کمی هستند که این روزا من رو به گریه نمیاندازن. غریب بودن این شکلیه.
-چه سود، از شرحِ این دیوانگی ها… بی قراری ها؟
- ۹۹/۱۲/۱۶
روحت دنیارو بغل کرده