-314- دیس ایز می؟
دیروز فاطمه یه چیزایی بهم گفت از باگهام و ناتوانیهای روحیم. راست میگفت، همهش رو راست میگفت. این روزا من بیشتر میفهممچقدر ایدههای قشنگ و حرفای قشنگی که میزنم در عمل سخته، چقدر توانایی روحی میخواد، چقدر حرکت میخواد و زور ادامه دادن. یه لیست خوب از باگهام آماده کردم، از چیزایی که باید اصلاحشون کنم، باید براشون تلاش کنم، اما همین الآن که دارم این متن رو مینویسم و سرکلاسم، نتونستم تمرین کنم، نتونستم خودم رو بروز بدم و حرفمو بزنم، نتونستم چیزی که بلد بودم رو بگم چون ترسیدم، ترسیدم از اینکه خودم رو در معرض دیده شدن قرار بدم و جاج بشم. زورم نرسید. اما کاش تمرین کنم، کاش این قدما رو برای اصلاح خودم بردارم که دفعه بعد مثل یه ماه پیش اینطوری با باگهام تنها نمونم.
.
.
.
زهرا وسط کلاس بهم پیام داد و گفت تو میدونی جواب این سوالو، بگو، بگو و نمره رو بگیر. دیر دیدم و نگقتم، اما قلبم گرم شد از این که رفاقت مگه چیزی جز اینه؟ که وقتی میترسی یکی هلت بده؟ وقتی نمیتونی یکی بگه میتونی و رشد تو براش مهم باشه.
.
.
دو سال پیش توی چنین روزایی هم من این اتفاق رو تجربه کردم، سر کلاس ادبیات، فاجو دستمو به زور گرفت بالا و گفت فاطمه بلده جوابشو و مجبورم کرد حرف بزنم و درست گفتم.
.
.
الآن که به آخر کلاس رسیدیم استاد داره همون مثالی رو برای پاسخ به سوال میزنه که من میخواستم بگم و درست بود. از دستش دادم، مهمترین فرصتای تمرین رو همینطوری از دست میدم. این چیزیه که هست، این حقیقت منه، ترس ترس ترس.
- ۹۹/۰۹/۲۳
وای منم خیلی وقتا سر کلاسا اینطوری شدم :(( بدترین چیزم وقتیه که میبینی جواب درستو میدونستی و میگی کاش میگفتم! این مورد رو خیلی درک میکنم، امیدوارم بتونیم درستش کنیم.