-304- برای تو، با همهی اعتقادای نصفه و نیمهت
خودتو بنداز تو عملگرایی، به جریان بنداز خودتو از رکود دربیا و بدون که منشا اثر تو نیستی فاطمه! منشا اثر تو نیستی. منشا اثر تو نیستی!
فاطمه منشا اثر خدا است، اونی که توفیق می ده، اونی که راهو هموار میکنه خدا است و اونی که راه رو پر پیچ و خم میکنه تویی. این تویی که باید نیتهات رو درست کنی، این تویی که باید روحت رو بزرگ کنی، این تویی که باید یاد بگیری کم نخوای، این تویی که باید یاد بگیری خودخواه نباشی، این تویی که باید به هم نریزی، نباید تعادلت به هم بخوره و یادت بره چی جاش کجاست. این تویی که نباید استرس از پا بندازتت، این تویی که نباید خیلی خوشحال و یا خیلی ناراحت باشی،فاطمه این تویی که باید توکل کنی و قدم برداری، این تویی که باید آب دهنتو قورت بدی، اشکتو پاک کنی و شروع کنی، این تویی که باید ذکر بگی، این تویی که باید ته ذهنت یه صدایی همیشه بگه کمالگرایی رو بنداز دور، کمالگرایی یعنی شرک. این تویی که باید شبا قبل خواب هزاربار بگی لاحول ولا قوه الا بالله، این تویی که باید خودت رو بندازی تو بغل کسی که همهی نیروها از اون صادر میشه. دیدی زینب چی نوشت؟ اونی که کامله خدا است، اونجا که ناکامی توش نیست بهشته. کمالگرایی یعنی شرک، یعنی منام که منشا اثرم. پس حرص نخور. به هم نریز. توکل کن.
میترسی؟ حق داری اما نذار تو اسیر ترست بشی، اونی که میترسه دیگه قدم برنمی داره، نگاه کن به دور و برت، آدمای درست رو نگاه کن، چرا آدمای درستین؟ چون به هم نمیریزن، سعی میکنن سر جای خودشون بمونن و کارشونو انجام بدن، چون اگه افتادن داد و بیداد نمیکنن، کولیبازی درنمیارنآروم دستشونو میذارن رو زانوشون و دوباره از جاشون بلند میشن. سر و صدا نکن فاطمه، جو نده، خودتو درگیر نکن، آدما رو درگیر اسیری خودت نکن، راهتو پیدا کن و برو جلو. چرا انقدر سرو صدا میکنی و جو میدی و همه رو به هم میریزی؟ آروم باش، نفس عمیق بکش، سرعت رو کم کن و کیفیت رو ببر بالا، خودت باش و نترس، اشتباه کن و بشین و خودت رو با اشتباهاتت نگاه کن، قضاوت نکن کاری رو که انجام میدی. فقط انجامش بده، انجامش بده و حرکت کن، فاطمه یه کم گریه کن، یه کم بلند بلند گریه کن، بلند بلند فکر کن و بگو میترسی. اما به آدما نگو که میترسی، به اونی بگو که بتونه ترستو تبدیل به قدرت کنه. به اونی بگو که میبینه میشنوه و راه میاندازه.
فاطمه این تویی. با همهی خودت، با ضعفهات، با ترسهات با تغییراتی که دنبالشونی، با دعاهات و خواستههات. با ارزوها و حسهایی که فکر میکردی مردهن اما نمردن فاطمه، حسهات بیدارن دختر. فقط گذاشتیشون تو صندوقچه که سر زمان مناسب درشون بیاری، هنوز وقتش نیست، هنوز جاشون همونجا است، یه هو هیجانزده نشو، یه هو نترس، یه هو کنار نکش. توکل کن، مثل اون روز توی مشهد، توی دارالعباده، یادت نره فاطمه، یادت نره یه روزی نشستی اونجا و عین ابر بهار گریه کردی. یادت نره قول دادی، یادت نره فاطمه چی رو دادی و چی رو گرفتی، یادت نره اگه معامله کردی باید تا تهش بمونی، نمیتونی کنار بکشی و بگی هدیهم رو پس بده، ارزشمندترین داراییت رو تو اون روزا هدیه کردی. پشیمونی؟ میدونم که نیستی، اون بهترین معاملهی زندگیت بوده فاطمه، تنها چیزی که باعث شد دوباره از جات بلند شی همون دو ساعت بود. همون دو ساعت که با همهی خودت با همهی ترست، با همهی اعتقادای نصفه نیمهت تکیه دادی به مذهب، تکیه دادی به مذهب و حتی فکر نکردی که جز این راه دیگهای داری. چون نداشتی، شایدم داشتی اما هیچی جز اون بهت اطمینان نمی داد. چون هزاربار از قبل اون شنیده بودی اون حرم جاییه که باید بشکنی و اونی که تیکهها رو به هم پیوند میده خوب بلده تیکههات رو به هم بچسبونه. یادته فاطمه؟ یادته از جات که بلند شدی حس کردی این تو، اونی نیست که دوساعت پیش اینجا نشسته بود؟ یادته فردای اون روز حاج قاسم شهید شد؟ یادته دیگه یادت رفت قبلش چی به سرت اومده بود؟ یادته حاج قاسم شد نقطهی پررنگ زندگیت؟ یادته با هم نشستیم روی زمینای سرد صحن انقلاب؟ یادته نترسیدیم؟ فاطمه یادته دیگه نترسیدیم؟ باورت میشه که ما ذرهای نترسیدیم و شک نکردیم؟چی باعث شده بود انقدر مطمئن باشیم؟ این حس اطمینانت یه وقتایی کجا میره؟ مذهب تکیهگاه کافی ای نیست؟ هست! هنوزم هست، ما یه بار دیگه سهشنبه یک ماه پیش با هم گوشهی اتاق نشستیم و حرف زدیم، یادته خوابت برد؟ وسط گریه خوابت برد و وقتی بلند شدی حس کردی روحت سبک شده؟ یادته با هم باورای اشتباهمونو سقط کردیم؟ من یادمه. من خوب یادمه، من خوب یادمه که شرکمو، سهشنبهی یک ماه پیش سقط کردم. باز باید سقطش کنم، این تیکهی آلوده باز رشد میکنه و قبل اینکه تبدیل به یک موجود بشه باید از بین ببریمش.
میای با هم تکیه بدیم؟ به مذهب؟ چشماممونو ببندیم، فکر کنیم وسط دارالعباده نشستیم، فک کنیم تنها چیزی که داریم همینه و بگیریمش توی دستامون بذاریمش جلوی رومون، به قشنگیش نگاه کنیم، به ترسش نگاه کنیم، به نقاط تاریک و روشنش نگاه کنیم، بعد یه بار دیگه هدیه بدیمش، بگیم من نمی دونم کجای این ماجرا درسته کجای این ماجرا غلطه. بگیم نمی دونم کجاش روشنه کجاش تاریکه، برای اولین بار بگیم نمیدونیم باید باهاش چی کار کنیم، ردش کنیم،ردش کنیم و مستقیم بذاریمش وسط یکی از زیارتنامههای حرم، بگیم این مال تو، برای تو.. اگه صلاح دونستی، اگه فکر کردی آمادهی پذیرششم بهم برش گردون، سر زمان مناسبش، سر مکان مناسبش، بعد یه بار دیگه زیارتنامه رو ببندیم، اشکامونو پاک کنیم، نفس عمیق بکشیم و بگیم آخیش! بهترین معاملهی دنیا رو انجام دادم، بعد با هم راه بریم تو صحن جامع و حس کنیم هیچ وقت هیچ تکیهگاهی مطمئنتر از این رو تجربه نکردیم.
- ۹۹/۰۸/۰۹
بی ربطهها؛ ولی نمیدونم چرا با خوندن پستت یاد این حرف دکتر غلامی افتادم که هی میگه:
«منجی عالم بشریت ما نیستیم؛ یکی دیگهست.»