-302- همپا بخواه نه ناجی
دکتر میگه استرس شدید داری و تمرکزت خیلی پایینه و احتمالا خیلی چیزا یادت نمیمونه. بهم می گه استرس زیاد وضعیت غذا خردنت رو به هم ریخته و نمیتونی چیزایی رو که میخوری هضم کنی و واسهی همین فعالیتهای گوارشیت و هضم غذات دچار مشکل شده. سخت نگیر زندگیو!
بحث سختگرفتن نیست، بحث کافی نبودنه. اینکه من مدام حس میکنم کافی نیستم برای هیچ موقعیتی. همیشه حس میکنم از کف اون ماجرا پایینترم درحالیکه نیستم وقتی بهش فکر میکنم و دقیق تر بهش نگاه میکنم میبینم ناکافی نیستم اما یه جاهایی و یه موقعیتایی این حس رو توم به صد میرسونه و میدونین چی بدتر از خود حس ناکافی بودنه؟ اینکه نه تنها فکر کنی کافی نیستی بلکه تصور کنی توانا هم نیستی که کافی باشی این رو زهرا وسط حرف زدنامون گفت. گفت گاهی حس میکنه توانایی کافی بودن هم نداره و این از حرکت کردن میاندازتش و باعث میشه منفعل بشه.
چقدر دقیق و چقدر دقیق.
میدونین از روزی که این دکتر برام وضعیت جسمیم رو شرح داده و تو چشمام نگاه کرده و گفته تمرکز نداری و ذهنت مدام میپره دارم به این فکر میکنم که چقدر روح محکم و قویای داشتم که زنده موندم چقدر روحم توانا بوده که تونسته با وجود این جسم ضعیف و نحیف خودش رو نگه داره و از یه خطی که برای خودشه پایینتر نیاد و به این فکر کردم که شاید من زیاد به خودم سخت میگیرم که همیشه کامل باشم زهره یه حرف جالبی زده بود میگفت ماه هم حتی یه وقتایی کامل نیست نمیدونم من چرا میخوام همیشه کامل باشم.
یه روزایی سر کلاسای دانشگاه حس میکنم روی درس تسلط ندارم، حس میکنم مطلبی که جلو رومه بیشتر از حد منه، بیشتر از سطح منه و همین اعتماد به نفسم رو میاره پایین، اینجاهاست که اون حس ناکافی بودن میچسبه بهم و ولم نمیکنه اما یه روزایی و یه وقتایی کاملا حس میکنم این منم که روی درس مسلطم و فرق اینا توی مطلب ارائه شده نیست فرقشون توی استاد اون درس و نحوهی مواجههی من با اون درسه. یاد گرفتم چطوری خودمو بندازم توی چالش. سر کلاسای شریفی این چیزیه که خوشحالم میکنه حسابی احساس امنیت میکنم میتونم حرف بزنم و نظر بدم،میتونم با آدما بحث کنم چون علاوه بر اینکه این آدم معرکهترین انسان توی دانشگاه و محیط درسیه این آدم نایسترین انسان در حوزهی شخصی هم هست. ترم پیش که من توی این حس عجیب ناکافی بودن غلت میزدم و میگفتم نمیتونم و خوب نیستم فیدبکای خوبی که شریفی بهم داد، زندهم کرد عملگرایی و این که اگه بلد نیستی می تونی یاد بگیری از ویژگیای شریفیه، اینکه حسای این آدم کهنه نیست، اینکه ذهنش رهاست و منعطفه و من واقعا بندهی این آدمم. سر کلاسای شریفی من خیلی می تونم خودمو بروز بدم و این انقدر خوشحالکنندهس برام و انقدر لایههای تاریکم رو کنار میزنه که خودم از این شفافیت روحی که پیدا میکنم تعجب میکنم.
بخش دیگهی ماجرا خودمم، اینکه یاد گرفتم اگه از اول بازی خودمو نشون ندم دیگه سخت وارد قضیه میشم این عامل برد من توی دانشگاه بود اینکه اولین جلسهی کلاس دانشگاه، اول ترم پاشدم و حرف زدم و خودم رو سانسور نکردم این حس با من تا آخر ترم یک موند، این حس خوب که نترس و بلندشو و حرفت دفاع کن و حرفتو بزن. شاید حرفت از نظر خودت بدیهی باشه اما نیست، تجربه نشون داده که حرفت نه تنها بدیهی نبوده بلکه میتونسته دریچهی جدیدی رو باز کنه. پس خودت رو سانسور نکن.
یادت نره فاطمه، یادت نره که سحر بهت گفت وقتی میتونی ادعای موفقیت کنی که سلامت روحی و جسمیت رو توی راه موفق شدن از دست نداده باشی. یادت نره که اگه خودت بلند نشی، کسی بلندت نمیکنه. یه بار دیگه، یه بار دیگه به خاطر خودت، از جات پاشو.
- ۹۹/۰۸/۰۶
این بدیهی و حرفزدنی رو که گفتی من خیلی حس میکنم. همون سر کلاسای دانشگاهشم. من این کاری رو که تو میگی از ترم اول کردی نکردم و خب سختمه واقعا. خوب کردی و خوشحالم برات.
منم یه مدت وقتی اول دبیرستان بودم معدهم سر سختگیریام بهشدت عصبی شد و سرویسم کرد. کمکم یادش گرفتم ولی. این میتونه به آدم کمک کنه که خودش رو تعلیم بده بالغانهتر و صبورانهتر با مشکلات و درگیریهایی که شاید حتی به قول تو کوچیکن برخورد کنه. مراقبت کن و زود خوب شو دختر. :*