-288- این پست کامل میشود
مطمئن نیستم فیلما و کتابا همیشه کمکمون کنن، این روزا بیشتر از قبل با گارد فیلم میبینم و کتاب میخونم، ترسیدم، از اینکه ایدهی جدیدی وارد ذهنم بشه و حتی شاید حالم رو به هم بریزه، انقدر که داستانها توی ذهنم نمیرن، ادامه داشته یاشن یا به قول نرگس شخصیتهای قصه ها توی خیالِ بدون مرزم برن توی فیلما، مشکلات جدیدی براشون پیش بیاد، و اونا با داستان جدیدی دست و پنجه نرم کنن که نویسنده اصلی ممکنه بهشون فکرم نکرده باشه.
چند شب پیش که خوندن زبان تمشکهای وحشی تموم شده بود شب خواب دیدم شخصیتهاش واقعی شدن خواب دیدم من اون وسطم کنار دانیالِ قصه دارم یه چیزایی رو روایت میکنم یه چیزایی که ابدا توی داستان نبوده، درسته که ذهن من هیچوقت آرو نیست و همیشه همهچیز توی ذهنم در حال جنگ و تعارضن اما میدونین، یه وقتایی فکر میکنم کتابا و فیلما بهمون خیانت میکنن انقدر که گاهی نمیدونم این زندگی منه که وسط قصهها روایت میشه یا این قصههان که پاشونو از توی زندگیم بیرون نمیکشن، احتمالا یه چیزی بین این دوتا.
حالا ذهنم مرتب نیست که براتون کامل شرح بدم، اما شما تا اینجاش رو داشته باشین تا من برم و برگردم چون هیچ اعتمادی نیست که ده دقیقهی بعد خودم نیام و حرفامو نقض کنم.
- ۹۹/۰۵/۰۴