-280- نهاِد ناآرام
اگه بتونی زمان زیادی رو با خودت بگذرونی، اگه بلد باشی خودتو به چالش بکشی، اگه بتونی خودت رو بندازی وسط ترسات، خودتو مجبور کنی که با آدمایی ارتباط برقرار کنی که ازشون میترسی یا درستتر و واضحتر اگه نترسی از این که خود واقعیت رو توی آینه ببینی، اون موقع است که مرزای ذهنیت در اولین مرحله برای خودت مشخص میشه، اون وقت می تونی با آدمهای دیگه معاشرت کنی.
البته دو تا حالت وجود داره، یه حالت اینه که تو وقت زیادی رو بگذرونی و خودت رو بشناسی و مرزات هم مشخص بشه و وارد رابطه با آدما بشی اما مدت زیادی توی خودت بمونی و اون با خودت تنها بودن رو از دست بدی، میدونین حرفم چیه؟ حرفم اینه که نمیشه یه بار بشینی و تکلیفت رو با خودت مشخص کنی و به خودت تضمین بدی تا آخر عمرت کارت با همین راه میافته، باید منعطف باشی، به ذهنت اجازه بدی بلند بلند فکر کنه، به ذهنت اجازه بدی چالشهای جدیدی رو امتحان کنه و خودت نترسی از اشتباه کردن، نترسی از این که بگی من دو سال قبل این بودم و الآن این نیستم. باید آگاهانه رفتار کنی، اگه ایدهآلات رو شناختی، اگه تعریفهات رو بازتعریف کردی اون وقتی که کامل رو خودت زوم کردی آدمهای دیگه هم روی تو زوم میکنن.
البته دوز داره! باید بلد باشی کجا دوز اهمیت به آدما رو بالات ببری و کجا حرف خودت رو بزنی. باید یاد بگیری کجا روی آرمانات بایستی و کجا یه قدم ازشون عقب بکشی. راگه تونستی ایدهآل خودت باشی، اگه تلاش کردی رشد کنی و هر روز ارتقا پیدا کنی اون وقت آدما میان جلو که بشناسنت، تا کشفت کنن.
اگه خودت آگاه بودی، اگه خودآگاهی داشتی و از خودت نترسیدی جسارت شناخت دیگران رو پیدا میکنی و این جسارتی که توی آدما هست من رو بنده ی اونا میکنه. اینکه نترسن از جلو اومدن، نترسن از معاشرت کردن، نترسن از این که بیان جلو و ما پسشون بزنیم.
و من فاصله گرفتم از این حالت خودم، از اینکه خودم رو بندازم تو دردسر که بزرگ بشم و رشد کنم، از این که بگردم دنبال یه ماجرا که خودم رو پرت کنم توش. من خیلی از خودم دور شدم و برگشتن به خود وقتی ازش دور میشی اونقدر راحت نیست.
اما حالا که آرومترم، حالا که روحم یه مقداری آرامش گرفته باید برگردم به خودم، برگردم به کلمهها و جملههای خودم، به آرمانای خودم، به اونی که میشناختمش و حالا غریبه شده، اونی که خودشو مجبور میکرد چند دقیقه طولانی به چشم آدما خیره بشه و نترسه، اونی که بعد این کل بدنش بیزور میشد و حالش بد میشد و تا چند روز کابوس میدید اما این کار رو میکرد.
باید دوباره به خودم سختی بدم که بنویسم، که حرف بزنم و مهم ةر از همهی اینا عمل کنم.
خودم رو بندازم توی این اقیانوس ناآرام درون...
گفتم:« یک لحظهی غافلگیرکننده بود. درماندم»
گفت:« ارزش آدمها را همین لحظههای غافلگیرکننده آشکار میکند.»
/ابن مشغله-نادر ابراهیمی/
اگه تو شرایط آروم خودت رو بندازی تو چالشا، اگه ذهنتو محدود نکنی و به اتفاقات فکر کنی و خودتو تصور کنی و بلند بلند فکر کنی در لحظه می تونی درست واکنش نشون بدی. این چیزیه که این روزا دوست دارم دوباره برای تمرین بهش برگردم.
- ۹۹/۰۴/۰۹
دختر، خوشحالم برات که به این چیزها فکر میکنی. و فکر کنم سیستم اینه که یه مدت که درگیری، خیلی هم درگیری. بعدش یهویی درست میشه. یهو یه جایی راهها رو میبینی و به خودت میگی که واقعا درست امید اشتم!