آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-280- نهاِد ناآرام

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۳۶ ب.ظ

 

اگه بتونی زمان زیادی رو با خودت بگذرونی، اگه بلد باشی خودتو به چالش بکشی، اگه بتونی خودت رو بندازی وسط ترسات، خودتو مجبور کنی که با آدمایی ارتباط برقرار کنی که ازشون می‌ترسی یا درست‌تر و واضح‌تر اگه نترسی از این که خود واقعیت رو توی آینه ببینی، اون موقع است که مرزای ذهنیت در اولین مرحله برای خودت مشخص می‌شه، اون وقت می تونی با آدم‌های دیگه معاشرت کنی.

البته دو تا حالت وجود داره، یه حالت اینه که تو وقت زیادی رو بگذرونی و خودت رو بشناسی و مرزات هم مشخص بشه و وارد رابطه با آدما بشی اما مدت زیادی توی خودت بمونی و اون با خودت تنها بودن رو از دست بدی، می‌دونین حرفم چیه؟ حرفم اینه که نمی‌شه یه بار بشینی و تکلیفت رو با خودت مشخص کنی و به خودت تضمین بدی تا آخر عمرت کارت با همین راه می‌افته، باید منعطف باشی، به ذهنت اجازه بدی بلند بلند فکر کنه، به ذهنت اجازه بدی چالش‌های جدیدی رو امتحان کنه و خودت نترسی از اشتباه کردن، نترسی از این که بگی من دو سال قبل این بودم و الآن این نیستم. باید آگاهانه رفتار کنی، اگه ایده‌آلات رو شناختی، اگه تعریف‌هات رو بازتعریف کردی اون وقتی که کامل رو خودت زوم کردی آدم‌های دیگه هم روی تو زوم می‌کنن. 

البته دوز داره! باید بلد باشی کجا دوز اهمیت به آدما رو بالات ببری و کجا حرف خودت رو بزنی. باید یاد بگیری کجا روی آرمانات بایستی و کجا یه قدم ازشون عقب بکشی. راگه تونستی ایده‌آل خودت باشی، اگه تلاش کردی رشد کنی و هر روز ارتقا پیدا کنی اون وقت آدما میان جلو که بشناسنت، تا کشفت کنن.

اگه خودت آگاه بودی، اگه خودآگاهی داشتی و از خودت نترسیدی جسارت شناخت دیگران رو پیدا می‌کنی و این جسارتی که توی آدما هست من رو بنده ی اونا می‌کنه. این‌که نترسن از جلو اومدن، نترسن از معاشرت کردن، نترسن از این که بیان جلو و ما پسشون بزنیم.

و من فاصله گرفتم از این حالت خودم، از این‌‌که خودم رو بندازم تو دردسر که بزرگ بشم و رشد کنم، از این که بگردم دنبال یه ماجرا که خودم رو پرت کنم توش. من خی‌لی از خودم دور شدم و برگشتن به خود وقتی ازش دور می‌شی اون‌قدر راحت نیست.

اما حالا که آروم‌ترم، حالا که روحم یه مقداری آرامش گرفته باید برگردم به خودم، برگردم به کلمه‌ها و جمله‌های خودم، به آرمانای خودم، به اونی که می‌شناختمش و حالا غریبه شده، اونی که خودشو مجبور می‌‌کرد چند دقیقه طولانی به چشم آدما خیره بشه و نترسه، اونی که بعد این کل بدنش بی‌زور می‌‌شد و حالش بد می‌شد و تا چند روز کابوس می‌دید اما این کار رو می‌‌کرد. 

باید دوباره به خودم سختی بدم که بنویسم، که حرف بزنم و مهم ةر از همه‌ی اینا عمل کنم.

خودم رو بندازم توی این اقیانوس ناآرام درون...

 گفتم:« یک لحظه‌ی غافلگیرکننده بود. درماندم»

گفت:« ارزش آدم‌ها را همین لحظه‌های غافلگیرکننده آشکار می‌کند.»

/ابن مشغله-نادر ابراهیمی/

اگه تو شرایط آروم خودت رو بندازی تو چالشا، اگه ذهنتو محدود نکنی و به اتفاقات فکر کنی و خودتو تصور کنی و بلند بلند فکر کنی در لحظه می تونی درست واکنش نشون بدی. این چیزیه که این روزا دوست دارم دوباره برای تمرین بهش برگردم.

 

  • آسو نویس

نظرات (۲)

  • ساجده طالبی
  • دختر، خوشحالم برات که به این چیزها فکر می‌کنی. و فکر کنم سیستم اینه که یه مدت که درگیری، خیلی هم درگیری. بعدش یهویی درست می‌شه. یهو یه جایی راه‌ها رو می‌بینی و به خودت می‌گی که واقعا درست امید اشتم!

    پاسخ:
    آره دقیقا!
    دست و پا می‌زنم و یه هو رها می‌کنم
    و میبینم عه درست شد!
  • آوا کج‌کلاه
  • این جمله‌ی «برگشتن به خود وقتی ازش دور می‌شی اون‌قدر راحت نیست» رو من این روزا دارم با تموم وجود حس می‌کنم. این روزا که لال شدم و نوشتن برام غیرممکن شده. هرچیزی از من برام غریبه‌است و با هیچ‌کدوم نمی‌تونم ارتباط بگیرم. انگار یه سد بزرگ بین آوای حقیقی و این آدمی که بخاطر شرایط مجبور بودم باشم بنا شده و نمی‌تونم برگردم به آوای واقعی، نمی‌تونم حتی درکش کنم. شدم یه نسخه‌ی پیش نویس از اون چیزی که جامعه و شرایط خواستن ازم بسازن و من اون وسط گم شده. جسارتم، سماجتم، رهاییم گم شده‌ان. حالا نه من واقعی رو می‌شناسم نه حتی این چرک نویس شلخته رو. هیچ کدوم رو نمی‌فهمم، با هیچ کدوم نمی‌تونم کنار بیام. 
     

    پاسخ:
    و دقیقا درد همون‌جاست که تو می‌دونستی چی بودی و چی شدی.
    واقعاً دردناکه.
    امیدوارم این روزات بگذره و کلی روزای خوب منتظرت باشن*_*
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی