آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-278- رمق

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۶ ق.ظ

● چند شبه بدون گریه خوابم نمی‌بره و وقتی هم می‌خوابم مدام کابوس می‌بینم. امروز بعدازظهر که خوابیدم خواب دیدم وسط یه فیلمم اما هیچ‌کدوم از کارایی که انجام می‌دادم دیده نمی‌شد. من بودم، نسبت به رفتار آدما ری‌اکشن نشون می‌دادم، باهاشون حرف می‌زدم، حتی غیر از فیلمنامه رفتار می‌کردم اما دیده و شنیده نمی‌شدم.
انگار من یه روح بودم اون وسط. با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم حرف بزنم. تصمیم گرفتم بشکونم این حصار رو که تنهایی می‌تونی حل کنی.سحر دعوام کرد اما می‌دونین وقتی سحر دعوام می‌کنه سرپا می‌شم. ناراحت نمی‌شم. انگار دعواهاش منو بلند می‌کنه. حرف زدم، بغض کردم، نقاط تاریک روحم رو بلند بلند گفتم و گفتن این چیزا کار راحتی نیست چون وقتی درباره‌شون حرف می‌زدم تمام بدنم می‌لرزید.. صدام موقع زدن این حرفا می‌لرزید.
●شب قبلش به شایا گفتم از معناهای اتفافات، از این حجم فکر که تو سرم می‌چرخه و می‌چرخه و فقط چرخیدن نیست. انگار هر کدوم از این فرضیات توی ذهنم روح دارن و و با یه وسیله‌ای می‌کوبن توی سرم. علاوه بر کوبیدن بعضیاشون زخمم می‌کنن با چاقو، زخم می‌شم، روحم جراحت پیدا می‌کنه و خودم رو توی آینه می‌بینم که از بدنم خون می‌ره و حتی بعضی از زخم‌هام عفونت کرده و چرکی شده.
تصویر ترسناکیه اما شاید یه چیزی شبیه فیلم قوی سیاه. همون‌طوری که بدنش رو زخم می‌کرد منم روحم رو زخمی می‌کنم.
● سحر یه چیزایی برام گفت که هیچ‌کس نمی‌تونه این‌طوری بهم حقیقت رو بگه که من ناراحت و بی‌پناه نشم.. نمی‌دونم این روحیه‌ی قشنگش و تاثیرش روی من از کجا نشئت می‌گیره و منِ شکننده‌ی آسیب‌‌پذیر، منِ رقیق، منی که با آدما لج می‌کنم گاهی و مقاومت می‌کنم در برابر اصلاح شدن، در برابر سحر این‌طوری نیستم، شاید چون اون کسی نیست که جلوم رو بگیره و بگه اشتباه می‌کنی انگار می‌‌ذاره تجربه کنم، می‌ذاره بلند بلند فکر کنم و بعد که همه‌ی اینا رو شنید اون وقت میاد جلو و حتی از پشت گوشی می‌بینمش که دستامو می‌گیره، می‌بینم که طبق عادتش وسطش باهام شوخی می‌کنه، می‌بینم که قربونم می‌ره و بعد باهام حرف می‌زنه، حقیقت رو بهم می‌گه اما من انقدر به این آدم اعتماد دارم و انقدر به من احساس امنیت می‌ده که مجبور می‌شم سرپا شم.
● امروز تصمیم گرفتم یه گیاه بکارم و ازش مراقبت کنم. البته که همچنان گریه می‌آید مرا.هنوزم اشکام تموم نمی‌شه.هنوزم ته قلبم نامطمئنه و می‌لرزه و من می‌بینمش که می‌لرزه. اما فکر می‌کنم مراقبت کردن از یه گیاه. دیدن رشد کردنش و جوونه زدنش شاید منو هم زنده کنه. لیلی بهم گفت خودمم باهاش جوونه می‌زنم .
حتی از فکر کردن به جوونه زدنش هم اشک تو چشمام جمع می‌شه.
 ●من همیشه دنبال سخت‌ترین جوابا پیچیده‌ترین جوابا برای سوالام می‌گردم. نمی‌تونم باور کنم جواب سوالا گاهی انقدر ساده‌ست و انقدر برای خودم می‌پیچونمش که دیگه برای خودمم غیرقابل درک می‌شه. امروز سحر باز یه سوالایی توی ذهنم مطرح کرد که خودش به جای خودش قشنگ بود..انگار اومد عقب‌تر از من وایستاد و چند مرحله قبل از سوال منو مطرح کرد.
بهم گفت اصلا کی گفته که ظرفیت روح بیشتر نمی‌شه؟
و می‌‌دونین من همه‌ی حال بدم رو روی این فرضیه ساخته بودم که روحم ظرفیتش بیشتر از این نمی‌شه و خب سحر توی گوشم خوند چه می‌دونی نمی‌شه؟ چه می‌دونی فرضیه‌ت درسته که حالا داری براش سوگواری می‌کنی.

 

پ.ن: یادم بمونه 《شما وقتی می‌تونید ادعای موفقیت بکنید که سلامت روحی و  جسمیتون رو ضامن اون موفقیته نکرده باشید》

پ.ن: این مغز ناتوان و خسته!

  • آسو نویس

نظرات (۴)

  • هانیه ‌‌‌‌
  • منم امروز وقتی داشتم خاک گلدون‌ها رو عوض می‌کردم و ریشه‌هاشون رو تر و تمیز می‌کردم و یه کاری می‌کردم که برگ‌ها نفس بکشن، زیر لب نمی‌دونم خطاب به کی، می‌گفتم:《پس من چی؟ ریشه‌های من کِی جون می‌گیره و کی غذا می‌ده به روح خسته‌م؟ پس روح من کی قراره سبز و جون‌دار بشه؟》

    ریشه‌های بعضی‌هاشون خشک شده‌بود فاطمه. شاید ریشه‌های منم داره خشک می‌شه. 

     

    نمی‌دونم چرا اینا رو گفتم و ربطش به حرفای تو چیه؛ ولی گفتم دیگه. 

    پاسخ:
    هانیه..
    شاید ماعم خشک شدیم. شاید باید یکی کمکمون کنه نفس بکشیم.
    خوب کردی گفتی
    خوب می‌کنی سرم می‌زنی:*

    من سکوت می‌کنم و می‌رم به کارای زشتم فکر کنم.🚶🏻‍♀️

    پاسخ:
    👀
  • هانیه ‌‌‌‌
  • دقیقا همینه؛ 

    ولی کی باید ما رو نجات بده؟ خودمون که دیگه زورمون نمی‌رسه ... 

     

    قربون‌تون خانوم :*

    پاسخ:
    خودمون هانیه
    واقعا خودمون
    تا وقتی ما پانشیم کسی‌م دستمونو نمیگیره که تو ادامه کمکمون کنه
  • هانیه ‌‌‌‌
  • اگه آدم ندونه چی درسته و چی غلط، یا مثلاً دیگه مغزش فرمان نده، تکلیف چیه؟ 

    گاهی دلم‌ می‌خواد خودم رو بسپارم به یکی دیگه؛ بشم یه ربات که کنترلم دست اونه، و یکم مغزم استراحت کنه و اون منو پیش ببره. خسته‌م بابا. مغزم درد می‌کنه و خسته‌ست. 

    پاسخ:
    مغز آدما هم استراحت میخواد
    فکر میخواد
    مراقبه و توکل می‌خواد..
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی