-238- غریبِ آشنایِ طوس
«...مثل یه جوجهی سرگردون همهی صحنا رو گذرونده بودم راهای جدید رو پیداکرده بودم، جلوی در بهشت ثامن نشسته بودم تا در رو باز کنن و باز نشده بود، آخرش رفته بودم دارالحجه و تکیه داده بودم به ستون، تو دلم گفته بودم خسته شدم و بغضی دارم که غرورم نمیذاره بشکونمش خودت جورش کن . بعد زیارتنامه رو برداشته بودم و دنبال جای نشستن گشته بودم.. شروع کردم خوندن اما انگار گوشم دنبال معجزه بود، صدای روضه میاومد زیارتنامه رو بستم و گفتم همینه؟برم دنبالش؟ کل دارالحجه رو دنبال صدا گشتم و آخرش وقتی ناامید شده بودم توی راهروی تاریک هیئت لبنانی رو دیده بودم که نشسته بودن و روضه میخوندن؟. من؟ غریبه بودم اما نشستم اون گوشه کنار یه پسربچه گوشیمو درآوردم، فیلم گرفتم و با اولین صدایی که از روضهخون شنیدم زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم..به جای تموم اون دوسالی که اون گوشهی تهرون غریب افتاده بودم گریه کردم و فهمیدم نه اینجا هیچکس غریب نیست...»
تابستونی که مشهد رفتم حالم شبیه هیچ وقت دیگهای نبود حتی شبیه اولین مشهدی که با این آدما رفتم هم نبود..یه چیزی متفاوت از همهی چیزایی بود که تا حالا تجربه کردم، همهش دلم میخواست بشینم یه گوشه و لحظهها رو ببلعم.دلم میخواست انقدر به گنبد نگاه کنم که هیچوقت تصویرش از جلوی چشمم کنار نره، دلم میخواست گوشام صدای نقاره رو فراموش نکنن، دلم می خواست بطریم از آب سقاخونه خالی نشه اما ماجرا اینه که همهچیز تموم میشه و فقط یه لذت همراه با غم میمونه توی وجود آدم.
داشتم میگفتم نمیدونم چرا تلاشی برای اومدن نکردم، نمیدونم چرا انقدر سریع گفتم نمیام و ثبتنام نکردم، گفتم نمیدونم چرا حتی با مامان حرف نزدم. اما حالا ماجرا اینه که دلم جا مونده، مثل همیشه، خودم اینجا و دلم پیش آدمایی که میرن.
من هر روز دلم تنگ میشه هر روز یادم میاد که توی صحنا راه میرفتم و یه چیزی یه چیزی ته دلم میگفت اینجا همونجاییه که میتونی بشکنی و من بارها شکستم و خودش دستمو گرفت و بلندم کرد!
این بار؟
وسط همهی نتونستنا و غمهام منتظرم، منتظرم یه بار دیگه دستمو بگیره و بلندم کنه..
- ۹۸/۰۹/۲۲
خوبه که منتظری هنوزم.. انتظارش خوبه.