-234- امیدها و آرزوها
امروز رفتم پردیس مرکزی پیش غزاله و یک ساعت و نیم نشستیم تو هنرها و حرف زدیم.از هر دری سخنی و تهش به این نتیجه رسیدیم که مشکل ما حس تعلقه.ما به هیچجا و هیچ جمعی احساس تعلق نداریم جز خودمون.
ما گیر کردیم توی دوستیامون .درسته سحر و لیلی حدیثه رو پیدا کردن من هستی و زهرا رو پیدا کردم و غزاله فاطمه رو.
اما در نهایت چی؟
توقع ما از دوستی بالا رفته.ما یه مدل دوستی رو یاد گرفتیم که دیگه هیچجا پیداش نمیکنیم و آدما رو به خاطر عیب های سادهشون کنار میذاریم.البته شاید واقعاً چیزایی که من ازش حرف میزنم عیب نباشه اما ما به بهترینها و ایدهآلترینا فکر میکنیم.ما فکر میکنیم به رفاقتایی که بینمون شکل مرفته و آدمای دیگه صرفاً با هم دوستن.
من آدم راحتیم توی جمعا..راحت حرف میزنم راحت نگاه میکنم راحت با آدما کانکت میشم و راحت میگم فلانی چقدر کفشات خوشگله!
اما حقیقت چیه؟ حقیقت اینه که وقتی دادم اینقدر راحت و کول رفتار میکنم یه چیزی از درون داره مغزمو میخوره چیزی که من بهش میگم معذب بودن!
و آدما هیچوقت این وجههی من رو نمیبینن آدما هیچوقت درک نمیکنن که میگم من تو ارتباطام آدم خجالتیایم.آدما برنمیتابن وقتی میگم من تو فلان جمع معذب بودم، چون این حسم هیچ نمود بیرونیای نداره و این خیلی عجیبه.
آخرین باری که با سحر حرف زدیم سحر میگفت طول میکشه تا با آدما راحت باشه اما فلان آدم براش این شکلی نبوده، تو اولین دیدار اینقدر راحت بوده که سریع همکلام شده و حرفش این بود که چرا؟ اون آدم چه ویژگیای داشته که باعث این حس میشده.
اون شب به سحر گفتم احتمالاً به خاطر امنیتیه که توی رابطهتون وجود داره.اینکه فلانی حریم شخصیت رو حفظ میکنه، هم جسمی و هم ذهنی.
و بعد توی خاطراتم دنبال آدمایی گشتم که باهاشون راحت بودم و به مثال نقض برخوردم دو تا نمونهی درست و حسابی که بهم ثابت میکرد لزوماً حفظ حریم شخصی باعث راحت بودن من با آدما نبوده، کما اینکه آدمایی وجود داشتن که به حریم ذهنیم بدون اجازه وارد شدن و من این رو خوشایند دونستم.
پس مشکل از کجا است؟
اولین نمونه فاطمه است آدمی که الآن صمیمیترینم محسوب میشه.فاطمه کسی بود که توی اولین دیدار به حریم ذهنیم ورود کرد و من نه تنها ناراحت نشدم که با کمال میل پذیرفتمش و هیجانزده شدم.
چون فاطمه اون روز جلوی در سایت مدرسهی راهنمایی وقتی داشتم مشکلمو تعریف میکردم چیزی رو گفت که هیچ آدم دیگهای بهم نگفته بود و چیزی رو گفت که من اصلاً منتظرش نبودم اون اولین مکالمهی م بود که فاطمه انقدر راحت حرفایی رو به من زد که آدما بعد چند سال دوستیشون هم نمیزنن.
الآن؟ فاطمه از صمیمیترین آدماییه که دورم دارمشون.
مورد دوم رو نمیتونم اسم بیارم نمیتونم چیزی دربارهش بگم چون قراره یه راز بمونه برای خودم.اما حسم نسبت به اون آدم این مدلیه که اولین بار بدون اینکه من جلو برم یا کنشی انجام بدم سر حرف رو باز کرد..چیزایی رو از گفتههام برداشت کرد که من حتی فکرشم نمیکردم و باعث شد دهنم از تعجب باز بمونه.چون من یه کلمه میگفتم و اون آدم صدتا کلمه برداشت میکرد که همهی اون صدتا کلمه یه برداشت جدید بود و من از اینکه داره از حرفام برداشت متفاوتی میشه به هیچوجه ناراحت نبودم.
منی که اجازه نمیدم کسی جز آدمای امنم موقع ناراحتی و خوشحالی کنام باشن خوشحال شدم وقتی به دیوار تکیه داده بودم و از آدما دور شده بودم و داشتم از استرس پوست لبمو میکندم این آدم اومد تو نزدیکترین فاصله وایستاد و گفت چی شدی.
چون من حسی رو دریافت میکردم که تعریفش چیزی نبود که من تا اون موقع از امنیت داشتم.
این تعریف جدیدی از امنیت بود.
همهی اینا باعث شد حرفی رو امروز به غزاله بزنم که تا حالا نزده بودم..امروز به غزاله گفتم من همونقدر که از آدمایی خوشم میاد که حریمم رو حفظ میکنن از آدمایی خوشم میاد که به حریمم وارد میشن و بیگدار به آب میزنن.
اما چی باعث این احساس خوشایند میشه؟ چی باعث میشه آدم اجازه بده کسی بدون اجازه وارد حریم ذهنش بشه و اگر همون رفتار رو آدم دیگهای انجام بده دچار حس انزجار میشه؟
- ۹۸/۰۹/۱۱
چقدر من اینجور تحلیلهایی که مینویسی - و نمیدونم چی میشه اسمشو گذاشت - رو دوست دارم. و جا داره بگم این یکی سلطانشون بود! شاید چون خودمم با همچین چیزی درگیرم در حال حاضر.