-179- سادهترین نگاهِ تو در پسِ هر خیالِ من
میخواد بگه دوستمون داره و براش مهمیم..با چشماش زل میزنه به مرکزیترین نقطهی چشمت و باهات حرف میزنه.مهم نیست حرف زدنش چقدر طول بکشه اون نگاهشو قطع نمیکنه..این باعث میشه استرس بگیری و بدنت یخ کنه..چون چشما انرژی دارن
بعد سرمون داد میزنه..واقعا داد میزنه..من طبق معمول که هیچکدوم از لحظههای کلاسشو نمیشنوم بازم نمیشنومفقط مغزم یهجا بهم فرمان میده که برم و براش آب بیارم تا عصبانیتش باعث حملهی قلبی یا چیزی شبیه به این نشه.
بهجای اینکه بدوم تا زودتر به آبدارخونه برسم و با مهربونی به مسئول آبدارخونه بگم قضیه چیه و آب رو ببرم، تو راهپله مکث میکنم.یادم میافته اون روز که سهتایی من رو نشوندن جلوشون و گفتن 《چشمات چقدر خوشرنگه.》
آب رو میذارم روی میزش و میشینم سرجام.بچهها هر کدوم بلند میشن و شروع به توجیه میکنند.دیگه الآن آرومتر شده و لحنش بیشتر شبیه آدمای نگرانه تا عصبانی..اما این لحن من رو بیشتر نگران میکنه.دستمو میذارم پشت صندلی لیلی..اینطور وقتا دلم میخواد یکی دستمو بگیره و محکم فشار بده.دستم گرم میشه.
فاجو(فاطمه) دستمو محکم فشار میده آروم می شم.دستم یخ کرده..همیشه سهشنبهها اون ساعت اینطوری میشم.فاجو اینبار با دوتا دستش محکمتر دستامو فشار میده.
اون داره حرف میزنه..من نمیشنوم چی میگه..من هیچوقت حرفاشو نمیشنوم اما نگاهاشو میبینم، من رد نگاه آدما رو دنبال میکنم.رد نگاهش میرسه به دست من و فاجو.میفهمه ترسیدیم صداشو آروم میکنه و سرشو میذاره رو میز و یههو برمیگرده به همون شخصیت خندهروش..دست فاجو رو ول نمیکنم..میگه ببخشید زیاد ترسوندمتون..نباید انقدر زیادهروی میکردم.
اما من بهخاطر اون حالم بد نیست اینو همه میدونن.
همه میدونن اون ساعت وقتی هوا تاریک میشه من چطوری میشم.واسهی همین نامهی اون روز رو فاجو باز کرد و گفت من میخونم
برام خوند که اگر میگوییم میمونیم بمونیم حتی اگر طعم خوبی نداشته باشد.
دوباره یادم میفته..《-چشمات عسلیه؟
+نه عسلی نیست
_چرا چشمات عسلیه
+قهوهای روشنه
-ولی عسلیه
+باشه میشه انقدر به چشمام خیره نشین؟
-صورتتو برنگردون میخوام به چشمات نگاه کنم.
+دلم نمیخواد مرکز توجه باشم از ارتباط چشمی میترسم.
-تو هیچوقت موقع حرف زدن به چشمای آدما نگاه نمیکنی.》
ولی بچهها من میرم این آخرین حرفمه.بچهها بلندبلند حرف میزنند اون وسط چندنفر هم دستشونو بالا میگیرن و چرت و پرتای همیشگی از قبیل اینکه جبران میکنیم رو به هم میبافن..قبول نمیکنه..هرچقدر باهاش حرف میزنیم قبول نمیکنه.《-میدونستی چشما انرژی دارن؟انگار یه کهکشان درون چشمای هرکس در جریانه.
+مثل چشمای ماحوزی؟
-آهان آره دقیقا.یه همچین چیزی. کهکشان هرکس درونشو نشون میده.》
من تکلیفمو با شما مشخص میکنم داد نمیزنم چون نباید انقدر میترسوندمتون اما اینجا نمیمونم و رو میکنه به مسئول پایه و میگه حتی اگر اجازه بدین من الآن برم چون واقعا حالم بده و قرص زیرزبونیشو با آبی که براش آوردم میکشه بالا.
سابقه نداره بحثی پیش بیاد و فاجو این همه مدت ساکت بمونه و چیزی نگه اما یههو عصبانی میشه یکی از دستاشو از روی دستم برمیداره و میگه
"فکر کردید با رفتن درست میشه ؟کنارمون بمونید تا با هم درستش کنیم.فرار کردن از موقعیت انتخاب خوبی نیست."
برمیگردم و به چشماش نگاه میکنم.
لبم رو با زبونم تر میکنم و بهش لبخند میزنم.
میدونه این حرفاش چقدر برام اررشمنده.
پ.ن:
برای بودن تو منچه ناشیانه میدوم
پ.ن : حواستون هست که اغلب خیال و واقعیت قاطی میشه؟
- ۹۷/۱۰/۲۴