-102- مبهم
پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ب.ظ
برگشته میگه چرا تقلای بیهوده میکنی؟..نو که تهش هیچی نمیشی..! دیگه حتی ناراحت نمیشم از این حرفا حتی اگه واقعی باشه و هیچی نشم..آقای جواهریان امروز سرِ کلاسِ شعر معاصر شخصیتِ نیما رو برامون توصیف میکرد و می گفت :«مثل یک دریا که پرت کردن سنگ طوفانیش نمیکنه..»
میگفت نمیتونی، همهاین چیزا بیهوده است و جدی بود..با خودم فکر کردم میارزه؟میارزه به نشدنش؟می ارزید..هر طور فکر میکردم این مقابله با ترسام..این حجم از تجربههای نو و تازه و کنار اومدن با واقعیتِ خودم میارزید.
بزرگترین دغدغهام در حال حاضر اون کسیه که هنوز در مقابلش لال می شم و نمیتونم از خودم دفاع کنم..هرچیمیگه نمیتونم بگم نه و این آزاردهنده ترین چیزیه که این روزا تجربش میکنم..میگه ناراحت میشی این کار رو انجام میدم.میگم نه ولی ناراحت میشم..کِی میتونم با این مقابله کنم؟خدا میدونه.
افتادم تو دورِ روزانه نویسی..حسِ خوبی ندارم از این بابت..یه سری داستان کوتاه نوشتم این چند وقت که دلم میخواد پستشون کنم اما هنوز وقت نکردم..الانم حسِ تایپش نبود واقعا.
چکنویسی از آدمایی که برام مهمن رو نوشتم..تعدادشون زیاده اما اینکه چندتاش دوطرفه است مهمه که شاید به یکی دو نفر هم نرسن.میدونین؟
نگران رابطههامم اما ازشون مراقبت نمیکنم..با یه سری از آدما فقط ادامه میدم که ادامه داده باشم..کارایی کردن که باعث شده کم کنه از جذابیتشون برام و اشتباهاتم تو انتخاب رو به رخم بکشه..
شاید از یه سری رابطهها خسته شدم..شاید هم ملاکهام عوض شده..هرچی هست با وجود اذیتاش و عواقبش میپذیرمش..
مثل اون روز که تو روشون وایستادم و جواب دادم.
پ.ن : دارم خودمو گول میزنم.
پ.ن : دلم تنهایی میخواد..تنهایی و حرف زدن طولانی باهاشون..هربار که میرم فرصت اجازه نمیده یه دلِ سیر حرف بزنم..کاش زود باشه این روز..
میگفت نمیتونی، همهاین چیزا بیهوده است و جدی بود..با خودم فکر کردم میارزه؟میارزه به نشدنش؟می ارزید..هر طور فکر میکردم این مقابله با ترسام..این حجم از تجربههای نو و تازه و کنار اومدن با واقعیتِ خودم میارزید.
بزرگترین دغدغهام در حال حاضر اون کسیه که هنوز در مقابلش لال می شم و نمیتونم از خودم دفاع کنم..هرچیمیگه نمیتونم بگم نه و این آزاردهنده ترین چیزیه که این روزا تجربش میکنم..میگه ناراحت میشی این کار رو انجام میدم.میگم نه ولی ناراحت میشم..کِی میتونم با این مقابله کنم؟خدا میدونه.
افتادم تو دورِ روزانه نویسی..حسِ خوبی ندارم از این بابت..یه سری داستان کوتاه نوشتم این چند وقت که دلم میخواد پستشون کنم اما هنوز وقت نکردم..الانم حسِ تایپش نبود واقعا.
چکنویسی از آدمایی که برام مهمن رو نوشتم..تعدادشون زیاده اما اینکه چندتاش دوطرفه است مهمه که شاید به یکی دو نفر هم نرسن.میدونین؟
نگران رابطههامم اما ازشون مراقبت نمیکنم..با یه سری از آدما فقط ادامه میدم که ادامه داده باشم..کارایی کردن که باعث شده کم کنه از جذابیتشون برام و اشتباهاتم تو انتخاب رو به رخم بکشه..
شاید از یه سری رابطهها خسته شدم..شاید هم ملاکهام عوض شده..هرچی هست با وجود اذیتاش و عواقبش میپذیرمش..
مثل اون روز که تو روشون وایستادم و جواب دادم.
پ.ن : دارم خودمو گول میزنم.
پ.ن : دلم تنهایی میخواد..تنهایی و حرف زدن طولانی باهاشون..هربار که میرم فرصت اجازه نمیده یه دلِ سیر حرف بزنم..کاش زود باشه این روز..
پ.ن : کوچیکترین دلخوشیا رو هم از همدیگه دریغ میکنیم..تباه شدیم.سرد و یخ.
- ۹۶/۱۲/۰۳