آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

یک سال تمام تو آینه به خودم نگاه نکردم، اجازه ندادم توی چشمای روحم نگاه کنم، چون می‌دونستم چیزی برای ارائه نداره، می‌دونستم روحم داره نفسای آخرشو می‌کشه، می‌دونستم اگه نگاش کنم، اگه چشمم تو چشمش بیفته، همین‌طور که داره نفسای آخرش رو می‌کشه و بریده بریده حرف می‌زنه می‌گه حواست نبود بهم و بعد می‌میره. می‌دونستم آینه بهم دروغ نمی‌گه می‌دونستم روحی که از من توی آینه‌ست واقعیه و من ترسوتر از این بودم که بخوام با خود خود خود واقعیم روبه‌رو بشم.

اما می‌دونین امشب یاد چه روزایی افتادم؟ یاد آینه‌ قدی کتابخونه‌ی فرهنگ، یاد خودم وقتی چراغا رو خاموش می‌کردیم که از کلاس  بیایم  بیرون و دستام پر از کتاب و وسیله بود، چشمام خسته بود، مدرسه خالی خالی بود و احتمالا صدای ماشینای خیابون معلم تا توی کتابخونه می‌اومد و من وایمیستادم کنار در ورودی چند ثانیه توی آینه به ته ته ته چشمام نگاه می‌کردم و تو دلم می‌گفتم حالا دیگه ته چشمای منم قصه‌دار شده و می‌دونین دلم پروانه‌ای می‌شد.  اما روزای المپیاد که تموم شد.. خودم رو که گم کردم، وقتی از دوره برگشتم از کتابخونه فرار می‌کردم، تا چند ماه نمی‌رفتم تو کتابخونه تا آدما رو ببینم، از اون راهرو رد نمی‌شدم! درباره‌ی این قبلا هم نوشتم این‌جا... اما امشب بعد دو سال، بعد گذشت دو تا سیصد و شصت و پنج روز! فهمیدم ممانعتم از رفتن به کتابخونه فقط به یاد آوردن روزای خوبم نبوده، من نمی‌خواستم خودم رو تو آیننه ببینم چون شرمنده‌ی روحم بودم ، چون اگه تو آینه خودم رو نگاه می‌کردم می‌فهمیدم این من واقعی نیست ،  می فهمیدم این فاطمه نیست و سقوط می‌کردم و اون روزا من به یه مو بند بودم من با یه مو زنده بودم هر شب قبل خواب دنبال یه چیزی می‌گشتم که خودم رو بهش وصل کنم و زنده بمونم و این چیزایی که خودم رو بهشون وصل می‌کردم انفدر جزیی بودن که حتی خودمم اون روزا می‌دونستم دارم خودم رو گول می‌زنم. من با هزارو یک بدبختی خودم رو به پنج‌شنبه‌ها گره می‌ژدم، به مهدی‌زاده ، به  اونن چندتا لحظه‌ی کوچیک کلاس مدرسی و تلاش می‌کردم به اون مو چنگ بزنم که فقط نیفتم. توی همچین روزایی  اگه می‌خواسنم خودم رو با واقعیتم وربه‌رو کنم زنده نمی‌موندم.

این روزا من برگشتم به همون روزا. چند ماهه که به خودم توی آینه نگاه نکردم، خودم رو ندیدم، ، به روحم فکر کردم اما از بالا به پایین، از موضع درمانگر، اما می‌دونین واینستادم تو روش و بگم دردت چیه؟ اصلا درد چیه ؟ یه قدم عقب‌تر فقط نگاش کنم ...فقط نگاش کنم و از دیدنش گریه‌م نگیره. ببینمش.. زخماشو ببینم و بخوام درمانشون کنم، من جرئت دیدنش هم ندارم چون تنهام و من تنهایی زورم نمی‌رسه و در عین حال می‌دونم تا وقتی خودم دستمو بلند نکنم و بگم من می‌خوام نجات پیدا کنم کسی نجاتم نمی‌ده چون نمی‌تونه چون تا وقتی تو نخوای نمی‌شه. از کی می‌ترسی؟ از کی فرار می‌کنی؟ چرا هی می‌دویی وقتی مقصدی نداری؟ چرا انقدر ترسو شدی که حتی حاضر نیستی با خود واقعیت روبه‌رو بشی چرا فکر می‌کنی دیگه انقدر خودت رو می‌شناسی که نیازی نیست برگردی و خیره بشی تو آینه؟ چرا سرتو بالا نمیاری فاطمه؟ چرا  خودتو می‌پوشونی از حقیقت؟ چرا کز می‌کنی یه گوشه که مبادا یکی بیاد بهت بگه تو کی‌ای؟ مبادا یکی ازت بخواد حرف بزنی مبادا یکی دلش بخواد نجاتت بده.. چرا صداهای توی ذهنت تمومی ندارن فاطمه؟ چرا مغزت خاموش نمی‌شه چرا از کیمیا کمک می‌خوای اما بهش گوش نمی‌کنی؟ چرا هی می‌خوای بگی بلند شدم اما باز می‌افتی؟‌دردت چیه؟ چرا پاهات جون ندارن؟ می‌گی دارم می‌دوعم؟ می‌بینم می‌بینم که داری می دویی، تندتر از همیشه ام هستی اتفاقا اما می‌دونی باید بهت بگم اشتباهیه راهت. داری روی تردمیل  راه می ری، نمی‌رسی! فقط خسته می‌شی و یه هو این راه تکراری پرتت می‌کنه بیرون و می‌گه نمی‌خوامت. چرا نمی‌ذاری مغزت استراحت کنه؟ چررا نمی‌خوای خودت رو افتاده ببینی؟ چرا لنگون لنگون پاهاتو نمی‌‌کشی دنبالت تا خودت رو برسونی به آینه؟ چیزی برای گفتن نداری؟‌شرمنده‌ای؟ خودت نیستی؟ خود واقعیت رو گم کردی؟ تو کی ترسو شدی؟ تو کی انقدر ترسو شدی که  حتی حاضر نیستی خودت رو ببینی؟ تو کی انقدر ترسو شدی که فاطمه‌ی جسمی باید به حالت گریه کنه.. باید ببینه درد می‌کشی اما نتونه کاری برات انجام بده؟ چرا از دیدن زخم‌هات می‌ترسی؟ چرا با زخمات دوست نمی‌شی ؟ چرا برنمی‌گردی به دو سال پیش جلوی همون آینه، وقتی همه‌جا تاریکه و اجازه بدی چشمات برق بزنن و قصه‌شون رو برای آدما روایت کنن؟

تو مقصری بابت تموم این روزا و لحظه‌هایی که از خودت می‌گیری مقصری فاطمه. از اینکه نمی‌ذاری آدما نگات کنن از این‌که نمی‌ذاری به زخمات دست بزنن و درمانش کنن تو انقدر سنگدلی که می‌بینی داری می‌میری، می‌بینی خون ازت می‌ره، می‌بینی نفست بالا نمیاد، اما نمی‌ذاری سیستم ایمنیت بلند شه و یه کاری کنه! چرا؟ چون حاضر نیستی مبارزه‌ی نیروهای مدافع رو با زخما ببینی. تو خی‌لی ترسو شدی فاطمه..

[آهنگ آینه از محمد معتمدی]

 چشمام؟ قصه نداره.

هیچ روایتی برای گفتن نداره خالی خالیه. چون روحم خالیه. چون هیچی توش نیست یه تونل سیاه و تاریکه که هیچی ازش رد نمی‌شه. یه خلا. و اگر تو چشمام خیره بشی می‌بینی که مات شده، دیگه خیلی وقته برق نمی‌زنه. آخ یاد این حرفم افتادم که داشتم می‌گفتم من دوباره عادت تو چشم آدما نگاه کردن رو از دست دادم. فکر می‌کردم قرنطینه و نداشتن معاشرت باعث شده اما نه پسر. حقیقت اینیه که الآن دارم بدون سانسور ازش حرف می‌زنم حقیقت اینه که من چیزی نداشتم که چشمام بخواد روایتشون کنه پس نمی‌تونستم به چشم آدما نگاه کنم!!

و حرفِ قشنگ سارا دوباره اومد تو ذهنم که می‌گفت« آدم‌ها دوست دارن داستان زندگی واقعی دیگران رو بشنون اما یه آدم زمانی می‌تونه داستان زندگیشو تعریف کنه که تو دل ماجرا نباشه و اون داستان دیگه براش حکم تراژدی رو نداشته باشه» حقیقت این نیست؟ حقیقت این نیست که من حتی این روزا داستانی هم ندارم که بخوام روایت کنم؟

و خب می‌دونین یه چیزایی، یه نشونه‌هایی محکم کوبیده می‌شه تو صورتم که نمی‌تونم ایگنورشون کنم... شل می‌شم... زورم می‌ره ...توانشو ندارم...حداقل این روزا توانشو ندارم، دو روز پیش یه تیکه فیلم دیدم از یه آدمی و نتونستم ازش رد شم،پاحساس کردم این حرکت آشناست.. این مدل لبخند زدن این آدم آشناست و فکر کردم، حتی فیلم رو سیو کردم! یک روز کامل بهش فکر کردم و گفتم احتمالا یه بار دیگه همین حرکت رو از همین آدم یه جای دیگه دیدم و رهاش کردم. اما انگار مغزم باور نکرده بود چند ساعت بعد وقت داشتم کارنوشت دانشگاه رو می‌نوشتم این دو تا صحنه توی ذهنم با هم اومدن و و یک لحظه، برای یک لحظه، مغزم خاموش شد و من دست از نوشتن کشیدم و می‌دونین این ساده است برای شماها،  اما برای من نیست... چون من یه چیزایی ادراک کرده بودم یه فرضیه‌هایی برای خودم داشتم که تطابق این دو تا صحنه دیوونه‌م کرد.

اون حالت چهره حالتی بود که من فلان جا و از فلان آدم دیده بودم و خب پرودگار نشانه‌ها بهم گفت نمی‌تونی از گذشته‌ت فرار کنی و مثل سایه‌ت دنبالته حالا می‌خواد یک سال گذشته باشه، شش ماه، پنج سال، مهم نیست! این جزیی از توعه، جزیی از تو که نمی‌خوای به آینه نگاه کنی تا مبادا رازت فاش بشه!

 حتی این روزا به این فکر کردم که منی که انقدر معتقدم درون آدم ها از چشمشون معلوم می‌شه چرا یه وقتایی اون چیزی که درونمه با چشمم منتقل نمی‌شه و خب بله باز حقیقت! چون احساسم پاک نیست، چون کامل نیست، چون پر از شیشه خرده‌ست ، پر از حسای نصفه‌ و نیمه‌ست که می‌ترسم تکمیلشون کنم و من ترسوام، خیلی ترسوتر از فاطمه‌ی ۱۶ساله. فاطمه‌ی ۱۸ساله پر از ترس‌هاییه که اگه تو شونزده سالگی سعی می‌کرد بره تو دلشون تا بتونه باهاشون مقابله کنه حتی دیگه سمتش نمی‌ره و این باعث می‌شه از چشماش، از همین چشمای نگران که اشک شده از مهم‌ترین اجزاش.. یه چیز نصه نیمه‌ای باشه که حتی خودشم نتونه باهاشون ارتباط بگیره، حتی خودشم  نتونه تو آینه نگاه کنه چه برسه به آدمای دور و برش.

[آهنگ بیقرار احسان خواجه‌امیری]

نشستم با سبزیایی که کاشتم حرف زدم، یه دل سیر نگاشون کردم و با  همون حال فرسوده و له التماسشون کردم تا رشد کنن، بهشون گفتم به نظر می‌رسه این منم که قراره باعث رشد شما بشم..بهشون گفتم آدما فکر می‌کنن من دارم از شما مراقبت می‌کنم اما حقیقت اینه که من تیکه‌هامو از این ور و اون ور جمع کردم و گرفتم تو دستم و منتظرم شماها جوونه بزنین، اگه شما جوونه بزنین منم جوونه می‌زنم، اگه شما سرتونو از خاک بیرون بیارین منم امیدوار می‌شم سرم رو از خاک بیرون بیارم.

 التماسشون کردم، به معنای واقعی کلمه ازشون خواستم نجاتم بدن

[آهنگ ما از گروه او و دوستانش]

«...چیزی نمی‌گی وقتی بفهمی چون می‌دونی می‌دونیم، پس وقتی رسیدیم به هم بگو سلام بر... بلندش می‌کنیم، چون با همیم، می‌تونیم..من به تو نگاه می‌گنم تو به من، تو یه لحظه شروع می‌کنیم به راه رفتن، تو یا من ؟ کدوممون خسته می‌شیم زودتر؟ این‌جا که دیگه دلیلی نیست... آخر راه دورتر می‌شه دورتر...من دستام خسته می‌شن، من بهت نگاه می‌کنم، می‌خوام بهت بگم، می‌خوام بهت بگم می‌دونی، تو چشمات پر از اشک می‌شه انگار نگفته حرفامو می‌دونی...»

*آهنگ جای تو خالی از گروه او و دوستانش

  • آسو نویس

-278- رمق

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۶ ق.ظ

● چند شبه بدون گریه خوابم نمی‌بره و وقتی هم می‌خوابم مدام کابوس می‌بینم. امروز بعدازظهر که خوابیدم خواب دیدم وسط یه فیلمم اما هیچ‌کدوم از کارایی که انجام می‌دادم دیده نمی‌شد. من بودم، نسبت به رفتار آدما ری‌اکشن نشون می‌دادم، باهاشون حرف می‌زدم، حتی غیر از فیلمنامه رفتار می‌کردم اما دیده و شنیده نمی‌شدم.
انگار من یه روح بودم اون وسط. با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم حرف بزنم. تصمیم گرفتم بشکونم این حصار رو که تنهایی می‌تونی حل کنی.سحر دعوام کرد اما می‌دونین وقتی سحر دعوام می‌کنه سرپا می‌شم. ناراحت نمی‌شم. انگار دعواهاش منو بلند می‌کنه. حرف زدم، بغض کردم، نقاط تاریک روحم رو بلند بلند گفتم و گفتن این چیزا کار راحتی نیست چون وقتی درباره‌شون حرف می‌زدم تمام بدنم می‌لرزید.. صدام موقع زدن این حرفا می‌لرزید.
●شب قبلش به شایا گفتم از معناهای اتفافات، از این حجم فکر که تو سرم می‌چرخه و می‌چرخه و فقط چرخیدن نیست. انگار هر کدوم از این فرضیات توی ذهنم روح دارن و و با یه وسیله‌ای می‌کوبن توی سرم. علاوه بر کوبیدن بعضیاشون زخمم می‌کنن با چاقو، زخم می‌شم، روحم جراحت پیدا می‌کنه و خودم رو توی آینه می‌بینم که از بدنم خون می‌ره و حتی بعضی از زخم‌هام عفونت کرده و چرکی شده.
تصویر ترسناکیه اما شاید یه چیزی شبیه فیلم قوی سیاه. همون‌طوری که بدنش رو زخم می‌کرد منم روحم رو زخمی می‌کنم.
● سحر یه چیزایی برام گفت که هیچ‌کس نمی‌تونه این‌طوری بهم حقیقت رو بگه که من ناراحت و بی‌پناه نشم.. نمی‌دونم این روحیه‌ی قشنگش و تاثیرش روی من از کجا نشئت می‌گیره و منِ شکننده‌ی آسیب‌‌پذیر، منِ رقیق، منی که با آدما لج می‌کنم گاهی و مقاومت می‌کنم در برابر اصلاح شدن، در برابر سحر این‌طوری نیستم، شاید چون اون کسی نیست که جلوم رو بگیره و بگه اشتباه می‌کنی انگار می‌‌ذاره تجربه کنم، می‌ذاره بلند بلند فکر کنم و بعد که همه‌ی اینا رو شنید اون وقت میاد جلو و حتی از پشت گوشی می‌بینمش که دستامو می‌گیره، می‌بینم که طبق عادتش وسطش باهام شوخی می‌کنه، می‌بینم که قربونم می‌ره و بعد باهام حرف می‌زنه، حقیقت رو بهم می‌گه اما من انقدر به این آدم اعتماد دارم و انقدر به من احساس امنیت می‌ده که مجبور می‌شم سرپا شم.
● امروز تصمیم گرفتم یه گیاه بکارم و ازش مراقبت کنم. البته که همچنان گریه می‌آید مرا.هنوزم اشکام تموم نمی‌شه.هنوزم ته قلبم نامطمئنه و می‌لرزه و من می‌بینمش که می‌لرزه. اما فکر می‌کنم مراقبت کردن از یه گیاه. دیدن رشد کردنش و جوونه زدنش شاید منو هم زنده کنه. لیلی بهم گفت خودمم باهاش جوونه می‌زنم .
حتی از فکر کردن به جوونه زدنش هم اشک تو چشمام جمع می‌شه.
 ●من همیشه دنبال سخت‌ترین جوابا پیچیده‌ترین جوابا برای سوالام می‌گردم. نمی‌تونم باور کنم جواب سوالا گاهی انقدر ساده‌ست و انقدر برای خودم می‌پیچونمش که دیگه برای خودمم غیرقابل درک می‌شه. امروز سحر باز یه سوالایی توی ذهنم مطرح کرد که خودش به جای خودش قشنگ بود..انگار اومد عقب‌تر از من وایستاد و چند مرحله قبل از سوال منو مطرح کرد.
بهم گفت اصلا کی گفته که ظرفیت روح بیشتر نمی‌شه؟
و می‌‌دونین من همه‌ی حال بدم رو روی این فرضیه ساخته بودم که روحم ظرفیتش بیشتر از این نمی‌شه و خب سحر توی گوشم خوند چه می‌دونی نمی‌شه؟ چه می‌دونی فرضیه‌ت درسته که حالا داری براش سوگواری می‌کنی.

 

پ.ن: یادم بمونه 《شما وقتی می‌تونید ادعای موفقیت بکنید که سلامت روحی و  جسمیتون رو ضامن اون موفقیته نکرده باشید》

پ.ن: این مغز ناتوان و خسته!

  • آسو نویس

-277- این بار تنها برای خودم(۳)

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۲۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۲۶
  • آسو نویس

-276- نورهای کم‌جان اما زنده

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۱۴ ب.ظ

 برای تو که از رویاهای بزرگ ما هم بزرگ‌تری.

- روح بزرگ.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۴
  • آسو نویس

-275- رمق‌های از دست رفته

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ق.ظ

 هنوز برق می‌زنه چشمامون، خسته شده، کم‌رنگ شده اما هنوز یه چیزایی ضربان قلبمونو تند می‌کنه. هنوز موقع حرف زدن از یه چیزایی لبخند می‌زنیم.

 برای همین برق کم‌رنگ، برای همین حس زنده بودن، به یاد گرمای دستی که یه جایی وقتی قلبمون لرزیده دستمونو گرفته زندگی می‌کنیم.

امشب یاد پل چوبی افتادم، اون ساعت نصفه‌شب، اون تاریکی آسمون لاهیجان. اون ترس همراه با لذتی که صدای راه رفتنم روی پل بهم می‌داد. اون چیزی که ته قلبم می‌گفت بدو، می‌گفت مهم نیست جلوتو نمی‌بینی، فقط بدو.

یاد محکم گرفتن دست آدما که نیفتم. یاد اون عینک فروشی و نشستن رو صندلی و دیدن آواز خوندن آدما..یاد بغضی که تمام راه تو ماشین داشتم. همه‌ی فکرایی که میومد تو ذهنم و پسشون می‌زدم. یاد اون تردیدی که ته قلبم بود و بغضی که ته گلوم و حلقه‌ی اشک ثابت توی چشمم.

مثل این روزا. 

 

 

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۱
  • آسو نویس