-279- ردمیشیم از روزامون شاد، گاهی غمگین اما جای تو خالی!*
یک سال تمام تو آینه به خودم نگاه نکردم، اجازه ندادم توی چشمای روحم نگاه کنم، چون میدونستم چیزی برای ارائه نداره، میدونستم روحم داره نفسای آخرشو میکشه، میدونستم اگه نگاش کنم، اگه چشمم تو چشمش بیفته، همینطور که داره نفسای آخرش رو میکشه و بریده بریده حرف میزنه میگه حواست نبود بهم و بعد میمیره. میدونستم آینه بهم دروغ نمیگه میدونستم روحی که از من توی آینهست واقعیه و من ترسوتر از این بودم که بخوام با خود خود خود واقعیم روبهرو بشم.
اما میدونین امشب یاد چه روزایی افتادم؟ یاد آینه قدی کتابخونهی فرهنگ، یاد خودم وقتی چراغا رو خاموش میکردیم که از کلاس بیایم بیرون و دستام پر از کتاب و وسیله بود، چشمام خسته بود، مدرسه خالی خالی بود و احتمالا صدای ماشینای خیابون معلم تا توی کتابخونه میاومد و من وایمیستادم کنار در ورودی چند ثانیه توی آینه به ته ته ته چشمام نگاه میکردم و تو دلم میگفتم حالا دیگه ته چشمای منم قصهدار شده و میدونین دلم پروانهای میشد. اما روزای المپیاد که تموم شد.. خودم رو که گم کردم، وقتی از دوره برگشتم از کتابخونه فرار میکردم، تا چند ماه نمیرفتم تو کتابخونه تا آدما رو ببینم، از اون راهرو رد نمیشدم! دربارهی این قبلا هم نوشتم اینجا... اما امشب بعد دو سال، بعد گذشت دو تا سیصد و شصت و پنج روز! فهمیدم ممانعتم از رفتن به کتابخونه فقط به یاد آوردن روزای خوبم نبوده، من نمیخواستم خودم رو تو آیننه ببینم چون شرمندهی روحم بودم ، چون اگه تو آینه خودم رو نگاه میکردم میفهمیدم این من واقعی نیست ، می فهمیدم این فاطمه نیست و سقوط میکردم و اون روزا من به یه مو بند بودم من با یه مو زنده بودم هر شب قبل خواب دنبال یه چیزی میگشتم که خودم رو بهش وصل کنم و زنده بمونم و این چیزایی که خودم رو بهشون وصل میکردم انفدر جزیی بودن که حتی خودمم اون روزا میدونستم دارم خودم رو گول میزنم. من با هزارو یک بدبختی خودم رو به پنجشنبهها گره میژدم، به مهدیزاده ، به اونن چندتا لحظهی کوچیک کلاس مدرسی و تلاش میکردم به اون مو چنگ بزنم که فقط نیفتم. توی همچین روزایی اگه میخواسنم خودم رو با واقعیتم وربهرو کنم زنده نمیموندم.
این روزا من برگشتم به همون روزا. چند ماهه که به خودم توی آینه نگاه نکردم، خودم رو ندیدم، ، به روحم فکر کردم اما از بالا به پایین، از موضع درمانگر، اما میدونین واینستادم تو روش و بگم دردت چیه؟ اصلا درد چیه ؟ یه قدم عقبتر فقط نگاش کنم ...فقط نگاش کنم و از دیدنش گریهم نگیره. ببینمش.. زخماشو ببینم و بخوام درمانشون کنم، من جرئت دیدنش هم ندارم چون تنهام و من تنهایی زورم نمیرسه و در عین حال میدونم تا وقتی خودم دستمو بلند نکنم و بگم من میخوام نجات پیدا کنم کسی نجاتم نمیده چون نمیتونه چون تا وقتی تو نخوای نمیشه. از کی میترسی؟ از کی فرار میکنی؟ چرا هی میدویی وقتی مقصدی نداری؟ چرا انقدر ترسو شدی که حتی حاضر نیستی با خود واقعیت روبهرو بشی چرا فکر میکنی دیگه انقدر خودت رو میشناسی که نیازی نیست برگردی و خیره بشی تو آینه؟ چرا سرتو بالا نمیاری فاطمه؟ چرا خودتو میپوشونی از حقیقت؟ چرا کز میکنی یه گوشه که مبادا یکی بیاد بهت بگه تو کیای؟ مبادا یکی ازت بخواد حرف بزنی مبادا یکی دلش بخواد نجاتت بده.. چرا صداهای توی ذهنت تمومی ندارن فاطمه؟ چرا مغزت خاموش نمیشه چرا از کیمیا کمک میخوای اما بهش گوش نمیکنی؟ چرا هی میخوای بگی بلند شدم اما باز میافتی؟دردت چیه؟ چرا پاهات جون ندارن؟ میگی دارم میدوعم؟ میبینم میبینم که داری می دویی، تندتر از همیشه ام هستی اتفاقا اما میدونی باید بهت بگم اشتباهیه راهت. داری روی تردمیل راه می ری، نمیرسی! فقط خسته میشی و یه هو این راه تکراری پرتت میکنه بیرون و میگه نمیخوامت. چرا نمیذاری مغزت استراحت کنه؟ چررا نمیخوای خودت رو افتاده ببینی؟ چرا لنگون لنگون پاهاتو نمیکشی دنبالت تا خودت رو برسونی به آینه؟ چیزی برای گفتن نداری؟شرمندهای؟ خودت نیستی؟ خود واقعیت رو گم کردی؟ تو کی ترسو شدی؟ تو کی انقدر ترسو شدی که حتی حاضر نیستی خودت رو ببینی؟ تو کی انقدر ترسو شدی که فاطمهی جسمی باید به حالت گریه کنه.. باید ببینه درد میکشی اما نتونه کاری برات انجام بده؟ چرا از دیدن زخمهات میترسی؟ چرا با زخمات دوست نمیشی ؟ چرا برنمیگردی به دو سال پیش جلوی همون آینه، وقتی همهجا تاریکه و اجازه بدی چشمات برق بزنن و قصهشون رو برای آدما روایت کنن؟
تو مقصری بابت تموم این روزا و لحظههایی که از خودت میگیری مقصری فاطمه. از اینکه نمیذاری آدما نگات کنن از اینکه نمیذاری به زخمات دست بزنن و درمانش کنن تو انقدر سنگدلی که میبینی داری میمیری، میبینی خون ازت میره، میبینی نفست بالا نمیاد، اما نمیذاری سیستم ایمنیت بلند شه و یه کاری کنه! چرا؟ چون حاضر نیستی مبارزهی نیروهای مدافع رو با زخما ببینی. تو خیلی ترسو شدی فاطمه..
[آهنگ آینه از محمد معتمدی]
چشمام؟ قصه نداره.
هیچ روایتی برای گفتن نداره خالی خالیه. چون روحم خالیه. چون هیچی توش نیست یه تونل سیاه و تاریکه که هیچی ازش رد نمیشه. یه خلا. و اگر تو چشمام خیره بشی میبینی که مات شده، دیگه خیلی وقته برق نمیزنه. آخ یاد این حرفم افتادم که داشتم میگفتم من دوباره عادت تو چشم آدما نگاه کردن رو از دست دادم. فکر میکردم قرنطینه و نداشتن معاشرت باعث شده اما نه پسر. حقیقت اینیه که الآن دارم بدون سانسور ازش حرف میزنم حقیقت اینه که من چیزی نداشتم که چشمام بخواد روایتشون کنه پس نمیتونستم به چشم آدما نگاه کنم!!
و حرفِ قشنگ سارا دوباره اومد تو ذهنم که میگفت« آدمها دوست دارن داستان زندگی واقعی دیگران رو بشنون اما یه آدم زمانی میتونه داستان زندگیشو تعریف کنه که تو دل ماجرا نباشه و اون داستان دیگه براش حکم تراژدی رو نداشته باشه» حقیقت این نیست؟ حقیقت این نیست که من حتی این روزا داستانی هم ندارم که بخوام روایت کنم؟
و خب میدونین یه چیزایی، یه نشونههایی محکم کوبیده میشه تو صورتم که نمیتونم ایگنورشون کنم... شل میشم... زورم میره ...توانشو ندارم...حداقل این روزا توانشو ندارم، دو روز پیش یه تیکه فیلم دیدم از یه آدمی و نتونستم ازش رد شم،پاحساس کردم این حرکت آشناست.. این مدل لبخند زدن این آدم آشناست و فکر کردم، حتی فیلم رو سیو کردم! یک روز کامل بهش فکر کردم و گفتم احتمالا یه بار دیگه همین حرکت رو از همین آدم یه جای دیگه دیدم و رهاش کردم. اما انگار مغزم باور نکرده بود چند ساعت بعد وقت داشتم کارنوشت دانشگاه رو مینوشتم این دو تا صحنه توی ذهنم با هم اومدن و و یک لحظه، برای یک لحظه، مغزم خاموش شد و من دست از نوشتن کشیدم و میدونین این ساده است برای شماها، اما برای من نیست... چون من یه چیزایی ادراک کرده بودم یه فرضیههایی برای خودم داشتم که تطابق این دو تا صحنه دیوونهم کرد.
اون حالت چهره حالتی بود که من فلان جا و از فلان آدم دیده بودم و خب پرودگار نشانهها بهم گفت نمیتونی از گذشتهت فرار کنی و مثل سایهت دنبالته حالا میخواد یک سال گذشته باشه، شش ماه، پنج سال، مهم نیست! این جزیی از توعه، جزیی از تو که نمیخوای به آینه نگاه کنی تا مبادا رازت فاش بشه!
حتی این روزا به این فکر کردم که منی که انقدر معتقدم درون آدم ها از چشمشون معلوم میشه چرا یه وقتایی اون چیزی که درونمه با چشمم منتقل نمیشه و خب بله باز حقیقت! چون احساسم پاک نیست، چون کامل نیست، چون پر از شیشه خردهست ، پر از حسای نصفه و نیمهست که میترسم تکمیلشون کنم و من ترسوام، خیلی ترسوتر از فاطمهی ۱۶ساله. فاطمهی ۱۸ساله پر از ترسهاییه که اگه تو شونزده سالگی سعی میکرد بره تو دلشون تا بتونه باهاشون مقابله کنه حتی دیگه سمتش نمیره و این باعث میشه از چشماش، از همین چشمای نگران که اشک شده از مهمترین اجزاش.. یه چیز نصه نیمهای باشه که حتی خودشم نتونه باهاشون ارتباط بگیره، حتی خودشم نتونه تو آینه نگاه کنه چه برسه به آدمای دور و برش.
[آهنگ بیقرار احسان خواجهامیری]
نشستم با سبزیایی که کاشتم حرف زدم، یه دل سیر نگاشون کردم و با همون حال فرسوده و له التماسشون کردم تا رشد کنن، بهشون گفتم به نظر میرسه این منم که قراره باعث رشد شما بشم..بهشون گفتم آدما فکر میکنن من دارم از شما مراقبت میکنم اما حقیقت اینه که من تیکههامو از این ور و اون ور جمع کردم و گرفتم تو دستم و منتظرم شماها جوونه بزنین، اگه شما جوونه بزنین منم جوونه میزنم، اگه شما سرتونو از خاک بیرون بیارین منم امیدوار میشم سرم رو از خاک بیرون بیارم.
التماسشون کردم، به معنای واقعی کلمه ازشون خواستم نجاتم بدن
[آهنگ ما از گروه او و دوستانش]
«...چیزی نمیگی وقتی بفهمی چون میدونی میدونیم، پس وقتی رسیدیم به هم بگو سلام بر... بلندش میکنیم، چون با همیم، میتونیم..من به تو نگاه میگنم تو به من، تو یه لحظه شروع میکنیم به راه رفتن، تو یا من ؟ کدوممون خسته میشیم زودتر؟ اینجا که دیگه دلیلی نیست... آخر راه دورتر میشه دورتر...من دستام خسته میشن، من بهت نگاه میکنم، میخوام بهت بگم، میخوام بهت بگم میدونی، تو چشمات پر از اشک میشه انگار نگفته حرفامو میدونی...»
*آهنگ جای تو خالی از گروه او و دوستانش
- ۳ نظر
- ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۱