آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

-204- سودای مهرش در سر نکردی

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۵۶ ب.ظ

امروز برای بار چندم حروف اسمشو سرچ کردم اما نبود این آیدی دیگه وجود نداشت.نبودنش و این‌که می‌دونم می‌تونم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم اما جرئتش رو ندارم اذیتم می‌کنه و بهم احساس ضعف می‌ده.
دلم می‌خواد برم باهاش حرف بزنم، بهش بگم متاسفم که با احساسات نپخته‌م و هیجاناتی که همیشه ادعای کنترلشون رو دارم اما حقیقت این نیست بهت فرصت حرف زدن ندادم و فقط گفتم نمی‌دونم چرا این‌جام.
فقط فرار کردم بدون این‌که صبر کنم بدون این‌که به تو هم فرصت حرف زدن بدم.
فکر می‌کردم دارم رها می‌شم فکر می‌کردم این بهترین تصمیمه اما نبود همین‌که انقدر عجله‌ای تصمیم گرفتم نشون‌دهنده‌ی اینه که تصمیمم عاقلانه نبوده-مثل تموم تصمیمای زندگیم-
نمی‌دونم، دلم می‌خواد باهات حرف بزنم مثل آدمی که انقدر بالغ شده که پاشو تو دانشگاه بذاره اما حقیقتا می‌ترسم..می‌ترسم دوباره نذارم حرف بزنی مثل وقتایی که حرف می‌زنم و فرار می‌کنم و منتظر شنیدن هیچی نمی‌مونم.
کاش خودت میومدی حرف می‌زدی و من می‌گفتم بابت هیجانی بودن رفتارم متاسفم و این عذاب وجدان رو از رو قلبم برمی‌داشتم.

  • آسو نویس

203- بگو!

شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۰ ب.ظ

●بعد اون تصادف سنگین تو کما بوده با درصد هوشیاری خیلی پایین و تقریبا دیگه هیچ امیدی به زنده موندنش نبوده..اون شب که مادرش می‌خوابه خواب حاج احمد-همسرش-رو می‌بینه، که بهش می‌گه توی فلان کمد،و توی فلان کیف-کیف شخصیش- و حتی فلان جیب یه‌چیزی گذاشتم برای سجاد اونو بهش بده.

از خواب می‌پره و با این‌که مطمئن بوده بعد از بیست سالی که از شهادت احمدآقا گذشته،هزار بار اون کیف ریخته شده بیرون و آدما توشو گشتن و همه‌چیز رو ریختن بیرون و قطعا خالیه، اما باز طبق همون آدرس می‌گرده و می‌بینه یه ذره تربت اون توئه..تربت حرم امام حسین...و با کلی عجز و التماس اجازه می‌گیره اینو بده به پسرش تا بذارن زیرزبونش و معجزه می‌شه..درصد هوشیاری می‌ره بالا و روند بهبودی شروع به رشد می‌کنه.این‌که احمدآقا کی بوده و چی‌کار کرده این‌که چندین سال از آدمایی بوده که مامان و بابام می‌شماختنش مهم نیست.مهم این‌جا است که شهدا واقعا زنده‌اند و کمک می‌کنن به خانواده‌هاشون، نه تنها خانواده‌هاشون بلکه آدمای دیگه‌ای که صداشون می‌کنند.

همین‌قدر ساده و حقیقی.


●مامان سوگل بعد بیست و هفت سال می‌ره مشهد این مدلی که شب قدر وقتی تلویزیون داره نشون می‌ده حرم امام رضا رو برمی‌گرده می‌گه یعنی تو صحن به این بزرگی جایی برای من یه نفر نیست؟و فردا دوستش زنگ می‌زنه اگه میای مشهد تا ده دقیقه دیگه خبرم کن و خب آره این‌طوری می‌شه که امام رضا دعوتش می‌کنه.

●یه اصطلاحی وجود داره تو هیئتا، که یه‌سری چیزای مخصوص،خوراکی‌هایی که مال هیئت بوده و حالا بعد مراسم مونده رو به‌طور مخصوصی می‌دن به آدمایی که خادم اون هیئت بودند بهش می‌گن این مال سرپاییا است.
وقتی کاری می‌کنم که پشت‌صحنه‌ی یه کار خیر محسوب می‌شه و خودم معمولا نمی‌تونم از اون مراسم استفاده کنم تو ذهنم این اصطلاح می‌گذره که اون مخصوصاش،اون خوباش مال توئه..مال سرپاییا است.
●سوگل می‌گه دیشب قبل خواب به خدا گفتم..یه‌طور خوب و بدون دغدغه‌ای منو ببر انقلاب.
و امروز من بی‌خبر از این ماجرا بعد امتحان بهش گفتم باهام میای انقلاب؟
و وقتی این رو برام تعریف کرد یه‌طوری شدم..این‌که خدا حرفی رو توی دهن من گذاشته باشه که یه آدم دیگه خوشحال بشه..اینا همه معجزه‌های کوچیک‌ان.
بهش می‌گم برام دعا کن هر دعا به ستاره است برای اونایی که آسمون دلشون تاریکه.

دلم تاریکه.


《...یه ضریح امشب تو رویاهات به‌پا کن
برو پایین پا و ارباب رو صدا کن
بگو آقا ما جوونا رو نگاه کن...》

خدایا تلنگرتو دیدم، کمکم کن بلند بشم..کمکم کن راهم آسون بشه خی‌لی آسون بشه و این اتفاق با تقوا می‌افته..پس کمکم کن بیشتر حواسم به تو باشه و به قول نشونه‌ای که امروز از خانم محمدی شنیدم زندگیم رو مدار تو باشه..وقتی رو مدار توام حالم خوبه.

  • آسو نویس

امشب که شب بیست و سومه یاد اون روزی افتادم که ساکت نشستم، بلند نشدم بگم چرا داری سخت‌ترین لحظه‌های زندگی یک زن رو مسخره می‌کنی،چرا تویی که با این پوشش و اعتقاداتی داری این‌کار رو می‌کنی.بلند نشدم بگم اون شهیدی که مسخره‌ش می‌کنی هرچقدر با اعتقادات تو نخونه بالاخره همسر و امید یک زن بوده، یکی هم‌جنس خودت، چطور به خودت اجازه می‌دی این‌طور باشکوه‌ترین لحظات و در عین حال سخت‌ترین لحظه‌هاش رو مسخره کنی.

حرف نزدم سکوت کردم.نمی‌گم رفتم نشستم بینشون، نه، دور شدم اما سکوت کردم و یاد اون آدمایی افتادم که موقع قیام امام حسین از ترس سکوت کردند، با امام حسین نجنگیدند اما یاریش هم نکردند.آیا گناه این سکوت با گناه قتل امام حسین برابر نیست؟


  • آسو نویس