-259- گفتوگو
●چند روز قبل به فاطمه گفتم چیزی که من رو اذیت میکنه اینه که بدون اینکه بخوام افتادم تو بازی. اون موقع که این حرف رو زدم فکر میکردم این جدیدترین و عجیبترین حسیه که تا الآن داشتم.اما چند روز بعد وقتی داشتم کانال آدمهای مختلف رو میخوندم رسیدم به اونجایی که سارا نوشته بود فلانی میگه من انتخاب نکردم، من انتخاب شدم و این مسئله اذیتم میکنه.
●ما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم اما به طرز عجیب و حتی ترسناکی به هم ربط پیدا میکنیم.
شبیه اون روز که من تصمیم گرفتم از علوماجتماعی تا جهاد رو پیاده برم و اون آهنگی رو گوش دادم که میدونستم شایا اون روزا همون رو گوش میده و خب گریهم گرفت.اونجا تو نوت گوشیم نوشتم:《وقتی آهنگایی که گوش میدیم شبیه به هم میشه اما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم. میتونم چشمامو ببندم جلال رو به سمت فاطمی پیاده برم و تو خیالاتم تو رو ببینم که ایتالیا رو به سمت انقلاب میری.》
ما به هم ربط پیدا میکنیم بدون اینکه بخوایم بدون اینکه بفهمیم.
من با زهرایی دوست میشم که قبلاً یه جایی رفیق قدیمی دوست صمیمی من بوده.
و خب اینطوری میشیم که زمین گرده. کاش ما یه جای درست به هم پیوند بخوریم.
●من و کیمیا سه شب پیش تا صبح رقت قلب کشیدیم.نفسهامون رو حبس کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. و این وسط کلی گریه کردیم برای از دسترفتههایی که دیگه قابل برگشت نیستن اما تهش زدیم رو شونهی هم و گفتیم هنوز زندهایم و نفس میکشیم و سعی میکنیم روابطمونو زنده نگه داریم. اینکه چی شد چیا گفتیم چیزیه که شاید هیچوقت خودمون هم نفهمیدیم فقط بعد دو ساعت متوجه شدیم یه چیزی توی وجود ما بعد از خوندن اون متنها و زدن اون حرفا تغییر کرد و اون اینه که ما عوض شدیم.در واقع ما بزرگ شدیم. الآن دربارهی چیزایی حرف میزنیم که هیچوقت حتی فکر نکردیم بشه دربارهش انقدر جدی حرف زد.
دیشب هم به کیمیا گفتم، براش گفتم چیا به روحمون آسیب میزنه و قبول کرد اما به هم قول ندادیم از روحمون مراقبت کنیم. چون اگه هنوز یه چیزی بین من و کیمیا باقی مونده باشه همین دیوونگیامونه.
●من و فاطمه وارد دراما شدیم. درامای عجیبی که هیچجوره فکر نمیکردیم توش بیفتیم و آدمها اینطوری به هم گره بخورن. الآن هر دیالوگی که فاطمه رد و بدل میکنه دیگه فقط به ما ربط پیدا نمیکنه، زندگی آدمها و سرنوشتشون رو تحت تاثیر قرار میده و انقدر همهچی داره سریع اتفاق میافته که اون شب گفتم فاطمه دیگه از اینجا به بعدشو بلد نیستم، کاش میشد خدا بهمون بگه بخش بعدی قراره چه اتفاقی بیفته و جفتمون فقط شونه بالا انداختیم و سعی کردیم نقشمونو درست انجام بدیم.
●و چیزهایی هست که نمیدانی[م]
پ.ن: پس برنامهی ما تا چند شب اشکی شدن و سوگواریه.
پیوست: واقعه. [این صدایی که روزها است تو گوشم پلی میشه و وسطاش من رو به گریه میاندازه]
- ۲ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۱۱