هر آدمی که به ما میخوره و ما باهاش ارتباط میگیریم یه ردی از خودش به جا میذاره، مهم نیست این ارتباط یک سلام ساده باشه یا یک معاشرت عمیق و دوستی چندین و چند ساله، همهی اینا یه ردپایی از خودشون توی روحمون باقی میذارن، ما سعی میکنیم آدمها رو فراموش کنیم، بدیها رو از یاد ببریم، اما حقیقت اینه که همیشه یه چیزی از وجود آدما تهِ قلبمون باقی میمونه، تهمونده ای از احساس که باعث میشه رد نگاهی رو دنبال کنیم، به سلام کردن اون آدم و واکنشاش نگاه کنیم.
این احساس تهنشین شده یه حد متعادلی از دوست داشتنه که حتی ما گاهی فراموشش میکنیم، فراموش میکنیم که به اون آدما احساسی داریم، یادمون میره که کاراشونو دنبال میکنیم، حرفاشون برامون مهمه، عادت میکنیم به داشتن حداقلی از احساس.
این ردپایی که آدما از خودشون توی روحمون به جا میذارن، همیشه شبیه محبت، زیبا نیست. گاهی وقتا خراشهای روی روحمون ردپای آدماییه که وارد زندگیمون شدن، این خراشها کمرنگ میشه جراحتش خوب میشه اما همیشه همیشه همیشه یه خط کمرنگ روی روحمون باقی میمونه که باعث میشهخودمون به یاد بیاریم یه روزی یه جایی یه رفتاری باعث شد روحمون ترک برداره.
من خیلی وقته سعی میکنم از روحم مراقبت کنم، اما اینکه بلدم؟ آیا میتونم؟ آیا اصلاً صحیحه اینطور مراقبت کردن؟ نمیدونم.
من خیلی وقته چیزی نمیدونم.
خیلی وقته پناه آوردم به خودم، به ذاتِ خودم.
اما این پناهگاه امنیه؟ نمیدونم!
پ.ن: داستان اینه که خون میره و جراحتش پیدا نیست -از کانال زهرا اسدی-
پ.ن: حرفهای زیبا از آدمهای زیبا-یک-