کلمهی سبزِ پذیرفته شده را که دیدم..قلبم امیدوار شد..جوانههای امید در دلم زنده شدند*..همان روزی که یک سال منتظرش نشستم..روزها را شمردم..دردها را چشیدم..خوشبختی را با تکتک سلولهایم حس کردم و خندیدم..از تهِ دلم خندیدم..ابعادی از خودم را کشف کردم که حتی فکر نمیکردم وجود داشه باشند..فاطمهای جدید را ساختم..فاطمهای صبور، قابلِ اعتمادتر..مصممتر..کلمه سبز را که دیدم صدایِ کسی در گوشم پیچید که جلویِ رویم ایستاد و گفت «تو که نمیتونی،چرا الکی وقتتو تلف میکنی» پوزخند کسی جلوی چشمم ظاهر شد که میگفت « المپیاد خیلی ریسکش بالا است سعی کن بیشتر به درسات برسی» پچپچهایی در ذهنم چرخید که میگفتند « خب به این یه نفر که امیدی نیست»و یادم آمد که چه شبهایی را با گریه خوابیدم، شبهایی که از ته قلبم مطمئن بودم هیچوقت آنها را نمیبخشم..مطمئن بودم هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم اما فراموش کردم..«توام بخند و بگذر و فراموش کن که دنیا محل گذره»..کاری که برایِ خودم بود..خوشحالی که برای من بود..برای ذاتِ خودم.. چیزی که برایش تلاش کرده بودم..برای منِ جدیدی که دوستش داشتم..برای اطلاعات جدیدی که حاضر نبودم با چیزی عوض کنم..همهی آن گریههایم به خاطر حرفهایشان را بخشیدم به گریههای سبکی که بعد از دیدن کلمه سبزرنگ کردم.
کلمهی سبزرنگ را که دیدم حرفهای دیگری هم-پررنگتر از نتوانستنها-در خاطرم یادآور شد..مثلا خندههایش میان زنگ تفریحهایمان..جدی شدنش که نشه کم بیاریدا...ادامه بدید عوض کنید همه چیز رو. وقتهایی که تماما گوش میشد برای حالِ بدمان..برای غرغر کردنمان..
آن شبی را یادم آمد که تا صبح از شدت هیجان قلبم آرام نمیگرفت..شبی که نمیدانستم باید چهکار کنم اما میدانستم باید کاری کنم..شبی که برای اولین بار با هدیه حرف زدم..شبی که فهمید چه میگویم..شبی که بالای صدبار تکهی فیلمِ تار را پلی کردم و هر روز صبح با خودم زمزمه کردم:
«برای خودتون هدف تعیین کنید..آرزوهاتونو بنویسید و بهش برسید..هیچ کس تو این
دنیا نمیاد چیزی رو که شما میخواین دو دستی بده بهتون..بنویسید و به آرزوهاتون
برسید..»
روزهایی را یادم آمد که روی جزوهها خوابیدم و شبها سعدی و مولانا را در مکاشفههای عارفانه دیدم..روزهایی را یادم آمد که پشیمان شدم..سرد شدم..ناامید شدم..روزهایی که با خودم گفتم تهش که چی؟اما گم نکردم..هیچوقت رویایم راگم نکردم..من فاطمه را ساختم..همان فاطمهای که آخر فیلمِ توضیح دادم..«منِ بینظمِ با فکر نامرتب تبدیل شده بودم به آدمی که همه کاراش رو با برنامه انجام میده.»
و انگیزهای درونی که هیچوقت هیچکجا نگفتمش..گذاشتهام در دلم بماند..برایِ خودم رازی شخصی..توانی که مرا به حرکت بازمیدارد..برای ادامهی راه..
غمگینم..این را همان شبی فهمیدم که دیگر از خلسه اعلام نتایج بیرون آمده بودم..غمگین بودم..با تمامِ سلول های بدنم احساس غم میکردم..احساسِ گریه..درست مثل همان روزی که روی پای ساحل دراز کشیدم و به آسمانِ بالایِ سرم خیره شدم..غمگین بودم مثل روزی که هزاربار دورِ حیاط فرهنگ راه رفتم که فقط گریه نکنم..غمگیم بودم مثلِ روزی که زودتر به خانه برگشتم و تمامِ مترو را فکر کردم..غمگین بودم به خاطر نبود کسانی که با آنها رویاپردازی کرده بودم..همهچیز را با آنها دیده بودم..آدمهایی با فکر مشترک..ذهن مشترک و در حقیقت رویایی مشترک..
گریه کردم برای تنهاییِ خودم..برایِ سحر..برای لیلی برای غزاله..برای عکس چهارنفرهای که به آن دلبسته بودیم..قلبم میگیرد..مچاله میشود..مرکزیترین نقطهقلبم می گوید «نترس و انجامش بده..نترس و انجامش بده..الآن وقتش نیست.»صداشون..لبخندشون اجازه نمیدهد بترسم..حرفهایشان وادارم میکند که قشنگ بگذرونم این سهماه رو.
-و چیزهایی هست که دیگران نمیدانند-
و به قولِ نگار «نمیخواهم بداند هیچکس ما را»
و حالا محکمتر زمزمه میکنم :آه ای یقینِ یافته بازت نمینهم
* روی ستارهی قرمز رنگِ داخل متن کلیک کنید و پاراگرافِ آخر رو بخونید