-434- باید بیشتر حرف زد
خیلی وقته منتظرم بیام اینجا. اما دست و دلم به نوشتن نمیره. نه به خاطر اینکه لزوما اوضاع بده که نه. چیزهایی وجود داره که قلبم رو خوشحال میکنه اما مشخصا دغدغههای جدیای دارم که باید سعی کنم ازشون حرف بزنم. مثلا اینکه قبل عید، وقتی تو واپسین روزهای ۱۴۰۱ با زهرا طبق رسم هرسالهمون رفته بودیم تجریش داشتیم با هم ازین صحبت میکردیم که چقدر چیزهایی رو تجربه میکنیم که دربارهشون اصلا صحبت نمیکنیم. برعکس قبل! چیزها رو ایگنور میکنیم و موشکافیشون نمیکنیم. خودمون و اکتهامون رو نمیذاریم وسط و به درستی و غلطیش فکر نمیکنیم. شبیه آدم بزرگایی شدیم که فقط یه سری کارا رو انجام میدن که انجام داده باشن و حسمون این بود که جفتمون ازین حالمون بده. ایگنور کردن مداوم نسخه ما نیست و داره حالمون رو بد میکنه اما همچنان انگار حاضر نیستیم ازش حرف بزنیم و یا نمیتونیم. یکی از این دو تا. اما همون گفتوگوی کوتاه من رو روشنتر کرد. احساس کردم دوباره تونستم ذرهای به احساساتم دسترسی داشته باشم.
مهمترین حس این روزهام همینه! از دست دادن دسترسی به حسها و این برای من خیلی عجیب و سمیه. چون این کار برای من راحت بود، اصلا راحت چیه! جزئی از شخصیتم بود و حالا که دسترسی ندارم همهش و مدام حس سنگینی دارم. آره. دقیقترین حسم همینه. سنگین بودن. دلیلش هم ننوشتن مداومه. وقتی نمینویسم همه چیز توی ذهنم تلنبار میشه ( انقدر که حتی الآن که شروع به نوشتن کرد احساس میکنم دارم اشکی میشم و این خوبه) حالا که این پرانتز رو باز کردم بذار اینو بگم که امروز وقتی داشتیم با ریحانه توی دانشکده صحبت میکردیم برگشت گفت هیجاناتی داره که فکر میکنه یا با اشک تخلیه میشه یا با راه رفتن و یادم افتاد که من هم چقدر اینطوری بودم و چقدر این روزا از دستش دادم، چقدر ایگنور کردن هیجاناتم و حسهام چیزهای زیادی رو از من گرفته، حتی حتی حتی! خلاقیتم رو ازم گرفته چون چیزها گفته و نوشته نمیشن و تو ذهنم برای همیشه میمونن و این فضای ذهنیم رو اشغال میکنه و فرصت فکر کردن درباره چیزای جدید رو ازم میگیره. آه. چه ظلمی به خودم کردم و چقدر خوب که اینجام و دارم سعی میکنم بنویسم.
هنوز چالش شغلی دارم. بیشتر از قبل. مدرسه جوابم رو نمیده و من رو در یک تعلیق بسیار بد نگه داشته که حسابی عصبانیم کرده و حس میکنم بهم توهین شده. به شدت بهم برخورده و ناراحتم. اوایلش حاضر نبودم با بقیه دربارهش حرف بزنم. یکی دو بار هم که سعی کردم گریهم گرفت و امروز همینطوری که نشسته بودیم پیش هستی و زهرا بهشون گفتم احساس بدی دارم و از حسم گفتم و داستان رو تعریف کردم. چه همصحبتی خوبی بود و دوست! آخ از دوست که چه نعمت بزرگیه و من این روزا درست و حسابی بهش نمیپردازم و قدردانش نیستم. موقع خروج از دانشکده حس کردم سبکترم و چقدر خوب شد که ازش صحبت کردم.
آره خلاصه که مدرسه چالش بزرگی داره و احتمالا دیگه اونجا مشغول نخواهم بود. حوصله تعریف کردنش رو اینجا ندارم اما فکر میکنم این بار من رفتار حرفهای و درستی داشتم و کنار نکشیدم و جدی جدی مشکل اونان. البته که رفتار مدرسه ناراحتم میکنه و به نوعی به شعورم توهین شده اما یک چیز دیگه که فارغ از مدرسه اذیتم میکنه خود پروسه کار نکردنه! اینطور در خونه بودن حالم رو بد میکنه. میدونین حس میکنم من بعدهایی دارم که با کار کردن فعال میشه و حالم رو بهتر میکنه، من واقعا ذرههایی از خلاقیت داشتم، ارتباطگیری بلد بودم و میتونستم کارها رو پیش ببرم و حالا تو این وضعیت که در هیچ موقعیت شغلیای نیستم فقط دوست دارم گریه کنم. به محیطهای کاری ایده آلم فکر کردم اما چالشی که این محیطها دارن اینه که نیازمند معرفی یک آدمن. من رزومه خوبی دارم و رزومهم نشون میده که به درد اون مکانها و موقعیتها میخورم اما رزومه کافی نیست. مثلا من دوست دارم توی نشر اطرراف کار کنم، یا حتی نهنگ. جایی که محیط گروهی داشته باشه، شبیه استارتاپ اما منظمتر و مشخصتر، با انسانهای امنی که تولید محتوا میکنن و خلاقیت در اونها موضوعیت داره. اما خب. اطراف و نهنگ سری پیش رزومهم رو ریجکت کردن. این بار رزومه رو تغییر دادم و ارسال کردم. نمیدونم. واقعا ناراحتم که اون نقطه ایدهآلم قدمهای پیشینیای نداره و من نمیدونم چطور بهش برسم. یاد دبیرستانم میافتم، اون موقع که پلن دوستی با آدمهای جدیدی رو داشتم و واقعا براش قدم مشخص کرده بودم و پیش میٰفت اما الآن یه آرزوی دور دارم که قدمهای رسیدن بهش معلوم نیست و آخ حالم از این مدلی بودن به هم میخوره. ازینکه فقط تو وهم و رویام.
این آسو نیست. آسویی که من میشناختم و دوستش داشتم ایدهآلتر بود. روزهایی که وقتم رو بیرون از خونه میگذروندم، رویا میپروروندم و کار میکردم، درس میخوندم، پروژههای انجمن رو پیش میبردم و شت پادکست میساختم. سرچ میکردم و چیزهای تازه یاد میگرفتم. تمام روز درگیر بودم و حالا! فقط منتظرم شب بشه. خیلی اذیتم. به شدت و هر بار که یاد شرایطم میافتم گریهم میگیره.
دلم نمیخواد آدما دلداریم بدن و وقتی این کار رو میکنن اذیت میشم. حس میکنم قدرت همدلیم کم شده و جادوم رو از دست دادم. حس میکنم دیگه هرگز نمیتونم دوستای تازه پیدا کنم، واقعا دچار افسردگی ناشی از خونهنشینی شدم. خلاقیتم ته کشیده. مدتهاست که ایده جدیدی به ذهنم نمیرسه و اگر ایدهای دارم هم زورم به انجام دادنش نمیرسه، کاملا حس میکنم اندازه رویاهام نیستم و این خیلی حس به درد نخوریه.
پ.ن:ولی باهام حرف بزنید. بهم بگین شده تا حالا حس کنین جادوتون رو از دست دادین؟ حس کنین یه نقطه قوت داشتین و اون رو دیگه ندارین؟ با این حس چی کار میکنین؟
پ.ن: و بهم بگین به نظرتون چه فرصتهای شغلیای میتونم داشته باشم. به من میاد کجا کار کنم و چه شغلی مناسبمه؟
- ۳ نظر
- ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۲۷