این حس و حال من رو میترسونه. شبیه روزهای المپیاده. روزهایی که دیده نمیشدم اما تلاش میکردم. توی چشم نبودم اما تلاش میکردم. روزایی که حتی لحظهای به نتیجه فکر نمیکردم و مدام تمام فکر و ذهنم تلاش کردن بود. روزایی که آدما بهم میگفتن نمیتونی و من تنهایی پای تصمیمم وایستادم. روزایی که در دوستیام دچار چالش بودم. یار همقدمی نداشتم اما باز هم تلاش میکردم. روزایی که وسط درس خوندن خسته و اشکی میشدم اما کوتاه نمیاومدم. برام مهم نبود که مهم نیستم، برام مهم نبود که آدما میگن این چه کاریه. من فقط تلاش میکردم. یادمه خسته هم میؤدم. یادمه یک بار تو مترو دوستای هممدرسهایم رو دیدم که داشتن میرفتن بیرون و من چون درس داشتم نرفتم. یادمه خیلی گریه کردم. با اینکه انتخاب خودم بود اما خسته هم شده بودم. دلم میخواست کیف کنم. میترسیدم نکنه یه روزی برسه که با خودم بگم از روزهای دبیرستانم استفاده نکردم. میترسیدم. چون آدمای بهتر از خودم رو میدیدم و میگفتم نکنه من لایقش نباشم؟ و بابتش به شدت میترسیدم. احساس میکردم این تنها راهیه که به من هویت میده اما باز هم به نتیجه فکر نمیکردم. قبول شدم. رفتم دوره. آدمای زیادی باهام شادی نکردن. آدمهای کمی پیشم موندن. آدمای کمی من رو فهمیدن و من خیلی خسته بودم. برنز شدم. تموم شد. باختم. برده بودما! اما باخته بودم. بعدش خیلی گریه کردم. خیلی افسرده شدم. خیلی ناراحت شدم که تموم اون روزای شادی کسی رو نداشتم که باهام شادی کنه. دستام ترسیدن. کمجون شدم. قلبم سرد شد و سرماش رو حس کردم. این روزا که درس میخونم و کسی اونطوری که باید کنارم نیست، این روزا که وسط درس خوندن تو ذهنم یادم میاد چقدر از سمت خانواده اذیتم، این روزا که دردهای شخصیم خیلی بالان و رقت قلبم رو هزاره. این روزا که به نتیجه فکر نمیکنم و فقط پیش میرم. این روزا که کسی نمیفهمه دارم چی کار میکنم و هر کسی زندگی خودش رو داره. زیاد یاد اون موقع میافتم و راستش، میترسم. میترسم که باز برسه و من خسته باشم. میترسم وصال با خستگی زیاد همراه باشه اما هنوز نمیتونم دل بکنم. من شیرینی رسیدن رو تجربه کردم، همونطور که درد رسیدن رو هم تجربه کردم. اینکه برسی اما کسی نباشه که باهاش خوشحالی کنی. این درد بزرگیه. اما نمیتونم لذتش رو انکار کنم. لذتبخش بود. همون اشکها، همون لبخندهای تنهایی و یا با آدمهای محدود رو میخوام. برای همینه که نمیخوام کنار بکشم. دردم میادا! دردم میاد که دیده نمیشم اما خب.
غمگینم و بیشتر از غمگین بودن اشکیم. دردهای نهفتهام این روزها به تناسب شرایط زیاد بالا میاد و دردسترسمه. یادمه زینب سادات موقع ازدواجش توی کانالش نوشته بود که آدم ناخوداگاه نسخه منعطف و پرشور مامانش رو موقع این موقعیت دیگران به یاد میاره و ذهنش مقایسه میکنه با حالت الانش که هیچ شوری نداره و غمگین میشه. راست میگه. همه درد منم همینه، که نسخه خانوادهم روی درون نمی چرخه. هیچکس موفقیتها و قدمهای من رو نمیبینه. هیچکس دستاوردهای من رو نمیبینه. نمیخوام بگم دستاوردهای بزرگین، بحثم انقدر گنده نیست. منظورم چیزهای کوچکه، که وقتی چیز جدیدی میپوشم بشنوم که «بهت میاد» که وقتی قدمی برمیدارم و نمیشه بشنوم « اشکال نداره خودت مهمی» که وقتی شیرینی جدیدی یاد میگیرم ازش بخورن و نگن ما اهل شیرینی نیستیم. میدونین؟ من همین همراهیهای کوچیک رو میخوام. ارشد و المپیاد و کار و.. بهانهست. من توجهشون رو میخوام... گاهی میگم فاطمه بپذیر دیگه! بپذیر که خواستنی نیستی. درد داره. بله. اما بپذیر. یک بار برای همیشه این توقع رو تموم کن و در خودت فرو نرو. دیگه دفعه بعد بابتش اشکی نشو. اما خب، میشم. درد بیشترش هم اونجاییه که این نسخه از مامان و بابام رو برای دیگران میبینم، نسخه مهربون و ساپورتیو و همراهشون رو و راستش خیلی خستهم برای اینکه تلاشی بکنم. روزبهروز بیشتر توی غارم فرو میرم. باشه، بخشیش هم تقصیر منه. منم خیلی جاها کمک نخواستم و عادتشون دادم به اینکه محبت نمیخوام اما کی این رو در من نهادینه کرده و من چرا با دیگران اینطور نیستم؟ چندبار سرکوب شدم و حالم بد شده که نخواستم دوباره تکرارش کنم. این روزها که تو رابطهم بیشتر ترسهای خانواده میاد جلوی چشمم. بیشتر میفهمم چه مشکلات پیشینیای دارم که الآن حالم رو در رابطه هم دگرگون میکنه و من رو از میترسونه. ترسهام از گذشتهس، مال رابطهم نیست. از خانواده دلگیرم. از اینکه کسی به این فکر نمیکنه که آسو زندهس؟ آسو نیاز به کمک داره؟ آسو! ما هستیما. آسو غصه نخوری، نگران نشی. انگار که آسو بیترسترین و مستقلترین و بیحسترین موجود دنیاست و از سنگه! انگار همه میتونن باهاش هرطوری دوست دارن حرف بزنن و رفتار کنن و اون باید لبخند بزنه. گاهی میترسم، میگم این چه نسخهایه که از تو ساخته شده در خانواده؟ تو انقدر سنگدل و بیاهمیتی؟ بس که هر بار مجبور شدم به خاطر اینکه آسیب نبینم خودم رو دور کنم. بسکه همیشه کنار کشیدم وقتی محبتهاشون رو به دیگران دیدم و خودم نادیده گرفته شدم. بسکه همیشه فکر کردم ناکافیم و هر کاری کنم اندازه نمیشم. راضی نمیشن!
درد بزرگ این روزهام اینه که من به شدت نیاز به کمک و همراهی دارم. نیاز دارم مامان و بابام کنارم وایستن. انگار از چیزی که میترسیدم سرم اومده. همیشه میترسیدم نکنه من از اونایی بشم که همهش دلم بخواد به خانواده طرف مقابل پناه ببرم اما داره اینطور میشه. همهش میخوام فرار کنم. میخوام دور بشم. میخوام از همه عالم و آدم فرار کنم. اما باز برمیگردم پیش تو. نمیةونم ازت دور بشم. باز خودمو میبینم که کنار تو نشستم و تو با چشمات منو نگاه میکنی و من از اینکه بابتم نگران میشی شرمنده میشم.
ترسهام رو دارم زندگی میکنم.
این روزها نیاز دارم تو خانواده حمایت بشم، دلم میخواد دربارهم حرف زده بشه، سرنوشتم مهم باشه، آدما بابتم احساس شادی کنن. دلم میخواد ببینن چه چیزایی وجود داره، دلم میخواد از شادیهام صحبت کنم، از غمهام، از زندگیم. اما خب اینجا مرکزیت توجه روی آدمهای دیگه است. «دیگریهای متعدد»، داداشهام. بنایی. فامیل، دوستهای خانوادگی، کار، همسایهها و و و. هیچ کدومشون من نیستم. اینجا هیچکس نیست که براش مهم باشم. حالم به هم میخوره از تو خونه موندن. نسبت به هر چیزی حساسم و هر محرکی بلافاصله چشمام رو اشکی میکنه. هیچ محبتی ازم بیرون نمیاد و خستهم از برای دیگران بودن. دلم میخواد فقط برای یک دوران کوتاه و مقطعی دیده بشم و بهم توجه بشه. با خودم فکر میکنم. میگم فاطمه این مشکل رو قبلا نداشتی! شاید جدیده. اما جواب ترسناکی داره. جواب ترسناک هم اینه که تا الآن تو موقعیتی نبودی که انقدر به توجه و حمایتشون نیاز داشته باشی، وگرنه همیشه همین بوده. تا وقتی مستقل بودی و کارت بهشون گره نخورده بوده همه چی خوب بوده. قلبم موقع مرور اینها درد میگیره. قلبم درد میگیره از اینکه هیچوقت برای این خانواده کافی نباشم. حتی نمیدونم باید چی کار کنم که کافی باشم. برام دیگه به وضوح همهچیز بنبسته و فقط میخوام این ماجراها تموم بشه و ما به یه ثباتی برسیم و با هم فرار کنیم. نمیخوام هیچی رو ترمیم کنم. فقط یادم میمونه، یادم میمونه همیشه حلقهای مفقود بود و اون محبت بود.
کار میکنم و کار میکنم. اونجا هم چالشهای خودم رو دارم. درس میخونم. بخش خوب زندگیم همینه. گاهی چشمهام رو میبندم و روزهای بعد از قبولی رو تصور میکنم، به نظرم روشنترن و همین موتور محرکه منه. فقط میخوام تا جایی که ممکنه کارها رو پیش ببرم. کلاس خط ثبتنام کردم. دوباره. اونجا به شدت بهم اعتماد به نفس میده. توی اون کلاس کافی و زیادم. آدمها باهام مهربونن و راه به راه ازم تعریف میکنن. قلبم روشن میشه و موقع پایین اومدن از پلهها گویی که دارم پرواز میکنم :"))
حلاصه که به قول رهی معیری:
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم