-375- خدا برات نفس عمیق بعدشو کنار گذاشته، بلیو می!
«کی لم میدیم دودقیقه آسوده باشیم؟»
خستهشدی، خسته شدم اما یه دوستداشتنی میکشتم، چشمام اشکیه، قلبم ناآرومه و به زور روزامو میگذرونم و خودم رو میکشونم، امید دارم و در عین حال مستاصلم اما هنوز مرزهای ذهنیم پررنگن که میدونم تو هم همین مرزا رو داری. امروز به این فک کردم که نکنه داره این مرزها کمرنگ میشه و برای خودم ددلاین گذاشتم، نه که برای خودم. برای خدا گفتم، گفتم از چی نگرانم، براش گفتم که ایدهم چیه و اوضاع داره چطور پیش میره، بهش گفتم خیلی نگرانم و هیچکدوم از این حرفا رو نمیتونم به کسی بزنم و اگه اون نجاتم نده کسی رو ندارم. یه روز برای سارا یه چیزی فرستادم درباره همین، درباره اصل نجوا کردن، اصل حرفزدن و توضیح دادن شرایط. امروز یادم افتاد که انقدر نگرانی میکشم که حتی دیگه نمیتونم با خدا حرف بزنم. انقدر حرفام و ذهنم آشفتهس که به کلمه درنمیاد. میدونی از چی نگرانم؟ چون تو قالبهای بقیه جا نمیشم، چون میبینم که من اونی نیستم که دورم تاییدم کنه، زورم میرسید تا الآن اما اینکه تنهام، اینکه واقعا و عمیقا تو راهی که انتخاب کردم تنهام زورم رو کم میکنه. بله، کسی سنگ نمیاندازه جلوم و حتی شاید بعضیا توی دلشون تحسینم کنن، اما حقیقت اینه که من تنهام و کسی نیست که تاییدم کنه و زورم رو زیاد کنه و این حقیقتا گاهی به گریهم میاندازه و این روزا بیشتر و بیشتر میشه.
زهرا باهام دعوا کرد. گفت یه لحظه وایستا ببینم توکل کجای زندگیته؟ راست میگفت، توکل کجای زندگیمه. چقدر تا اینجا من شرایط رو مدیریت کردم که توقع دارم از اینجا به بعدشم مدیریت کنم؟ که مگه هر بار من دستکاریش کردم همهچی بهتر پیش رفته که باز هم دلم میخواد یه کاری کنم؟ چرا توکل نمیکنم، چرا انقدر به هم میریزم؟ چرا صبر نمیکنم و نمی ذارم هرچیزی روال طبیعی خودش رو طی کنه؟ راستش قضیه اینه که ترسیدم. تو قالبهایی که دیگران برام میسازن جا نمیشم و این خیلی فشار روحی بزرگیه. واسه همین دیگه دلم نمیخواد توی جمع باشم، واسه همینه که از آدمها فرار میکنم و سوالهای آدمها انقدر اذیتم میکنه. نمیتونم دیگه ناامنی بکشم. نمیتونم بشنوم و رد بشم، نمیتونم حتی از خودم دفاع کنم، نمیتونم بگم انتخاب منه و باید به رسمیت شناخته بشه چون حتی اگه کسی هم به روت نیاره حقیقت اینه که تو اونی نیستی که بقیه برنامشو چیدن و توقع دارن. آره احترامتو نگه میدارن و چیزی نمیگن اما من از توی چشماشون، از عبارتهای کوتاهشون و از رفتاراشون میفهمم که نمیخوانم. تا وقتی شبیه خودمم و هنوز به مقصد نرسیدم نمیخوانم و تنهام. واقعا تنهام. خیلی تنهاتر از همیشه. انتخابی کردم که پیش بردنش سخته و مسیرش طولانیه، مثل همیشه دست رو چیزی گذاشتم که توان خیلی زیاد و دقت بینظیر میخواد. مثل همیشه انتخابم شبیه بقیه نیست و شرایطم شخصیتر از اونیه که کسی بتونه بفهمتش چه برسه به اینکه بپذیرتش و این همهچیو سختتر میکنه.
فاطمه بهم گفت که نگرانمه و گفت چرا نگرانه و من انقدر آروم بودم که حرفشو تایید کنم و بهش بگم چی فکر میکنم. بهش گفتم سخته ولی انتخابمه. بهش گفتم همهی ریسکشو میدونم، فکر نمیکنم فاطمه هم اون روزا که این کار رو شروع کرده بودیم فکر میکرد انقدر شرایط سخت بشه. پشیمون نیستم، اما میفهمم که اون نگرانه. نمیدونم فاطمه پشیمونه یا نه اما من پشیمون نیستم، همونطوری که گفتم سخته ولی یه دوستداشتنی پیش میبردم.
چند شب پیش یک لحظه انقدر احساس بدی گرفتم که رفتم و به رضوان یه جمله ترسناک گفتم، بهش گفتم رضوان فکر نمیکنم دیگه هیچوقت شادی تو چشمام برگرده، بهش گفتم هیچ وقت شور تو صدام و برق تو چشمام برنمیگرده.اینا رو گفتم و احساس کردم دنیام همونجا تموم شده، خیلی خودم رو نگه داشته بودم که اون جمله رو نگم و وقتی گفتمش احساس کردم دیگه چیزی نمونده که بتونم بابتش ادامه بدم. احساس کردم تنها چیزی که درونم داشتم رو دارم میدم و هیچی نیست که بتونه جای اون فقدان رو بگیره. میخواستم فرار کنم و راهی برای فرار نبود. به هر دری زده بودم که فرار کنم و همه بهم میگفتن آروم باش و ادامه بده، دلم میخواست ادامه بدم اما انقدر میترسیدم که فرار تنها چیزی بود که میخواستم. منتظر بودم یکی بهم بگه فرار کن که فرار کنم و هیچکس بهم اینو نمیگفت. وقتی همه این حرفا رو به رضوان زدم و از ترس زار زدم، رضوان آروم جوابمو داد. میتونستم گرمای توی دستاش رو از پشت کلماتش حس کنم، اطمینانش استیصالمو نابود کرده بود و آرامشش انقدر زیاد بود که نمیتونستم حرفاشو قبول نکنم. رضوان گفت فاطمه من مطمئنم میتونی و تو هم مطمئن باش. قلبم داشت از ترس تیکهتیکه میشد. منتظر بودم که بگه فرار کن و من بدوام.اما رضوان از همه مطمئنتر بود. اشکام داغ بود خیلی داغ، بیشتر از همیشه التهاب داشتم، احساس میکردم تب دارم، تب درونی. تو تب میسوختم و هیچ بروز جسمیای نداشت. دلم میخواست یکی برام آمپول بزنه و دو ساعت آروم بخوابم اما هیچکس نمی تونست بفهمه چرا تب دارم و اصلا مگه داغ بودم؟
رضوان گفت تو توی کارنامهت رد کردن این سختیا رو داری واسه همینه که کسی توقع نداره کنار بکشی. گفت فاطمه آدما چیزی رو که تو میخوای ندارن که بدن اما تو از پسش برمیای. همیشه براومدی و اینبار هم میتونی. اون شب تا صبح هزاربار حرفاش رو خوندم. بهش گفته بودم رضوان آدما لایق محبت بیشترین و من مطمئن نیستم بتونم بهشون اون عشقی که لایقشن رو بدم، گفته بودم آدما ارزشمندن و من اگه از پسش برنیام چی و اون گفته بود فاطمه تو هم لایق محبتهای عمیقتریای و خودت رو دست کم نگیر. آره، حرفاش رو تا صبح خوندم و گریه کردم. از ترس گریه کردم. از میل به فرار و نتونستن برای فرار گریه کردم. اون شب با گریه خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم رضوان برام عکس یه دسته گل فرستاده و میگه شبیهمه. توی توضیحش اینطور نوشته بود که «فاطمه ببین این چقدر شبیهته، همه رنگ توشه و یکی از رنگاش خیلی تو چشمه. دقیقا مثل تو!» یاد حرف سارا افتادم که میگفت فاطمه تو بعضی وقتها خیلی تو چشمی و واسه همین دوستداشته میشی و سخته که دلت رو نگه داری و وای از سارا که اون روز قبل من فهمیده بود چه خبره و بهم گفته بود و من نفهمیده بودم.سارا همون موقع گفته بود برای کسی که دوست داشته میشه سخته که دلش رو نگه داره و من حالا بعد این همه وقت میفهمم سارا چی گفته بود. که الآن که محبت میاد سمتم نمیتونم بپذیرمش، چون میگم نکنه من لایقش نباشم.
من انقدر حالم بد بود که از اینکه بقیه ازم میخواستن قوی باشم منزجر شده بودم. دلم میخواست یکی بهم بگه بابا اشکال نداره، دو دقیقه بشین و غصه نخور، دو دقیقه بیا بغلت کنم و هیچی نگو. دو دقیقه به خودت اجازه بده دلت آروم بگیره. اما همه ازم میخواستن ادامه بدم.ساجده میگفت آدما بهم احترام میذارن، میگفت دوستم دارن و به خاطر همین ازم توضیح نمیخوان. براش از این گفتم که چقدر بودن بین آدمها این روزها اذیتم میکنه و دلم نمیخواد دیگه ببینمشون. گفتم چشمام دیگه لوم میدن و تعداد کسایی که به روم میارن اینو روزبهروز بیشتر میشه و دلم میخواد خودم رو تو خونه حبس کنم، گفتم دیگه کسی نیست که ببینتم و بعدش نگه تو چشمات یه چیزی بود! و منم نمیتونم توضیح بدم و قلبم تیکهتیکه میشه. برام آهنگ خوند، برام با صدای گرمش آهنگ خوند و فک کنم برای چند لحظه همهچیز روشنتر شد.
دیروز داشتم نوشتههای توی کانال شخصیم رو میخوندم و رسیدم به یه چیزی که ۶ماه پیش نوشته بودمش و چشمام برق زد از دیدنش، یک چیزی نوشته بودم و دیدم اتفاق افتاده و من اصلا حتی یادم نبود که میخواستمش. به اون روزی فک کردم که نوشته بودمش. اون روز که فکر میکردم همهچیز تموم شده و چیزی نیست که بهش تکیه کنم و کاری هم نمیتونستم بکنم و از خونه زدم بیرون. رفتم و نشستم بالای اون سکوها، نزدیک اربعین بود و من یه یادداشت نوشتم و بعدش هم مثل همیشه چندتا جمله نصفه و نیمه ردیف کردم و یکیش همین بود. راستش کمی آروم شدم.
امروز که از خواب بیدار شدم و داشتم فکر میکردم یک لحظه به روزهای قبل فکر کردم. دیدم که من روزای زیادی رو همین طوری بیتجربه و با ترس و توی تاریکی و ابهام گذروندم، خیلی قدما رو همینطوری برداشتم و چیزی جز پررویی و با سختی قدم برداشتن نداشتم و چقدر بعدش که رسیدم احساس عزیزی رو تجربه کردم. یک لحظه به خودم گفتم فاطمه از اینم میگذری. از اینم رد میشی و میشینی روی همون نیمکت که بالاش شکوفه دراومده بود و میتونی یه نفس راحت بکشی. یه روز تو هم میرسی به اون نقطه. خدا برات اون نفس عمیق رو کنار گذاشته و به یاد آوردم اون لحظههای کوتاهی که هنوز شیرینیش روی زبونمه.
باید با خودم این مسئله رو دوباره حل کنم که پای انتخابام بمونم، باید این رو دوباره با خودم حل کنم که این مدل زندگیای که انتخاب کردم راحت نیست و اگه شیرینیش رو میخوام باید سختیش هم بپذیرم. یاد اون روز کنار فستفودی افتادم که علامت سبز پذیرفتهشده توی المپیاد رو خوندم، یاد تموم لحظههای شبیه به اون. یاد اون شب که بعد مدتها آروم خوابیدم و آروم شده بودم، یاد صدای قشنگ فاطمه وقتی روی چمنا نشسته بودیم، یاد چشمای نگران و مهربون زهرا توی کافه وی وقتی میدید دیگه چیزی ازم نمونده، یاد خاطرهای که توی آشپزخونه فائزون ماجده تعریف کرد و حرفی که من بهش زدم و گفتم خدا آدم ما رو برامون قایم میکنه. یاد اون نوشتهای که هدی برام نوشت، اون دعای قشنگی که نیازش داشتم، یاد اون آباناری که توی نیاوران خوردیم، یاد اون روز که مامانم گفت راه تو درسته، یاد حرف زنداییم که گفت بهم افتخار میکنه، یاد حرف پسرعمهم وقتی گفت آهان! حالا دیگه واقعا شبیه دانشجوها شدی. همین لحظههای خیلی کوتاه که من رو زنده نگه داشتن. همین لحظههای خیلی کوتاه که من رو زنده نگه داشتن، همین لحظههای خیلی کوتاه که من رو زنده نگه داشتن.
اولین باره که نمیخوام امتحانا تموم بشه، با همه سختیاش و فشاری که رومه انگار فرصتیه که بتونم فکر کنم و تکلیفمو با خودم مشخص کنم. اگه ندونم میخوام چی کار کنم پیش نمیره. چند روز دیگه وقت دارم که بالاخره انتخاب کنم چی رو میخوام و چی رو نمیخوام. تا پنجشنبه وقت دارم که حرفام رو با خودم یکی کنم و دیگه واقعا محکم قدم بردارم، اینطوری نصفه و نیمه قدم برداشتن و با ترس راه رفتن راه من نیست. فاطمه ای که ازم میشناسن فاطمهی قویایه و نمیخوام قدمام بوی ترس بده و حرفام رنگ تردید بگیره. باید به یک تصمیم برسم و پیش ببرمش. اشکام تموم نمیشن؟ مهم نیست. باید راه افتاد. باید بالاخره قدم برداشت و مثل همهی دفعات قبل توی مسیر همه چیز بهتر میشه. باید اعتماد کنم به دعاهایی که کردم، باید روشنی قلبم رو نگه دارم و همونطور که روز اول سپردمش به امام رازدار و مهربونم امام رضا و آروم شدم آروم باشم. باید نفس عمیق بکشم و آروم و بیصدا ادامه بدم و بپذیرم که خودم خواستم و راه درست سختیای خودشو داره و خدا میبنیه، اگر خدا ببینه کافیه اونه که میدونه چطور سختیا رو جبران کنه. خدایی که بلده از دسترفتهها رو برگردونه خدای منه و مطمئنم، مطمئنم که برام روزای بهتری رو کنار گذاشته. مطمئنم منتظره تا اعتمادم بهش برگرده و برگ برندهش رو رو کنه. مطمئنم خدا خیلی مهربونتره. اونی که همیشه بهترین رو چیده، بهترین رو پیش آورده و وقتی که من داشتم دست و پا میزدم داشته با آرامش اوضاع رو بهتر از همهی روزا چیده. باید توکل کرد. سخته فاطمه خانم، سخته. خیلی سخته. قلبت درد میگیره، زور ادامهدادنت کم میشه اما این قطرههای آخر جونت رو نذر کسی کن که میدونی بیشترشو بهت برمیگردونه و پا پس نکش. خدا اینهمه آدم عزیز گذاشته پیش روت که دارن کمکت میکنن، پشیمونشون نکن، نترسونتشون، به همشون نریز و قدمای بلند بردار. مثل همیشه توکل کن و پیش برو. آدما مطمئنن که میتونی و تو هم اعتماد کن به حرفاشون. شاید انقدر تاریکی که نمیتونی خودت ببینی چی داری و اونا دارن بهت نشونش میدن.
- ۳ نظر
- ۲۰ تیر ۰۰ ، ۲۲:۰۴