-274- این بار تنها برای خودم(۲)
- ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۲
《...هنوز هم میگم آدما شبیه کسایی میشن که دوسشون دارن، شبیه اونایی که روزاشونو باهاشون میگذرونن، شبیه اونا نگاه میکنن، شبیه اونا حرف میزنن، و حتی شبیه اونا فریاد میزنند.
تو موقعیتای مختلف، سر بزنگاها ناخودآگاه تصمیماشون شبیه هم میشه مهم نیست هر کدوم کجای دنیا وایستادن، حتی مهم نیست که توی زمانها و دورههای مختلف تاریخی زندگی کنن، معیار و مبنا یه چیزه، مصداقها متفاوته...》
▪به مناسبت شب شهادت تو آقای مطهری اینجا مینویسم که یادم بمونه از شوق یاد گرفتن چیزای جدید شبا رو بیدار میمونم و بعد یاد گرفتن یه نوع نگاه جدید چشمام از اشک برق میزن.
|تقارنهای زمانی|
▪معلول رو که میبینی علتشم درست ببین.
▪آکادمی باید بتونه فرصت گفتوگو رو فراهم کنه.
▪ما با همدیگه حرف نمیزنیم، همدیگه رو تحلیل میکنیم.
دوگانهی سواد و بیسوادی:
وقتی از سواد حرف میزنیم، منظورمون چیه و وقتی از علم حرف میزنیم چی. یادمه یکی می گفت علم اون نوریه که خدا توی دلت می اندازه. تو ممکنه سواد داشته باشی اما علم نداشته باشی. میگفت سواد در لغت با علم فرق داره، اون آگاهی که ما خیلی وقتا دنبالشیم علم نیست، سواده. انگار راه رسیدن به این دو تا فرق می کنه.
من؟ دعا میکنم «رب زدنی علما» و تلاش می کنم سوادم رو زیادتر کنم. توی این جنگ درونی که گاهی نمود بیرونی پیدا می کنه من زیاد میافتم...زیاد وسط یاد گرفتن یه مطلب استپ می کنم و فکر می کنم به فلسفهی اینکه چرا باید بدونمش؟ چطوری میتونم به این دانش برسم و اصل ماجرا رو فراموش میکنم. در مواجههم با یاد گرفتن چیزای جدید احساس می کنم جهان برام کافی نیست.میدونین انقدر کوچک و حقیر میشم که حس میکنم برام زیاده و لبریز میشم.نمیتونم آروم بشینم، بلند میشم راه می رم فکر میکنم و فکر میکنم.
اون باری که با ع دربارهی یه کاری صحبت میکردیم اون میگفت از فلان گروه آدم بدش میاد، میگفت این نگاه سطحیِ سریع رسیدن به یه چیزی جواب نمیده و فقط ادای دونستنه، اون موقع بهش گقتم نه اونا هم آدمای جالبین دارن تلاششونو میکنن و موفقن.. اما اون نظرش این نبود و حرفش این بود که آدمای سطحی با تحلیلای سطحیای محسوب میشن. الآن که پنج اردیبهشته و احتمالا پنج ماه از اون گفتوگو و اون جوی من که توش قرار گرفته بودم گذشته میگم آره. میبینم که چقدر یه چیزایی مهمه که من بهشون توجه نکرده بودم، من نگاه کلان و جامعی نداشتم. درست و از بالا نگاه نکردم و میگم، قبولش میکنم و اقرار میکنم، اما فکر نمیکنم اقرار کردن برای ارضای روح کافی باشه.
[یادم نیست یه بار به کی گفته بودم از آدم آکادمیک دانشگاهی خوشم میاد و یه چیزایی تو ذهنم شکل گرفته بود که نتونستم هیچ وقت دربارهش حرف بزنم.]
اصل رزق بهرهمندیه نه دارایی. کجا دنبالش میکردی؟ اگه میگی خداوند خیرالرازقینه چطور میتونی برای به دست آوردن رزق آدرس اشتباهی رو دنبال کنی؟ من یه چیزایی رو رزق می دونم، رزق میبینم، یه چیزایی که یه هو پرت میشن تو زندگیم، حتی شاید ایگنورشون کرده بودم، شاید بهشون فکر نکرده بودم، شاید حتی گارد گرفته بودم اما سر زمان مناسب خودشونو انداختن تو بغلم و من فهمیدم که این رزقه. به تازگی این روحیه توی ووجودم تقویت شده که بیان کردن یه چیزایی از ارزشش کم می کنه، قشنگی و بکر بودنش رو از دست میده، واسه همین میبینم اتفاقات ریز رو، تاثیرش رو توی روحم احساس میکنم و میام توی نوت گوشیم بنویسمش که بتونم دربارهش حرف بزنم اما همونجا بعد دو خط نوشتن، وقتی هنوز جملهم حتی تموم نشده و فعل نداره رهاش میکنم، انگار ذهنم آلارم میده اگه دربارهش حرف بزنی اصل مطلب رو ادا نمیکنی و چون نمیتونی درست و کامل ازش حرف بزنی پس خرابش نکن، این حس بزرگ رو به چندتا کلمه و جملهی مسخره تقلیل نده.
دوگانهی گذشته و آینده:
داشتم برای غزاله از روزای دوره تعریف میکردم و به همین مناسبت داشتم شر مدیاهام با آدمها و کانال دورهی ۳۱ رو نگاه میکردم، خاطرات جالب و خندهدار دوره رو برای غزاله گفتم، اما میدونی؟ اون بخشی از حقیقت، اون بخشی از تاریکی روزای دوره که مدام پسش می زدم دوباره اومد سمتم و وسط خندهدارترین خاطره های ممکن تو ویس برای غزاله گریه کردم، مهم نیست اما خب این سومین بار بود که توی ویس گریه میکردم، اولین بار برای نیکتا، سر قبول شدن مرحله دو، دومین بار برای لیلی با کشفی که درباره خودم و مدل رابطه برقرار کردنم و ارزشام رسیده بودم و حالا برای غزاله با یادآوری روزهای نه چندان روشن.
نمیدونم دقیقا چه اتفاقی درونم افتاد، من منشا حسهام رو خوب میدونم، اما یادمه اون روزا نمی فهمیدم قیقا چی داره اتفاق میافته؟ سرعت همهچی از تصور من بیشتر بود و من فقط و فقط می تونستم به گذشتن روزام نگاه کنم و سعی کنم عقب نمونم.
دیدی یه روزایی توی یه لحظههایی فکر میکنی داره زندگیت عوض میشه؟ داره یه اتفاقایی میافته که میتونه باعث بشه زندگیت دیگه همون قبلی نباشه و تو هم دیگه اون مدلی نباشی. براش گفتم، وسط اردوی سعدآباد من این مدلی بودم، وقتی تو نمازخونه نشسته بودم و مهر نصفهی نموری که با هزارتا بدبختی پیدا کرده بودم رو تو دستام میچرخوندم.
اینا نقطه هایی از زندگیمن که شاید بشه گفت توی همهشون نقطههای تاریک وجودم بودن که باعث شدن همچین حسی داشته باشم و با وجود این که دو سال از اون روزا گذشته هنوز با حرف زدن دربارهش اینطوری منقلب بشم و به هم بریزم.
دوگانهی منِ درونی و منِ بیرونی:
خیلی روزا شک میکنم، دربارهی اینکه کدوم من واقعیه؟ وقتی اینطوریم، وقتی شکم اوج می گیره، درست وقتی دارم دست و پا میزنم که غرق نشم، همیشه همینه، یه جایی توی یه نقطهای آروم میشینم و میگم دیگه کاری از دستم برنمیاد، جهان برام وایمیسته، همون موقع خدا یه نمونه میذاره جلو روم. میگه میبینیش؟ تو همینو میخواستی دیگه! و میبینم آره، این آدم میشه تجسم جواب سوالا و درگیریای ذهنیم. اما آدم نمیشم، با اینکه میدونم نباید حواس کائنات رو پرت کنم، زور الکی میزنم، بی نظمم، ذهنم شلوغه و فقط یا تقلای بیجا به خودم آسیب میزنم.
فاطمهی واقعی همونقدر صبوره که نشون میده یا همونقدر ناآرومه که توی درونش و ذهنش میگذره؟
دلم پریشونه، با هر نشونهای، با هر رفتاری به هم میریزه، شب و روزام رو پر میکنم که فکر نکنم اما باز نمیتونم، انقدر پریشونم که امروز وقتی از خواب بیدار شدم نمیدونسم روز قبل برام چه اتفاقی افتاده، میدیدم که توی ذهنم داره یه اتفاقاتی میافته، حس میکردم باید یه چیزی شده باشه که حالم متفاوته اما مطلقا هیچی یادم نمیاومد. نیم ساعت طول کشید که یادم بیاد کی بودم؟ چی بودم؟ شب قبلم چطور گذشته! تمرکز ذهنی ندارم و به هیچ وجه آروم نمیشم، مثل الآن که مدام گریه میآید مرا.
-تو که خودت با خبری-
انگار زندگی همینه، همون لحظههایی که فکر میکنی هیچی برات کافی نیست، انگار راهت پیدا نمیشه، هزارتا شاید و اما. هزارتا فکر و خیال و توهمِ دونستنا، اما همیشه یه چیزی میاد و میکوبونه تو صورتت که نه، توهم زدی، نمیدونستی و نخواهی فهمید.
-میگه فقر برطرف میشه اما احساس فقر نه!
[الهی العفو، میدونم این صدای لرزونو میشناسی]
دوگانههای تمامنشدنی!
▪ما چقدر عوض شدیم. چقدر راحت دربارهی چیزایی با هم حرف میزنیم که برای بزرگترامون هنوز تابوعه. ریاکشنایی نشون میدیم به اتفاقات که برای خودمون خیلی حلشده و ساده است اما نسل قبلی ما هیچجوره حتی نمیتونه به این شکلی بودن فکر کنه. چقدر راحت بروز میدیم، حرف میزنیم راحت اشتباه میکنیم و راحتتر از اشتباه کردن اقرار میکنیم و ازش میگذریم. خودمونو میاندازیم تو آغوش چالشها، مرزای ذهنی خودمون و دیگران رو رد میکنیم و درسته که از استرس نفسمون بالا نمیاد اما با افتخار و با صدای بلند داد میزنیم اشتباهم باش.
تهش چی میشه؟ وقتی از دل چالش بیرون میایم توقع میره عاقل شده باشیم اما دنبال اشتباه بعدیمون میگردیم.
چقدر راحت دوست داشته میشیم و دوست میداریم و عادت میکنیم.
▪علاقهی زیادی دارم به اینکه همهچیز رو با هم هندل کنم و نمیخوام بپذیرم که نمیتونم.البته که در نهایت این کار رو انجام میدم اما کاملا با خودم در جنگم. کمالگراییم لحظهای راحتم نمیذاره.نمیتونم یه کار نصفه و نیمه انجام بدم و اگه مجبور بشم مدام تو ذهنم پسش میزنم.
▪این روزا که نادر ابراهیمی میخونم، رویکردم کاملا نسبت بهش شبیه قرصهای مسکنه. میخونم که زنده بمونم.هر چند که گاهی خودش موجب مرگم میشه.راستی مسئلهی ما همیشه این نیست؟
چیزی که میتونه زنده نگهمون داره میتونه باعث مرگ بشه.
امروز یه متن خوندم دربارهی اینکه ما به اندازهی آدمای دورمون آسیبپذیریم.هرچقدر دیوار بین خودمون و آدما رو بلندتر بکشیم امنیتمون بیشتر تامینه. اما میدونی از یه جایی به بعد تصمیم میگیریم که اجازه بدیم آدما بهمون نزدیک بشن و همون قدر که یه رایطه میتونه برامون ثمربخش باشه میتونه آسیب بزنه.فقط ما این آسیبپذیری رو قبول میکنیم. یا همون جملهی《نمیتونی بگیری تا که ندی از دست》
▪دلتنگیم برای جنس نوع بشر رو دیگه فقط برای خودم نگه میدارم.عکساشونو نگاه میکنم باهاشون حرف میزنم و ویدیوکال میکنم و تقریبا بعد هر ویدیوکال میانگین چند دقیقه براشون گریه میکنم.
▪ذهنم مثل همیشه انقدر شلوغه که ایدههام برای نوشتن میان تو ذهنم اما نمیتونم نگهشون دارم چون تمرکزم رو از دست دادم.چیه این زندگی.