-206- دنیا وایمیسته
آخر همهی حرفا اینطوری میشم که میگم یه روز برمیگردم و لیسانس ادبیات میگیرم اما حالا برای کسی که دنبال یه چیز تازه و وسیعه این انتخاب عاقلانه است؟
انتخاب بر چه اساسی؟تکانشی؟احساسی؟ حتی وابسته؟
به چه امیدی واد دانشکده بشم درحالیکه حتی مطمئن نیستم آدمایی که الآن میخوام به خاطرشون تصمیم بگیرم چقدر قراره بمونن و کجای زندگی من باشن و چه میزان از اون رو اشغال کنن
و آیا این همون چیزیه میخوام؟این همون چیزیه که من سالها است وقتی چشمامو میبنددم و به دانشجو شدن فکر میکنم از خودم توی ذهنم نقش میگیره؟
این چیزیه که نمیدونم و انگار کسی هم نمیتونه کمکم کنه جز اینکه یهکم ذهنمو مرتب میکنه و دوباره به همش میزنه.
یه روزایی خودمو تو دانشکده ادبیات تصور میکنم و میگم خب فاطمه این چیزیه که واقعاً خوشحالت میکنه؟
روزایی هم هست که به جای ورود از سردر اصلی تو خیالم میرم گیشا و وارد دانشکده جامعهشناسی میشم و میگم خب این همونیه که میخوای؟ هیچ ایدهای دربارهی هیچکدومش ندارم.
فقط میدونم که ادبیات دانشگاه مال من نیست ولی دلم میخوادش.
میدونم نشستن سر کلاسای ادبیات با همهی کرختیای که همه ازش حرف میزنن قلبمو شاد میکنه همونطور که خوندن درسای انسانشناسی این کار رو انجام میده.
تهش کدوم؟
کدوم از اینا مال منه؟ کدوم یکی از اینا من رو به اصل خودم نزدیکتر میکنه؟بدون درنظر گزفتن آدمایی که دور و برم هر کدوم چیزی میگن.
بدون هیچگونه تصمیمگیری از نوع وابسته..
- ۴ نظر
- ۲۴ تیر ۹۸ ، ۰۷:۱۷