-316- درک معنای ماندن
فقط بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.
- ۲۵ آذر ۹۹ ، ۰۴:۳۸
فقط بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.
شکستن قولهایی که به خودت میدی.برای هزارمین بار.
دیروز فاطمه یه چیزایی بهم گفت از باگهام و ناتوانیهای روحیم. راست میگفت، همهش رو راست میگفت. این روزا من بیشتر میفهممچقدر ایدههای قشنگ و حرفای قشنگی که میزنم در عمل سخته، چقدر توانایی روحی میخواد، چقدر حرکت میخواد و زور ادامه دادن. یه لیست خوب از باگهام آماده کردم، از چیزایی که باید اصلاحشون کنم، باید براشون تلاش کنم، اما همین الآن که دارم این متن رو مینویسم و سرکلاسم، نتونستم تمرین کنم، نتونستم خودم رو بروز بدم و حرفمو بزنم، نتونستم چیزی که بلد بودم رو بگم چون ترسیدم، ترسیدم از اینکه خودم رو در معرض دیده شدن قرار بدم و جاج بشم. زورم نرسید. اما کاش تمرین کنم، کاش این قدما رو برای اصلاح خودم بردارم که دفعه بعد مثل یه ماه پیش اینطوری با باگهام تنها نمونم.
.
.
.
زهرا وسط کلاس بهم پیام داد و گفت تو میدونی جواب این سوالو، بگو، بگو و نمره رو بگیر. دیر دیدم و نگقتم، اما قلبم گرم شد از این که رفاقت مگه چیزی جز اینه؟ که وقتی میترسی یکی هلت بده؟ وقتی نمیتونی یکی بگه میتونی و رشد تو براش مهم باشه.
.
.
دو سال پیش توی چنین روزایی هم من این اتفاق رو تجربه کردم، سر کلاس ادبیات، فاجو دستمو به زور گرفت بالا و گفت فاطمه بلده جوابشو و مجبورم کرد حرف بزنم و درست گفتم.
.
.
الآن که به آخر کلاس رسیدیم استاد داره همون مثالی رو برای پاسخ به سوال میزنه که من میخواستم بگم و درست بود. از دستش دادم، مهمترین فرصتای تمرین رو همینطوری از دست میدم. این چیزیه که هست، این حقیقت منه، ترس ترس ترس.
زهرا بهم گفت افسردگی یه جور آلودگی روحه، گفت فقط از آدما دور شو، سعی نکن هیچ کاری بکنی برای نگهداشتنشون. این کار، این دور شدن، این فاصله گرفتن از آدما کار راحتی نیست، خصوصا که تو انقدر حالت بده که دلت میخواه خودت رو یه طوری وصل کنی به یه آدمی که زنده نگهت داره، که بدونه حالت بده و داری میفتی و جاجت نکنه. اما یه چیز مهمتری که من توی این یه ماه وحشتناکی که گذشت تجربه کردم و خیلی جدید بود این بودش که از آدمایی که خیلی دوسشون داشتم فاصله گرفتم، چون ترسیدم بهشون آسیب بزنم، ترسیدم با حال بدم حالشونو بد کنم، ترسیدم آلودگیم رو بهشون انتقال بدم و دور شدم، میدیدمشون و میفهمیدم که دارم فاصله میگیرم، میفهمیدم که اگه تایپ کنم حالم بده ساپورتم میکنن اما این دفعه این چیزی نبود که من میخواستم، این دفعه محبت زیادم به بعضی آدما اجازه نداد ازشون کمک بخوام، فقط دور شدم، چون خودم رو میدیدم که دارم میفتم توی چاه و می خواستم هرچیزی که من رو به بقیه وصل میکنه جدا کنم که مبادا اونا هم باهام بیان.
بروز ندادن این حال بد، وقتی که مدام گریهت میگیره، وقتی حس غیرارزشمندی در دسترسترین حسته، وقتی از خودت بالا میاری و صداهای توی ذهنت خاموش نمیشن ،وقتی تلاش میکنی برای متوسط بودن، واقعا انگار ته یه چاه تاریک نشستی و فریادهای آدمایی که میخوان نجاتت بدن رو توی هالهای از ابهام میشنوی، انگار دستات زور نداره برای گرفتن دستاشون، این دقیقترین توصیف افسردگیای بود که تجربه کردم، اینکه دستام زور نداشت و مدام همهچیز از دستم لیز میخورد و وقت نمیکردم براشون سوگواری کنم، پر از خشم درونی بودم، پر از خشم و خشم و خشم، پر از حس نخواسته شدن در صورتی که آدما ازم میخواستن که قوی باشم و زورم نمی رسید. توی این روزای انجمن، توی این روزایی که این رابطههایی که دارم تجربهشون میکنم نیاز به مراقبت دارن من از همهچیز فاصله گرفتم بدون هیچ توضیحی، چون لبم به توضیح باز نمیشد، انگار هر توضیحی رو یه توجیه میدونستم فقط دور شدم. انقدر ان فاصله عجیب و زیاد بود که حتی توی چت کردنم هم مشهود بود، جملات کوتاه، بدون سلام و خدافظی، بدون هیچ محبتی و دقیقتر بدون هیچ قلبی که گرم باشه و ازش حرفای محبتآمیز بیرون بیاد، قلبم یه جسم سرد و یخ بود که داشت از هم متلاشی شد، تیکه هاش داشت میفتاد و من نمیتونستم براش کاری بکنم، آدمایی که دوستشون داشتم رو از دست می دادم و نمیتونستم بگم نمیخوام بهت آسیب بزنم.
تبدیل به موجودی شده بودم که هیچ تلاشی نمیکنه و متوجه نمیشه که چرا آدما هنوز ازش میخوان ادامه بده، واقعا هیچی درون خودم برای دوستداشته شدن نمی دیدم، نمیفهمیدم چطور میتونن بهم کمک کنن وقتی من چیزی برای ارائه ندارم و این به هیچ وجه ادا نبود، این حقیقتی بود که واقعا حس میکردمش.. دلم نمیخواست وقت کسی رو بگیرم، چون نمی تونستم از جام پاشم و نمیخواستم کسی به خاطر من اذیت بشه، نمی دونستم چرا هنوز کسایی هستن که دشون میخواد با من اشنا بشن، نمیتونستم باهاشون سرد برخورد کنم چون داشتن بهم محبت میکردن و توی بدترین روزام با من آشنا شده بودن. گناه اونها چی بود؟ اما زورم هم نمیرسید که گرم و صمیمی باشم، شده بودم یه آدمِ بیجون که از اتفاقای خوب و جالب خندهش نمیگیره و بیمحلیها ناراحتش نمیکنه و محبت های آدما خوشحالش نمیکنه و حتی دقیقتر همون حرفی که طوبآ یک سال پیش زده بود:«از هر کس که ذرهای نشانه محبت ازش دریافت کنم میگریزم» چون فک میکردم لایقش نیستم.
شاید مهمترین چیزی که من این یه ماه یاد گرفتم این بود که نباید خودمو به کسی وصل کنم، همون حرفی که زهرا می زد، گفت دور شو، دور شو، دور شو و از آدما بکش بیرون فاطمه، راهش اینه. اعتماد کردم و راست گفت، باید غور کنم در خودم، گاهی مجبوری ارتباط داشته باشی، اما با همه نه. آدمای محدود رو نگه دار و همینا رو مدیریت کن چون زورت نمیرسه.
دیدن از دسترفتهها، دیدن تیکههای وجودت، دیدن رفتن چیزایی که براشون زحمت کشیدی، توی یک ماه دیدن این همه اتفاق برام زیاد بود ولی یه چیز خیلی مهم این بود که اونجایی که تو از خودت میترسی و سعی میکنی فرار کنی یه نفر باشه که نه تنها ازت نترسه بلکه دلش بخواد بهت نزدیک بشه. این خودش عجیبترین حسیه که این روزا دریافتش میکنم، شاید کامل شدن روح همین باشه، اونی که انقدر بهت آشنا نباشه که دیدن این زخما بترسونتش و جسارت کنه بیاد جلو و ببینتت و بالعکسش دربارهی توعم اتفاق بیفته، توعم نترسی از خودت بودن و قدم برداری.
کاش این کاری که الآن دارم میکنم اسمش بلندشدن باشه، کاش این اشتباهایی که کردم قابل جبران باشه و کاش انقدر آدما رو از دست ندم و از خودم نرنجونمشون. یا حتی کاش همهمون انقدر تیکهپاره نبودیم که زورمون نرسه به هم کمک کنیم. الآن هرکسی فقط سعی میکنه تیکههای خودشو جمع کنه درحالیکه میبینه دوستش از خودش تیکهپارهتره.
از من میخوای بهترین باشم در حالیکه من زور بهترین بودن و قدم برداشتن ندارم، زور فکر کردن بیشتر، زور انداختن خودم توی چالش چیزیه که اصلا ندارمش. پارسا میگه تو اضطراب ندونستنو به اضطراب دونستنش ترجیح دادی. حرفشو قبول میکنم اما چیزی که مهمه اینه که فکر میکنم اضطراب ندونستن کمتر از دونستنشه، حس میکنم باید وقتی برم سراغ دونستنش که وقت سوگواری داشته باشم، وقت قایم شدن و ترسیدن، وقت سوگواری چندین ماهه. نه این روزا. نه این روزایی که مدام چیزای مختلفی ازدست میدم و نمیتونم حتی رفتنشونو نگاه کنم. این روزا رسیدم به حرف شایا که میگفت سوژه از دست دادن توی زندگیم خیلی پررنگ شده و مدام نمیخوام از دست بدم. الآن و این روزا منم رسیدم به همچین وقتی. فقط چیزی که هست اینه که من حتی وقت ندارم به از دسترفتههام فکر کنم، غصه خوردن برای از دست دادنشون که بحث دیگهایه. من مدام میبینم که داشتههام از بین میرن و نمی تونم نگهشون دارم. نمی تونم سرعتم رو کم کنم، میخوام!با تموم وجودم میخوام که کنار بکشم اما در جهان واقعی آدم نمیتونه کنار بکشه، نه تنها نمیتونه کنار بکشه بلکه نیازه حرکت کنه، بره سمتش.خودشو بندازه توش. چند وقت قبل اینجا از نادر ابراهیمی نوشته بودم که آدم باید وقتی آرومه خودشو برای تنشها آماده کنه اما آیا من تونستم؟ حس میکنم تا یه حدی آره. اگه همون تمرینها و آمادگیها رو نداشتم الآن هیچی ازم نمونده بود.
توی یه حالتیام که میتونم حسابی خودم رو سرزنش کنم، بگم به خودم اعتماد ندارم، بپرسم چی به سرم اومده، بگم مرزها و چارچوبهام کجا رفتن اما الآن رسیدم به اون مرحلهای که فقط می تونم بگم دلم برای خودم میسوزه. دقیقا شبیه اون متنی که پارسا فرستاده بود، اون تو نوشته بود ما نباید خودمونو شماتت کنیم چون انقدر احساس غیرارزشمندی داریم که اون شماتت هم باعث میشه دیگه کامل از بین بریم. اون کسی خودش رو میتونه شماتت کنه که چیزای دیگهای برای احساس ارزشمندی داشته باشه.
نمیدونم. هیچی نمیدونم. اضطراب و سوگواری و هیجان و شادی و ترس و حس ناکافی بودن و زورم نمیرسه و جوونی کردن و اشتباه کردن و ضعف روحی و جسمی و میل به پیشرفت داشتن و میخوام یاد بگیرم اما تمرکز ندارم. اینا تعداد کمی از حسایین که این روزا تجربه می کنم.
تنها چیزی که این روزا روش تاکید میکنم و تنها نقطه قوتمه انگاری اون نیروی درونیمه، اون بخشی از وجودم که مال خودمه، متعلق به خودمه و زور تاثیرگذاری روی دیگران داره. بدون اینکه شاید متوجهش بشن اما من می فهمم کسی که همیشه روی یه چیزای خاص تاکید میکرده این روزا توی جملاتش میگه «حس میکنم». میدونین من میفهمم که تاثیرگذار بودم. حتی اگه خودش نفهمه، حتی اگه بفهمه و به روش نیاره. حتی اگه همهمون یه سری دیفالت ذهنی داشته باشیم که هیچوقت به کلمه در نیان. اما حقیقت اینه، حقیقت اینه که اگه قصهای مطرح نمیشه لزوما به این معنی نیست که وجود نداره!