آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

-85- ماورایِ قلبم

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۹ ب.ظ


از زمانی که رامبد تو زندگیم پیدا شد خودم رو پیدا کردم و فهمیدم موجودی در این جهان هستی وجود داره که باید وجودیت داشته باشه..باید حالش با خودش و آدمای اطرافش خوب باشه..وسط همون روزای سیزده سالگیم که رامبد مثل یه بمب توی مغزم ترکید همه تصوراتم نسبت به زندگی و جهان هستی تغییر کرد..من از خی لی سال پیش میدونستم رامبد آدمیه که میشه دوسِش داشت میشه بهش افتخار و اعتماد کرد با این که شناختی از رامبد نداشتم جز فیلم مسافران..من جذابیت رامبد رو درک می کردم ولی نمیفهمیدم چرا؟نمیفهمیدم چرا با وجود داشتن فقط ده سال هیچ قسمتیش رو از دست نمیدادم و با فرید حرص میخوردم و میخندیدم و متعجب میشدم..نمیفهمیدم چرا سکانس آخرشو با هزارجور بدبختی پیدا کردم و با رامبد زار زار گریه کردم..شبایی که خندوانه میبینم با تک تک دیالوگا و حرکات و خنده های رامبد زندگی یاد می گیرم..این که چی بگم؟کجا بگم؟کجا سکوت کنم و هزارجور چیزای دیگه..من از رامبد به معنای واقعی کلمه مهربونی یاد گرفتم و فهمیدم برایِ من حداقل هیچ کس به جز رامبد انقدر واقعی شعار خودت باش رو عملی نمیکنه..من میتونم با تموم وجودم به رامبد و حرفاش و کارهاش اعتماد کنم..رامبد خودشه و بقیه رو دوست داره..بلده کجا عصبانی بشه و کجا مهربونی کنه و این چیزیه که من بلد نیستم و مدام سعی میکنم که یاد بگیرمش..رامبد تونسته منو از یه دختر غرغروی تکلیف نامعلومِ بی نظمی که هیچی براش مهم نبود عوض کنه به یه آدمی که بیشتر مراقب خودش و سلامتیشه..مراقب آدمای دورشه که کمتر ناراحت باشن..یا حداقل کسی که تلاششو میکنه تا خوشحال باشه و خوشحال باشن.رامبد کسیه که قلبم شبیهشه..حسش شبیهمه و انقدر غرق شدم توی زندگیش که گاهی خودم نمیفهمم چرا باهاش تلپاتی پیدا کردم حتی!شاید این به خاطر هر روز و هر شب بودن باهاشه یا هرچی.وقتی رامبد رو شناختم قاعدتا اشکان رو هم شناختم..اشکانِ کوچکی که توی شام ایرانی نظرای چرت و خنگ می داد و من حداقل حس میکردم رامبد ساپورتش میکنه چه قدر بزرگ شده و چه قدر مرد شده و این منو خوشحال میکنه و بهم امید میده..اشکان پر از احساس مسئولیته..پر از ریسکه و کنجکاوه..رامبد منظم ترین کسیه که میتونستم در زندگیم ببینم و این باعث میشه حس مسئولیت تو وجودم روز به روز قوی تر بشه و به این فکر نکنم که الان باید غر بزنم و سعی کنم امید داشته باشم و مسئولیتم رو درست انجام بدم..پیش خودمون بمونه که خی لی وقتا نمیشه اما خب همین تلاششم برام قشنگه.اشکان امشب گریه کرد ورامبد هم پشت بندش گریه کرد..کاری ندارم که چرا گریه کردن و چه قدر این احساس درست بود اما تنها چیزی که من اون لحظه میفهمیدم این بود که احساسات چیز قشنگیه و آدم باید به حسش اعتماد کنه..دلم میخواست اشکان و رامبد رو بغل بگیرم تا آروم شن..من چند بار فقط تو کلِ زندگیم احساس امیدِ واقعی کردم انقدر که خوابم نبرد و تا خود صبح از هیجان پلک نمیزدم..بیشترین میزان هیجان رو موقع مسافران و خانه سبز پیدا کردم انقدر که وقتی ناامید میشم از همه چی..و کم میارم میرم آپارات و فقط یه سکانس ازشون میبینم و امیدوار میشم و نفس عمیق میکشم و ادامه میدم..هیچ وقت کل سی دیاش رو نداشتم و این قطعن جزو آرزوهامه..انقدر که هربار که میرم تو شهرکتاب..تو بخش سی دیاش دنبال این دوتا میگردم و دقیقه ها نگاهشون میکنم..مسافران رو که نگم چه قدر دوسِش دارم و دوسِش دارم و دوسِش دارم..و بار دیگه اش استندآپ صفر بیست و یک بود (سجاد افشاریان)در طول تمام اون اجرا نفسم بالا نمیومد..نه میخندیدم و نه گریه میکردم حتا..هیچ واکنشی نداشتم جز اینکه عرق سرد کرده بودم..از میزان تسلطش..از میزان جذابیت متنش..و از حس هم ذات پنداری با صفر بیست و یک..من صفر بیست و یک رو نمیشناختم حتی نمیدونستم از رفیقای صمیمی رامبده..من اون شب دیدمش..من از روز قرعه کشی دیدم که صفر بیست و یک نویسنده است و من به انرژی نویسنده ها ایمان دارم..به حالِ خوبشون شک ندارم و میدونستم قراره بترکونه اما نه انقدر که من از تعحب تا کلی بعد اجراش هاج و واج بمونم..آخر اجراش حرف رامبد رو یادم نمیره وقتی گفت باریکلا بهش..اجرای خوب و تمیز..کلی گذشت تا جون برگشت تو وجودم و رفتم تو چت با ساده و دیدم ساده داره تایپ میکنه و هر دومون اینطوری بودیم که واییی چطورررر انقدر خوبه و تا کلی بعدش داشتیم حرف می زدیم...دفعه دیگه ای که من دوباره انقدر حس امید داشتم ساعت ۱۲ شب بود وقتی به طور اتفاقی به کلیپ رامبد برخوردم و اونجایی که گفت : «برای خودتون هدف تعیین کنید..آرزوهاتونو بنویسید و بهش برسید..هیچ کس تو این دنیا نمیاد چیزی رو که شما میخواین دو دستی بده بهتون..بنویسید و به آرزوهاتون برسید..»

اون شب مُردم و واقعا نمیدونم چرا اون قدر از هیجان گریه کردم

رامبد یه چیزی تو وجودش داره که منو جذب میکنه به سمت خودش..چیزی که باعث میشه تهِ قلبم یه جوونه باقی بمونه و مدام رشد کنه و بزرگ تر بشه تا روزی که بگم آخیش..به چیزی که میخواستم رسیدم و کسی که این جوونه امید رو توی قلبم کاشت رامبد بود..


پ.ن :‌کاش بفهمید که رامبد برام چیزی فراتر از این عشقای نوجوونیه

پ.ن : این واقعی ترین چیزیه که میتونستم بگم .. بعد نیمه شب نوشتمش و پر از حسه..

پ.ن :‌ آدمِ من رامبد بود..بگردید و آدم زندگیتونو پیدا کنید

پ.ن : رویِ اسم ساده کلیک کنید تا وبلاگش رو ببینید.

پ.ن :‌این تصویرِ پشت و روی دست نوشته ی این متنه به بدخط ترین حالتِ ممکن :) [کـلـیـکــ] [کـلـیـکــ]

  • آسو نویس

-84- برداشتِ هشتم

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۷ ب.ظ

از آن روزِ که  شروع به جمع کردن چمدانت کردی میدانستم قرار است بروی.تمام خاطراتم مثل فیلم جلوی چشمانم رژه می روند...از آن دیدار بی مقدمه و به تته پته افتادنم و تمرکز کردنم روی این که مبادا جلویت کم بیاورم..در همان حال که خاک لباسم را می تکاندم و دستت را به سمتم دراز کردی تا بلند شوم و منِ مغرور دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و بلند شدم..و حالادر حسرتم که ای کاش غروری نداشتم و دستانت را می گرفتم و با تکیه بر دستانت بلند می شدم..

میگویی بر می گردی اما من می ترسم از تمامِ این نبودن ها ،من از تمام لحظه های بی تو واهمه دارم..برو اما من فراموش نخواهم کرد تمام خیابان ولیعصر را که با یکدیگر زیرپا گذاشتیم..کافه هایی که رفتیم و نوشیدنی ها و غذاهای جدیدی که با یکدیگر تجربه کردیم..از آن کافه آلتوی لعنتی در شیراز گرفته تا کافه کتاب اصفهان...میبینی شرق تا غرب ایران را با یکدیگر زیرپا گذاشته ایم..

چه کسی همراه ترین برای دیوانه بازی های زیر باران بود وقتی آزادانه زیرباران می چرخیدیم و می خندیدیم و به همه عالم و آدم لعنت می فرستادیم.

از پشتِ در به رفتنت نگاه می کنم به لباس پوشیدنت..به مرتب کردن پیرهنت ..به جلوی آینه دست کشیدن به موهایت..به بستن قفل ساعتت..به چک کردن پیام های موبایلت..می خواهم کاری کنم که نروی و هر بار بغض تمام وجودم را در بر می گیرد..روی تخت نشسته ام و زانوانم را در بغل گرفته ام و فکر می کنم به تمام این چندماهی که قرار است نباشی..

کنارم می نشینی و در آغوشم می گیری و من بی هیچ غروری گریه می کنم و تو آرام تر از همیشه نوازشم می کنی، ضربان قلبم با قلبت هماهنگ می شود و بدون هیچ حرفی کنار می کشم..به چشمانت نگاه می کنم، در آن حل می شوم و به رویای تو  وارد می شوم،به مهربانی،لبخند،عشق..

ترسم از این است که ساعت ها بدون بودنت بگذرد و من بی هیچ انتظاری راه روم..بی هیچ انتظاری غذا بخورم...منِ تنها بدون بودنت چه کنم؟با نبودِ انتظار برای آمدنت...

پ.ن : مرا به طوفان داده ای خودت کجایی؟ [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ هشتم ...

پ.ن :

من و تو دو نیمه ی یک انسانیم
نه،تو و من یکی هستیم،یکی.
بی تو،شاید من نمی بودم

                     /محمود دولت آبادی/

  • آسو نویس

-83- او که واژه هایش جان دارد

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۵ ب.ظ


اواسط مردادماه ...در اوج گرمایِ تابستان..همان روزی که فردایش سال جدیدی از زندگی ام ورق میخورد..شماره تماس برادرم روی گوشی افتاده است..با او تماس میگیرم.می گوید:« آماده باش..میام دنبالت.»حاضر میشوم..تا اواسط راه چیزی از قضیه این بیرون رفتن نمیدانم و با تمام اصرارهایم چیزی دستگیرم نمی شود ترجیح می دهم همه چیز را در دست تقدیر بگذارم تا ببینم چه پیش می آید.. سوار تاکسی میشویم..پرده از روی این سر عجیب برداشته می شود و برادرم داستان این بیرون رفتن را تعریف میکند و من تا چند دقیقه بهت زده نگاهش میکنم..از هیجان توان حرف زدنم از دست می رود...با شنیدن جمله «بفرمایید رسیدیم» راننده به دنیای واقعی برمیگردم..همه چیز برای من شبیه یک خیال است.دلم میخواهد زمان متوقف شود و من در همین لحظه و حس برای همیشه ماندگار شوم..آدرس را دنبال میکنیم و زنگ شماره چهار را میزنیم..ببخشید دفتر آقای امیرخانی؟خانمی میگوید اشتباه گرفتید ..عذرخواهی میکنیم و دوباره آدرس را مرور میکنیم همه چیز درست است...گویا چند دقیقه ای از ساعت قرارمان گذشته است..این را از نگاه های مداوم برادرم روی ساعت متوجه میشوم..رفتگر محله با دیدن چهره های نگرانمان می پرسد:« مشکلی پیش اومده؟» وقتی آدرس را به او نشان می دهیم میگوید:« این کوچه دو پلاک شبیه هم دارد و احتمالا محلی که شما دنبالش میگردید آن طرف خیابان است.».تشکر میکنیم و ساختمان را پیدا میکنیم..زنگ میزنیم...با استقبال گرم مسئول دفتر ایشان رو به رو میشویم..انگار همه چیز از پیش معین شده است..طبقه ها را بالا می رویم...آقای امیرخانی جلوی درِ دفتر به استقبالمان می آیند و من از ذوق چیزی نمیتوانم بگویم..وارد میشویم بعد از احوال پرسی ها و تعارفات مرسوم، آقای امیرخانی کتاب منِ او را از کشویِ میز بیرون می آورند و شروع به امضا کردن میکنند و بعد با خنده ادامه میدهند که ما قبلا بلد نبودیم برای خواهرهایمان چنین هدیه های تولدی بدهیم و همه میخندیم..گویا مهمان دارند ..زیاد مزاحم کارشان نمیشویم و خداحافظی میکنیم که اصرار میکنند بیشتر بمانیم و از شکلات های روی میزشان تعارف می کنند.و من بی تعارف برمی دارم..از حال و روزم می پرسند و با وجود تمام هیجان و اضطرابم میگویم که سال ها است وبلاگ می نویسم و چندباری مطالبم در روزنامه چاپ شده است...تایید میکنند و چندخاطره تعریف میکنند که بعد از ‌آن با برادرم بارها آن را مرور کرده ایم و خندیده ایم..این سادگی و صمیمیت مرا به وجد می آورد..مهمانشان خودش را معرفی میکند و مشخص میشود که یکی از دوستان قدیمی برادر بزرگترم هستن ومن هاج و واج از این همه آشنایی...
از دفتر که بیرون می آییم جلوی درب دفتر به دیوار تکیه می دهم..گویا فشارم افتاده است..با خنده به دستانم نگاه میکنم که لرزش خفیفی گرفته است از هیجان این دیدار..آدم های بزرگی که حتی من به واقعی بودنشان شک داشتم..از نوشته های جادویی.از جانستان کابلستان که در تمام لحظاتش اضطراب و استرس را همراه با واژه واژه کتاب حس کرده ام و آخرش چشم من هم مانند امیرخانی
مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه بلاکش هندوکش ..اصلا بعد از جانستان کابلستان بود که نگاه نژاد پرستی ام تغییر کرد و تبدیل به نگاه متفاوتی شد نسبت به افغان های جان و دل ..نگاهی شبیه نگاه امیرخانی....یا داستان سیستان از داستان هایی که روایت می کند پا به پای رهبر..قلب انسان با خواندن کتاب هایش پرتاب می شود به جای دیگری..در دنیایی زیباتر و منطقی تر. سبک شخصیتی ساده ای که دارد..این دور نبودن از مردم عادی می تواند باعث دل نشینی سبک نوشتاری اش شود..این که همه چیز با اصطلاحات مردم سازگار است..نمی دانم که آیا خبردارید امیرخانی برای نوشتن منِ‌او چند سال در آن محله زندگی کرده است، رفت و آمد کرده است تا این اثر ارزشمند به دست بیاید..امیرخانی از آن دسته بچه های علامه حلی است که نامش می تواند باعث افتخار و سربلندی  تاریخچه این مدرسه باشد و این دیدار برای من از آن دسته دیدارهایی که انگیزه  ادامه دادن به من داد ..این که هنوز آدم هایی هستند که دغدغه نوشتن و فرهنگ داشته باشند..کسانی که بدون هیچ منتی بنویسند و بنویسند و در خاطرِ تاریخ فرهنگ ایران زمین ماندگار شوند.


پ.ن : هنوز هم میگم منِ او شاهکارترین نوشته امیرخانیه.

پ.ن : تاریخ نوشته سال گذشته است

پ.ن : خوشحالم به خاطر اینکه با این که یکسال گذشته اما هنوز با خوندن این متن حس و حالش رو به یاد میارم..این خوبه.. یعنی این شور و شوق هنوزم وجود داره.

  • آسو نویس

-82- در جست و جوی تغییرات

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۷ ق.ظ
نگار با من حرف زد از کارهایی که میکند و از شرایطی که در آن قرار دارد، میگفت از آدم ها دوری می کند و خود را در شرایطی قرار داده است که احتمالا تا حد خی لی زیادی خاص است

با نیکی بعد از مدت ها در دایرکت حرف زدم و به من حرف هایی زد که دو ماه است مشغولم کرده است..از آن دیداری که با هم داشتیم تا به الان به حرف هایش فکر می کنم..به کاری که با خودش کرده بود و حرفی که با من زده بود و قولی که آن شب به من داده بود.

از آن دایرکتی که با نیکی حرف زدم تا آن صحبت های اولیه ام با نگار فکرم درگیر شده است..به این فکر می کنم که مگر میشود دور از آدم ها زندگی کرد..با آدم های کمی رابطه داشت..به کسی نصفه شب پیام نداد و عکس نفرستاد..این ها را با خودم میگفتم و به حرف های نگار گوش می دادم..چیز عجیبی برایم بود و مدام با خودم فکر می کردم
نمیخواهم بگویم از آدم ها متنفر شده ام که نشده ام..آدم ها هنوز هم جزو مهره های اصلی زندگی من هستند..هنوز هم می توانم بگویم من از دیدن هر موجودی..هر آثار خلق شده ای..هر نقاشی کشیده شده ای و هر موجود شگفت انگیزی خوشحال می شوم و کیف می کنم.
اما همه این ها تا قبل صحبت هایم با نیکی و نگار بود..یا بهتر از آن می توان گفت نگار و نیکی کاری را کرده بودند که من مدت ها بود دنبالش بودم اما توان انجامش را نداشتم.
حالا که دو ماه از آن صحبت های شاید کوتاه گذشته است..به مرحله ای رسیده ام که پی وی هایم به تعداد محدودی رسیده اند ..تعداد دیگری هم هستند که تا مرز پیام دادن به آن ها پیش می روم و بیخیال می شوم..عکس میفرستم و تا ندیده اند حذفش میکنم..مینویسم و ذوق میکنم و تا ندیده اند پاک میکنم..من آدم ها را دوست دارم اما حالا بعد از گذشت دو ماه تغییر کرده ام و یا به احتمال قوی تری خواسته ام تغییر کنم..

پ.ن : بچسبد به این پستِ نگار [کـلـیـکـ]

پ.ن :میخوام بگم منم با نگار موافقم..نمیدونم خوب یا بدیشو...
  • آسو نویس

-81- آینده مبهم

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۶ ق.ظ



photo by : me

دلم همه جا هست جز جایی که باید..میان غروب های رفته پاییز وقتی نسیم صدای اذان را از لا به لای برگ های زرد و نارنجی وارد کلاس می کرد.دلم میان ترس های آن روز هایم گیر کرده است..برای تلاش هایی که نمیدانم از کجا و برای چه بود..میان تنفر و عشقی که به آدم ها پیدا کرده بودم..میان طعم شیرین خامه کیک وسطِ ترافیک.

دلم گیر کرده است میان خنده های از ته دلم..وقتی که کوچک تر بودم، کوجک تر از چیزی که هستم و این که هر چقدر بزرگ تر میشوم ترس هایم بیشتر میشود و توان مقابله ام به نسبت بیشتر و این مهم ترین نکته ای است که میان بزرگ شدن حس می کنم..من ۱۶ساله شده ام ..درست ترش این که چیزی نمانده است تا ۱۶ سالگی و این نشان می دهد که کمتر از دو سال دیگر من ۱۸ساله خواهم شد..و هجده ساله شدن یعنی بزرگ شدن..بزرگ شدنی که هیچ قسمتش دست خودت نیست..انگار مستقل شده ای و باید از دیگران برای کارهایت اجازه بگیری..انگار بزرگ شده ای اما هنوز هم ترس هایت را همراهت حمل می کنی..نمیخواهم بگویم میترسم که نباید بترسم ..این را خی لی وقت است با خودم قرار گذاشته ام..به خودم قول داده ام که ترس هایم را نشان ندهم و جلو بروم..تا تهِ هر چیزی می روم..با ترس می روم..بارها سکته میکنم اما تا تهِ قضیه می روم..حالم خوب است..این روزها حالم خوب است..اما دو ماه دیگر ۱۶ساله می شوم..و کارهای زیادی برای انجام دادن دارم..لیست کرده ام که قرار است تا قبل کنکور کجا باشم..هیچ امیدی ندارم..هیچ راهی ندارم..و تنها یک ترس دائمی با من است که اگر نشد..اگر نرسید..اگر نتوانستم..

پ.ن : آینده ام به مبهمی همین عکس است..

پ.ن : چند روز تا اربعین مونده؟[جاده به جاده..پای پیاده...جاموندم اما زائر زیاده...]


  • آسو نویس