آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

-435- روزی مثل امروز

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۰۴ ب.ظ

دیروز زهرا اشکی شد. توی کافه که نشسته بودیم. از همه‌جا حرف زدیم. از خوشحالیمون برای انجمن. از خوشحالیمون برای کارها و از آدم‌ها. از دردامون گفتیم. از لذت‌هامون از چیزایی که حالمون رو بد می‌کنه و از چیزایی که خوشحالمون می‌کنه و تهش؟ اشکی شد و می‌گفت این خوبه که به حس‌هاش بالاخره دسترسی پیدا کرده. منم خی‌لی اشکی بودم. اگر کمی خودم رو شل می‌کردم کنارش گریه می‌کردم اما گفتم بذار این بار نوبت اون باشه. بذار راحت گریه کنه بدون این که معذب باشه. روز عجیب و خوبی بود. برنامه حضوری انجمن خی‌لی خوب پیش رفت. همه‌چیز سر جاش بود و این که زهرا باهام بود همه‌چیز رو هزاار درجه بهتر می‌کرد.

امشب شب تولد امام رضاست. امام رئوفم. امام مهربونم و امام وصل‌کننده دل‌ها به هم. پارسال چنین روزهایی من و زهرا با یک آدمی بیرون بودیم و و شب‌ش که اومدیم خونه من برای امام رضا نامه نوشتم. نامه‌ای که قبل نوشتن این پست دوباره بهش برگشتم و خوندمش. یادمه نامه رو تموم نمی‌کردم، چون خواسته‌ای داشتم و می‌خواستم تا ابد التماس‌هام رو ادامه بدم. همون هم شد. درست روز تولد امام رضا بود که اتفاقی که می‌خواستم افتاد. واقعا افتاد! امام مهربونم که دلم برات یه ذره شده هنوز کمک می‌خوام. هنوز دلم می‌خواد برات نامه بفرستم هنوز دلم می‌خواد تا ابد باهات حرف بزنم و بگم خوشحالم که بهت اعتماد کردم و بگم بقیه‌ش هم تو پیش ببر که من هرگز پشیمون نشدم از اعتمادکردن به تو. اما ببخش که این روزها کلمه‌های کمی دارم. من رو ببخش اگر کم یادت می‌کنم.

هفته پیش با مامان و بابا رفتیم قم. یک روزه. اولین لحظه‌ای که وارد حرم حضرت معصومه شدیم.آخ! به ضریح که رسیدم. صلوات‌های عربی من رو یاد نجف عزیز انداخت. گریه کردم. به غایت. از دلتنگی. از دلتنگی و از دلتنگی. از بوی حرم. از بوی گل یاس «از ضریحِ تو یاس می‌ریزد!» شب هم رفتیم جمکران. تو حیاطش خوابیدیم :) تجربه جالبی بود. نماز صبح تو مسحد جمکران بودیم و راه افتادیم بعدش. اومدیم خونه. زیارت آروم و کوتاه خوبی بود. زیارت همیشه من رو سرپا می‌کنه. همیشه!

دو تا چالش گنده توی زندگیم دارم که باید حل‌شون کنم و بالاخره تصمیم گرفتم مشورت کنم. قراره ساجده رو ببینم و باهاش حرف بزنم و ازش کمک بگیرم. این روزها، روزهای تصمیم‌گیریه. روزهایی که باید تصمیم‌های واقعی بگیرم و براشون قدم بردارم. رابطه‌های نصفه مسخره رو تموم کنم و رابطه‌هایی که هستن رو ترمیم کنم. باید قدم بردارم و شجاعت داشته باشم. کمک می‌خوام. جدی کمک می‌خوام. امام رضا. امشب شب تولد توعه. امسال هم مثل پارسال. من دورت بگردم. کمکم کن. فکر کن نشستم توی گوهرشاد روبه‌روی گنبدت، فکر کن نشستم تو بهشت ثامن و تکیه دادم به همون ستون و باید تصمیم بگیرم. من قدم برمی‌دارم و می‌دونم تو پشتمی.

حرفای زیادی دارم. اشک‌های زیادی هم. تصمیم‌های مهمی هم باید بگیرم. ترس های زیادی هم دارم و کارهای زیادی هم برای انجام‌دادن هست. باید بتونم بگذرونم. این یک ماه روزهای شلوغ و پیچیده‌ایه اما باید بتونم از پس‌ش بربیام. باید بتونم ازش رد شم و ازشون حرف بزنم و باید خودم رو قوی نگه دارم. باید به ارشد فکر کنم. باید به کار فکر کنم باید به روابط اشتباه و درستم فکر کنم. باید رشد شخصیم رو نگه دارم و باید خرید کنم و باید پول‌هام رو سیو کنم. باید حواسم به مامانم باشه. باید یادم باشه برای برخی بیشتر از بقیه وقت بذارم و و و .

حرف‌هام تموم نشده و باز هم می‌تونم چیزهایی بگم اما علی‌الحساب و براای امشب کافیه. روزهای بعد می‌آم و حرفای مهم‌تری می‌زنم.

  • آسو نویس

-434- راه نجات نوشتنه

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۴۶ ب.ظ

در دوران گذار به سر می‌برم. از شرایط کاری و شغلیم راضی نیستم. اون کار رو دوست دارم اما فکر می‌کنم نیاز به چیز بیشتری دارم و اون‌جا این احساس رو دیگه به من نمی‌ده. چیزهایی که باید از اون‌جا یاد می‌گرفتم رو یاد گرفتم و الآن دیگه دلم می‌خواد تجربه‌های جدید داشته باشم. این به معنی این نیست که می‌خوام بیام بیرون این به معنی اینه که نیاز نیست براش تمام وقت، زحمت بکشم. می‌تونم از زورم و جونم و توانایی‌هام در جای دیگه‌ای استفاده کنم. من چیزای خوبی به دست آوردم توی این یک سال و راستش این عطشم رو برای تجربه‌های جدید بیشتر می‌کنه. انگار تازه یاد گرفتم باید چی کار کنم. الـآن درست وقتیه که باید ازش استفاده کنم برای تغییر. اما حس می‌کنم هیچ موقعیت جدیدی نیست. اون جایی که برای مصاحبه رفتم فعلا بهم چیزی نگفته..می‌تونم پیگیری کنم اما راستش حتی مطمئن نیستم که اون‌جا جای خوبیه برای کار کردن یا نه. یعنی می‌دونین قطعا فرصت خوبی برای کار کردنه. آدمای امنی هستن و روشمنده و من عاشق کارش شدم..اما حواشیش عجیبه. یعنی نمی دونم با توجه به این حواشی باید پیگیری کنم یا نه. از طرفی می‌ترسم که برم و بگم و از پس حواشیش برنیام و از طرف دیگه این شکلی‌م که نگم و این فرصت خوب رو از دست بدم. به ساجده چند روز پیش گفتم نیاز به مشورت دارم و می‌ترسم اگه زیاد صبر کنم عاملیتم رو از دست بدم. می‌گفت که فاطمه حرفی که باید رو به موقع خودش می‌شنوی. اما نمی‌دونم. گاهی ترجیح می‌دم سرعت زندگی تندتری داشته باشم. یاد اون سکانس از دیس‌ایزآس افتادم که کیت نمی‌تونست شنا کنه و کلا از دیر اتفاق افتادن چیزها ناراحت بود و خودش رو مقایسه می‌کرد و ربکا می گفت تو آدمی هستی که دیر شکوفا می‌شه اما شکوفا می‌شه! به زمان خودش.

دیشب رفتم توی چت‌م با شایا. دختر عزیز! چقدر حرفای خوبی با هم می‌زدیم. چقدر من چیزای جدیدی یاد گرفتم از حرف زدن باهاش. روزهایی شده بود که بدون چت با شایا نمی‌گذشت..اما الآن و این روزا دیگه هر کدوممون درگیری‌های خودمون رو داریم. دلم براش تنگ شده. خی‌لی. دلم می‌خواد دوباره با خودش حرف بزنم. شایا فرق داشت با همه. من می تونستم درباره همه‌چی باهاش حرف بزنم. هرگز حرفامون کم نمی‌اومد. کاش زودتر کنکورش رو بده و منم روزهای آروم‌تری داشته باشم و بتونم باهاش حرف بزنم.

 

غمگینم. نه نیستم! اما حسرت‌هایی در منه. موقعیت‌هایی که می‌تونستم داشته باشم و ندارم. فرصت‌های کاری و توانایی‌هایی که انگار دارن حیف می‌شن. باید نذری کنم. باید تلاش کنم و دعا کنم ببینم چطور خواهد شد.

حرف‌زدنم نمیاد. کاش میومد. کاش می‌تونستم بنویسم. کاش می‌تونستم بنویسم. کاش شایایی بود که باهاش حرف بزنم. این شاید روزهام رو سبک تر می‌کرد.

  • آسو نویس

-433- ازدحام شعر و رویا

جمعه, ۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ

حالم بده. حال جسمیم به شدت بده. احساس می‌کنم درگیر یک ترومام و این صرفا به خاطر حمله هورمون‌هام بهمه. احساس می‌کنم تمام سلول‌های بدنم علیه من قیام کرده‌اند و در حال جنگیدنن. فریاد؟ نمی‌تونم فریاد بزنم فقط مدام توی خودم جمع می‌شم. درد‌های زیاد درونی می‌گیرم.چند روزیه می‌آم این‌جا و صفحه رو باز می‌کنم که بنویسم اما نمی‌تونم. نهیتا چندتا درفت شکل می‌گیره و بعد فراموش می‌شه. از صبح که پا شدم اینترنت رو روشن نکردم. حالم از اون صفحه تلگرام به هم می‌خوره. حالم به شدت بده و تا میام به این فکر کنم که رنجم چقدر متعالیه می‌بینم مسئله به شکل جدی فقط هورمونیه و این بیشتر از همیشه کله‌م رو خراب می‌کنه وقتی درد جسمی دارم و نمی‌تونم توی این جامعه ازش حرف بزنم. وقتی هر کنشی به مودی‌بودن من برمی‌گرده قبل از دیگران حالم از خودم به هم می‌خوره. دلم می‌خواد برم تو غارم تا وقتی این پی‌ام‌اس تموم بشه. تا وقتی که بهتر شده باشم. داشتم با خودم فکر می‌کردم این انزواییه که در دوران قدیم برای زن در دوران پریود و پی‌ام‌اس درنظر می‌گرفتند فارغ از وحشیانه بودنش در جهتی شاید می‌تونست به آدمی آرامش بده. دور از همه. البته می‌فهمم اون نشان از یک طرد اجتماعی بوده و ذره‌ای درش مراقبت وجود نداشته. من هم فقط بخش دوری از آدم‌هاش رو می‌خوام وقتی که کسی نمی‌تونه مرهمت باشه و وقتی نمی‌تونی ازش لحظه‌ای حرف بزنی. حالم از این دوران به هم می‌خوره و مدام دلم می‌خواد از خودم بالا بیارم. جلسه‌های مختلف با آدم‌های مختلف هم فقط مضطربم می‌کنه. اما باید حواسم به زندگی بلندمدتم باشه.

رفتم مصاحبه کاری. در یک جای جدید. جای عجیبیه. از الآن نمی‌تونم درباره‌ش حرف بزنم اما تمام دیشب که در تب می‌سوختم خوابش رو دیدم. خواب دیدم که بهم جواب دادن و مدل ارتباطیم رو اون‌جا تفسیر کردن. تو خواب خوشحال بودم از این قبول شدن. الآن؟ نمی‌دونم اگر قبول شم یا نشم چقدر خوشحال و یا چقدر ناراحت می‌شم. باید دعا کنم که به خیر بگذره. 

امروز که با خشم بیدار شدم و میزان خوبی از گریه رو داشتم شروع کردم کارهایی که باید انجام بدم رو سریع‌تر انجام دادم. چون می‌دونم حالم از این بدتر خواهد شد. می‌دونم قراره بالا بیارم. می‌دونم قراره بیشتر از این تو خودم جمع بشم و می‌دونم قراره ساعت‌ها گریه کنم بس که این پی‌ام‌اس جهان رو برات دارک و تیره می‌کنه. یک حالی رو در تو ایجاد می‌کنه که فقط دلت می‌خواد بمیری. در واقع فقط مردنه که راضیت می‌کنه. کی باورش می‌شه آدم بتونه انقدر تلخ و سیاه بشه. اما عملا این اتفاق می‌افته. خشمگین، گلایه‌مند، مضطرب و ناآروم، بدون داشتن هیچ کنترلی روی خود. عجیب و ترسناکه اما خب واقعیه.

هزارتا حرف هست که باید با تو بزنم. اما حقیقت اینه که وقتشو نداری. بهم می‌گی بیا باهام حرف بزن و خودتو از من دریغ نکن اما وقتش رو نداری. من هم پذیرفتم. پذیرفتم که این یک ماه آخر قراره دهنم تنهایی سرویس بشه. باید تنهایی از روزای سختم بگذرم و روی تو حساب نکنم. در واقع اگر روی تو حساب کنم خودم ضایع می‌شم چون می‌تونم تشخیص بدم تو کی وقت داری و تمام حواست پیش منه و کی حواست رو تقسیم کردی و کله‌ت از دست بقیه خرابه. بعدتر تو میای و می‌گی چرا با من حرف نزدی. اون روز اگر رقیق بودیم. یک روزی در حضور بهت می‌گم من تمام حواست رو می‌خوام و آدم نصفه و نیمه به دردم نمی‌خوره. اما الآن ترجیح می‌دم در پی‌آم‌اس خودم و آهنگام و خونی که از روحم می‌ره غرق بشم و با تو حرف نزنم. تمام پیامایی که برات نوشته بودم که بفرستم رو پاک کردم چون واقعا نه. الآن تمام حواست رو ندارم و حالم از این شرایط به هم می‌خوره. حتی اگه تمام این کارا برای من باشه. من خودت رو می‌خوام. خود آروم و شنونده‌ت رو.

این یک ماه کارای مدرسه زیاد و شلوغه. انجمن یک پروژه مفصل نشریه رو داره و یک پروژه مفصل‌تر پرسه. کارای دانشگاه بیشتر از اونه. نزدیک امتحانا می‌شیم و این به معنی اینه که باید هزارتا کار تحویل بدم و هرچه زودتر باید شروعش کنم. کلاس زبانم رو صبح‌های یکشنبه و سه‌شنبه برداشتم. حالا باید بشینم و کارای مشترکمون با زهرا رو لیست کنم و هرچه زودتر شروعش کنم. هزارتا کار فردی هم دارم که اگر امروز بتونم خودم رو جمع کنم بخشیش رو شروع می‌کنم. منتظر جواب مصاحبه باید بمونم. کارای مدرسه رو باید با کیفیت عالی تحویل بدم و طرح درس جدیدی تدوین کنم برای تابستون. مدرسه دو روز اردوی شمال داره و انجمن یک روز اردوی حضوری پرسه داره و به مامانم هم قول دادم یک زمانی رو برای مسافرت بذارم. نمی‌دونم چطور می‌تونم همه این‌ها رو با هم هندل کنم و چه چیزی این وسط برای خودم باقی می‌مونه اما خب باید انجامش بدم. سرشلوغی درمان دردهای منه. فقط باید حواسم باشه از این روتین نصفه و نیمه خارج نشم وگرنه همه‌چی خراب می‌شه. باید خودم رو جمع کنم. رقت قلبم رو کم کنم و فوکوس کنم روی کارها.

اون روز ساجده من رو رسوند تا مترو. قرار بود تا متروی حسین‌آباد بیارتم اما توی راه برام آهنگی گذاشت که باهاش خاطره داشتم و اشکی شدم. دید که اشکی شدم یه هو دیدم دم متروی نوبنیادیم. می‌گه به جبران این‌که اشکیت کردم آوردتم متروی نزدیک‌تر. خندیدم و تشکر کردم. وقتی پیاده می‌شدم گفت فاطمه رقت قلبت رو بپذیر و مراقب خودت باش. گفتم باشه و تمام راه رو تا خونه گریه کردم. رابطه‌مون با ساجده داره بهتر می‌شه. اون روز موندیم مدرسه و برام متن‌هاش رو خوند. با هم آهنگ گوش دادیم و من کارهای مدرسه رو تحویل دادم. دلم می‌خواد دوستیش رو داشته باشم. هرچند هنوز مونده تا با هم خاطره بسازیم.اما خی‌لی دوسش دارم و بهم حس امنیت می‌ده.

کاش می‌شد کار شخصی شوندا رو پیش ببرم. حالم به هم می‌خوره وقتی بهش فکر می‌کنم. وقتی می‌بینم پیش نمی‌ره. وای اگه بهش فکر کنم می‌تونم صد روز گریه کنم بابتش. که ایده‌ش ممکنه دزدیده بشه. حرفی نمی‌زنم الآن چون به اندازه کافی دارکم. 

 

پ.ن: کوکو اون روز تو کانالش نوشته بود «عجیبه که متلاشی نمی‌شم.» آره دوست خوبم. عجیبه که متلاشی نمی‌شیم. 

  • آسو نویس