آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-313- باز هم تغییر

شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۰ ب.ظ

زهرا بهم گفت افسردگی یه جور آلودگی روحه، گفت فقط از آدما دور شو، سعی نکن هیچ کاری بکنی برای نگه‌داشتنشون. این کار، این دور شدن، این فاصله گرفتن از آدما کار راحتی نیست، خصوصا که تو انقدر حالت بده که دلت می‌خواه خودت رو یه طوری وصل کنی به یه آدمی که زنده نگهت داره، که بدونه حالت بده و داری میفتی و جاج‌ت نکنه. اما یه چیز مهم‌تری که من توی این یه ماه وحشتناکی که گذشت تجربه کردم و خیلی جدید بود این بودش که از آدمایی که خیلی دوسشون داشتم فاصله گرفتم، چون ترسیدم بهشون آسیب بزنم، ترسیدم با حال بدم حالشونو بد کنم، ترسیدم آلودگیم رو بهشون انتقال بدم و دور شدم، می‌دیدمشون و می‌فهمیدم که دارم فاصله می‌گیرم، می‌فهمیدم که اگه تایپ کنم حالم بده ساپورتم می‌کنن اما این دفعه این چیزی نبود که من می‌خواستم، این دفعه محبت زیادم به بعضی آدما اجازه نداد ازشون کمک بخوام، فقط دور شدم، چون خودم رو می‌دیدم که دارم میفتم توی چاه و می خواستم هرچیزی که من رو به بقیه وصل می‌کنه جدا کنم که مبادا اونا هم باهام بیان.

بروز ندادن این حال بد، وقتی که مدام گریه‌ت می‌گیره، وقتی حس غیرارزشمندی در دسترس‌ترین حسته، وقتی از خودت بالا میاری و صداهای توی ذهنت خاموش نمی‌شن ،وقتی تلاش میکنی برای متوسط بودن، واقعا انگار ته یه چاه تاریک نشستی و فریادهای آدمایی که می‌خوان نجاتت بدن رو توی هاله‌ای از ابهام می‌شنوی، انگار دستات زور نداره برای گرفتن دستاشون، این دقیق‌ترین توصیف افسردگی‌ای بود که تجربه کردم، این‌که دستام زور نداشت و مدام همه‌چیز از دستم لیز می‌خورد و وقت نمی‌کردم براشون سوگواری کنم، پر از خشم درونی بودم، پر از خشم و خشم و خشم، پر از حس نخواسته شدن در صورتی که آدما ازم می‌خواستن که قوی باشم و زورم نمی رسید.  توی این روزای انجمن، توی این روزایی که این رابطه‌هایی که دارم تجربه‌شون می‌کنم نیاز به مراقبت دارن من از همه‌چیز فاصله گرفتم بدون هیچ توضیحی، چون لبم به توضیح باز نمی‌شد، انگار هر توضیحی رو یه توجیه میدونستم فقط دور شدم. انقدر ان فاصله عجیب و زیاد بود که حتی توی چت کردنم هم مشهود بود، جملات کوتاه، بدون سلام و خدافظی، بدون هیچ محبتی و دقیق‌تر بدون هیچ قلبی که گرم باشه و ازش حرفای محبت‌آمیز بیرون بیاد، قلبم یه جسم سرد و یخ بود که داشت از هم متلاشی شد، تیکه هاش داشت میفتاد و من نمی‌تونستم براش کاری بکنم، آدمایی که دوستشون داشتم رو از دست می دادم و نمی‌تونستم بگم نمی‌خوام بهت آسیب بزنم.

تبدیل به موجودی شده بودم که هیچ تلاشی نمی‌کنه و متوجه نمی‌شه که چرا آدما هنوز ازش می‌خوان ادامه بده، واقعا هیچی درون خودم برای دوست‌داشته شدن نمی دیدم، نمی‌فهمیدم چطور می‌تونن بهم کمک کنن وقتی من چیزی برای ارائه ندارم و این به هیچ وجه ادا نبود، این حقیقتی بود که واقعا حس می‌کردمش.. دلم نمی‌خواست وقت کسی رو بگیرم، چون نمی تونستم از جام پاشم و نمی‌خواستم کسی به خاطر من اذیت بشه، نمی دونستم چرا هنوز کسایی هستن که دشون می‌خواد با من اشنا بشن، نمی‌تونستم باهاشون سرد برخورد کنم چون داشتن بهم محبت می‌کردن و توی بدترین روزام با من آشنا شده بودن. گناه اون‌ها چی بود؟ اما زورم هم نمی‌رسید که گرم و صمیمی باشم، شده بودم یه آدمِ بی‌جون که از اتفاقای خوب و جالب خنده‌ش نمی‌گیره و بی‌محلی‌ها ناراحتش نمی‌کنه و محبت های آدما خوشحالش نمی‌کنه و حتی دقیق‌تر همون حرفی که طوبآ یک سال پیش زده بود:«از هر کس که ذره‌ای نشانه محبت ازش دریافت کنم می‌گریزم» چون فک می‌کردم لایقش نیستم.

شاید مهم‌ترین چیزی که من این یه ماه یاد گرفتم این بود که نباید خودمو به کسی وصل کنم، همون حرفی که زهرا می زد، گفت دور شو، دور شو، دور شو و از آدما بکش بیرون فاطمه، راهش اینه. اعتماد کردم و راست گفت، باید غور کنم در خودم، گاهی مجبوری ارتباط داشته باشی، اما با همه نه. آدمای محدود رو نگه دار و همینا رو مدیریت کن چون زورت نمی‌رسه.

دیدن از دست‌رفته‌ها، دیدن تیکه‌های وجودت، دیدن رفتن چیزایی که براشون زحمت کشیدی، توی یک ماه دیدن این همه اتفاق برام زیاد بود ولی یه چیز خیلی مهم این بود که اون‌جایی که تو از خودت می‌ترسی و سعی می‌کنی فرار کنی یه نفر باشه که نه تنها ازت نترسه بلکه دلش بخواد بهت نزدیک بشه. این خودش عجیب‌ترین حسیه که این روزا دریافتش می‌کنم، شاید کامل شدن روح همین باشه، اونی که انقدر بهت آشنا نباشه که دیدن این زخما بترسونتش و جسارت کنه بیاد جلو و ببینتت و بالعکسش درباره‌ی توعم اتفاق بیفته، توعم نترسی از خودت بودن و قدم برداری.

  • آسو نویس

نظرات (۲)

چقدر خوب نوشتی

پاسخ:
آی مرسی :)*

این یه سال واقعا خیلی بیشتر از یه سال بود.

پاسخ:
لعنتی. خیلیی!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی