آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

-429- این یه جنونیه که اختیاریه*

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۳۵ ب.ظ

همیشه این‌طور وقتا یاد حرف سوگل می‌افتم که بهم می‌گفت تو انقدر لطیفی که گاهی فکر می کنم دوستت بودن به طوری که بهت آسیب نزنه واقعا کار سختیه.

راست می‌گه. من حساسم. این حساسیت وسواس نیست، جنبه لوس‌بودن و احساساتی‌بودن بسیار به خودش نمی‌گیره. از حالت کنترل بیرون نمیاد، اما من واقعا و به شکل جدی همه‌چیز رو بسیارر عمیق حس می‌کنم. خی‌لی عمیق. آره یاد گرفتم مراقبت کنم و زیاد بروزش ندم. اندازه بروزش رو متوجه شدم، فهمیدم کجاها باید هایدش کنم و کجاها بریزمش بیرون اما هیچ‌چیزی از اون حس اصلی‌م کم نمی‌کنه. میزان شدت و عمق حس‌هام یک شوخی نیست، دروغ نیست، بازی و ادا هم نیست. واقعا و عمیقا حس‌ه. دیشب که ازم پرسیدی سر فلان ماجرا اذیت شدم یا نه. یک لحظه اومدم برم تو اون مودم و بگم معلومه که نه! برو بابا! اذیتِ چی؟ اما نگفتم. واقعیت رو بهت گفتم. گفتم راستش رو می‌گم و بله،کمی! و برات شرح دادم ماجرا رو. تو گفتی ممنون که انقدر با من خودتی و چیزی رو پنهان نمی‌کنی. می‌دونی راستشو بخوای واقعا همینه. من و تو یه روزایی انقدر خودمونو سرکوب کردیم و با خودمون تنهایی اورثینک کردیم و پیش رفتیم که واقعا و حقیقتا دلم نمیاد الآن این کار رو بکنم. حتی تو همین حالت الآنمونم که بخش‌هایی رو برای خودمون قفل کردیم و با این اوضاع داریم پیش می‌بریمش هم گاهی اذیت می‌شیم و اوضاع برامون راحت نیست. دلم نمیاد این بروز ساده کلامی رو هم از خودم و خودت بگیرم. الآن که می‌تونم برات توضیح بدم چرا اذیتم و چی اذیتم کرده دریغش نمی‌کنم از خودم و یاد اون شبی می‌افتم توی پارسال که گفتی خوبی؟ چطوری؟ و من داشتم از دوری‌ت و دل‌تنگیت می‌مردم و نمی‌تونستم چیزی بگم. اما دیگه نگفتم خوبم! و از این بهتر نمی‌شم. گفتم بذار برات آهنگ بفرستم. این هم خودش یک لول دیگه‌ای از رابطه ما بود. دیشب هم همین. به خاطر تمام روزایی که تنهایی غصه خوردیم، دلم نمی‌خواد دیگه تنهایی کاری کنم و تنهایی پیش ببرمش. می‌خوام تو هم باشی. تو هم بدونی و تو هم بمونی. رابطه واقعی هم همینه دیگه؟ مگه نه؟ که درخواست کنی دستتو بگیره. که بخوای همراهت بشه. که بگی از کجا دردت میاد و چیا خوشحالت می‌کنن.

درباره خودم به تازگی این رو دریافتم که وقتی چیزی رو عمیقا حس می‌کنم و بعد به مرحله بروز می‌رسه خی‌لی حس گرمی به وجود میاد. حس گرم و روشن. دقیقا با همین توصیف. وقتی عمیقا دل‌تنگم و می‌گم دل‌تنگم کلماتم گرم می‌شن. می‌سوزم خودم از شدت خلوصش. این برام خی‌لی جالبه. جالبه که وقتی خالصم و هیچ حرف و داستان دیگه‌ای پشت حرفم نیست این‌طوری می‌تونه حرفم شنیده بشه و گرماش حس بشه. من رو می‌سوزونه. درحالی‌که حس مال منه. تو رو چی؟ تو هم خلوصش رو حس می‌کنی؟

دیشب درباره حس‌هامون و زنده‌بودنش حرف زدیم. من تونستم کمی بروز بدم. خی‌لی وقته که حس می‌کنم کلماتم رو گم کردم و هیچ چیز اون‌طور که باید از درونم بیرون نمیاد. کلمات تکه‌تکه و منقطع‌ان. توصیفاتم در حال مرگ‌ن و دیشب انقدر از این ماجرا ترسیده بودم که با تو درباره‌ش حرف زدم و بهت گفتم نباید بذاریم که حس‌هامون بمیرن، چون می‌رن توی یه نقطه دور از دسترس و اون موقعی که باید تو دستامون باشن، نداریمشون. باهات حرف زدم و سعی کردم حس‌هات رو بیدار نگه دارم. فکر می‌کنم این روزا این وظیفه منه. این روزا که تو خی‌لی درگیر و شلوغی بار این ماجرا رو من برمی‌دارم. فدای سرت. به جای تموم روزای قبل که تو حواست بود و این تو بودی که من رو بلند می‌کردی. به جای تموم اون روزا که این حس رو در من متولد کردی، بهم زمان دادی، برای شنیدن حرفام صبر کردی و گذاشتی تصمیم بگیرم. به جای تموم اون روزا، من این بار وایمیستم. این وظیفه منه و منم خوب بلدمش. من بلدم حس‌هام رو دردسترس نگه دارم. بلدم اتمسفر فضامون رو گرم نگه دارم وقتی که تو سرت شلوغه و حس‌هات در دسترست نیستن. فقط بهم اعتماد کن. بشین کنارم و بذار باهات حرف بزنم و برات قصه بگم. قول می‌دم از افسانه‌هایی بگم که تهشون رسیدنه. از دیری و دوری بگم. باهات اشکی بشم، باهات آهنگ گوش کنم. روزای قبلمونو یادآوری کنم، خاطرات خوب و بدمون رو مرور کنم. باهات سکوت کنم و باهات پیش بیام. بذار تو سختیا، بشنومت. حتی اگه نتونم تو چشمات نگاه کنم. همیناست که ما رو نگه می‌داره. مطمئنم. بهت قول می‌دم. تا ته همون دالونای نوری که پایون ندارن. همیشه‌ی همیشه.

 

*اختیاریه- رستاک حلاج

  • آسو نویس

-428- اگر تو خسته بشی کی بجنگه؟

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۴۳ ب.ظ

این روزها هم از اون روزاست که باید با تنهایی بگذره. از اون روزا که مفصل درش باید آدم دید. به غایت باید درس خوند و زیاد باید کار کرد اما همه این‌ها باید توی دلتنگی و در کم‌ترین حالت بروز بگذره. باید همه‌چیز رو بریزم تو خودم و اعتماد کنم که نیروی بزرگ‌تری وجود داره که تمام این دلتنگی‌ها رو ببینه. باید به روی خودم نیارم و به تو بگم حالم از این بهتر نمی‌شه. باید زورم رو برای دوستام نگه دارم و فعلا چیزی رو خرج خودم نکنم تا نوبت به خودم برسه. الآن نوبت من نیست و کار درست اینه که بلد باشم صبر کنم. اگر این هفته همه‌چیز خوب بگذره اوضاع بهتر می‌شه. امیدوارم بهتر بشه یعنی. دارم سعی می‌کنم به روتین زندگیم برگردم. مثل ماه‌رمضون‌های قبل. دارم کتاب‌خوندن رو شروع می‌کنم. سریال‌دیدن هم که کارکرد دفاعیمه و همیشه هست. حالم کمی بهتره. دارم سعی می‌کنم خودم رو دوباره پیدا کنم. کم‌تر آهنگ گوش می‌دم و کم‌تر خودم رو در معرض محرک‌های محیطی قرار می‌دم. همه چیز این‌طوری بهتره اما آدم نمی‌تونه به خودش دروغ بگه. چون هر آن ممکنه بهت حمله بشه. ویژگی دلتنگی هم همینه. هرکسی رو گول بزنی خودت رو نمی‌تونی گول بزنی. واسه‌ی همین وسط روتین زندگیت هم جایی رو برای گریه و رقت قلب خالی می‌ذاری. اگه این کار رو نکنی ممکنه در اشکت غوطه‌ور بشی و هیچ‌وقت ازش نجات پیدا نکنی. الآن هم دارم همین‌کار رو می‌کنم. بعد دو روز مهمون داشتن و معاشرت کردن، بعد کمی درس خوندن و کلاس شرکت کردن. بعد مدت‌ها با تو حرف نزدن انقدر دلتنگی دارم که باید تبدیل به اشک بشه. دلم برای خودم می‌سوزه اما نباید. نباید کسی بفهمه. باید این دو هفته رو بگذرونم و اگر اتفاقی که منتظرشم نیفته فرو خواهم ریخت و امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. برای این دوستتون دعا کنید که اتفاق‌های خوبی براش بیفته. باید بیشتر دعا کنم و بیشتر امیدوار باشم. دل‌گیرم. تنهام و دل‌تنگم. امتحان و درس دارم. باید از خودم مراقبت کنم و دوستام هم تو شرایط خوبی نیستن. وقت خوبی برای افتادن نیست. نباید بیفتم. اگر من بیفتم کی دست دوستامو بگیره؟ فردا می‌رم دانشگاه و نرگس رو خواهم دید. امیدوارم حالش بهتر باشه. باید براش چیزی بنویسم.  یه چیزی که به روزهای پیش رو امیدوارش کنه حتی اگه خودم تو اوج ناامیدی و درد باشم. اون روز ساجده بهم گفت فاطمه یه چیز رقیق بگو و نمی‌تونستم بگمش. از دهنم هیچ کلمه‌ای بیرون نمیومد. باید یک روز مفصل درباره انی حس‌هام بنویسم. درباره این حجم از درونی‌شدنی که هیچیش به بروز نمی‌رسه جز یکی دو جای محدود. می‌ترسم هیچ وقت دیگه نتونم بروز پیدا کنم و نمی‌دونم چقدر این حالت در آینده هم مطلوبه. اما در حال حاضر میزان دوری‌ای که از آدما حس می‌کنم روی هزاره و نمی‌تونم زیاد باهاشون قاطی بشم و بهشون نزدیک بشم. نمی‌دونم. امیدوارم روزهای روشنی در انتظار همه‌مون باشه. همون‌طور که ماه رمضون قبلی شروع اتفاقات خوبی بود امیدوارم این ماه هم همین‌طور باشه. پس صبر می‌کنم خداجون. صبر و دعا و می‌دونم که تو مراقبمی. خی‌لی دوستت دارم و بوسه‌ی من برای تو.

  • آسو نویس

-427- توهم درد نداشتن

سه شنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۱۱ ب.ظ

باز خوب نیستم و این حال بد هر بار شکلش فرق می‌کنه تنها تفاوتش اینه که به شکل مختلفی بروز پیدا می‌کنه. گاهی با تمایل زیاد به حرف زدن، گاهی با تمایل به انزوا و سکوت، گاهی با خشم و گریه، گاهی با فان‌بودن بسیار. اما تو همه‌ش حالم خوب و نرمال نیست. روزایی رو از سر گذروندم که نمی‌گم غیرنرمال و بد بود. نه نبود واقعا. همه‌چیز طبیعی بود اما من باز یه حس غریبی داشتم که معمولا از تغییر به وجود میاد. زهرا رو توی دانشکده دیدم و خوب بود. احساس امنیت خوبی داشتم. فاطمه رو دیدم و برام شیرکاکاعو خرید. مهربانانه و دل‌گرم‌کننده بود. اما امروز دیگه نتونستم دووم بیارم . وسط ویدیوکال با زهرا عدالت‌فر درباره کارای مدرسه و طرح درس گریه‌م گرفت. وسط جدی‌ترین بحثامون گریه‌م گرفت و وای. همه‌چیز برام آشناست. این حس‌ها برام دور نیست. می‌شناسمشون. تکلیف زبانمو نوشتم اما نفرستادمش. نوشتم، اما، نفرستادمش. چون یک لحظه احساس کردم حالم خیلی بده و هیچ کاری از دستم برنمیاد که برای خودم بکنم پس گفتم که بذار این رو نفرستم. مثل همیشه زورم به خودم رسید و با خودم لج کردم. همیشه همینه. همیشه فاطمه خودشو تنبیه می‌کنه. آخ‌حس‌هام رو می‌شناسم این حس‌مم ازم دور نیست. شبیه اون روزیه که زهرا رو توی نهج‌البلاغه دیدم و چقدر احساس کردم حالم خوبه اما داشتم می‌مردم. شبیه اون سه‌شنبه‌ایه که کلاس مثنوی داشتم و انقدر گریه کرده بودم که تنگی نفس داشتم. شبیه اون چهارشنبه‌ایه که مثل دیوونه‌ها توی مدرسه می‌چرخیدم و تمام وقتی که منتظر اسنپ بودم قلبم تیر می‌کشید. حالم بده. حالم بده حالم بده و از این حال بد نمی‌شه با کسی حرف زد. غمگینم. دل‌تنگم. باز هم تب کردم. این تب برام آشناست. برخلاف قرار قبلی مجبورم فردا برم سر کلاس. زهرا کمکم کرد تا به طرح درس برسم. باید چیزهایی بخونم و بنویسم. باید نفس‌های عمیق بلند بکشم و خودم رو با سریال‌دیدن خفه کنم. باید حرف بزنم اما حرف‌زدن در این مقال نمی‌گنجه. باید مداوم حرف بزنم. باید سرکوب نکنم حس‌هام رو. اما کیه که به این بایدها توجه می‌کنه. بشری توی ویدیوکالش گفت قراره این آخر هفته بره مشهد. داداشم یه حرفی پروند که این آخر هفته می‌ره کربلا و ممکنه بتونه یه همراه ببره و منی که فکر می‌کردم دیگه فراموش کردم و ترمیم شدم تمام روز و شب رو بغضی و اشکی بودم. کل دیشب رو گریه کردم. صبح با گریه از خواب پاشدم. افطارم رو با چشم‌های اشکی کردم و زودتر اومدم که این‌جا چیزهایی رو بنویسم. باید بنویسم. مدام و مدام و مدام. انقدر که از دستام خون بیاد. باید انقدر بنویسم که دیگه این بغض از بین بره. باید انقدر بنویسم که نیازم به آغوش تامین بشه و حس نشه. باید انقدر بنویسم که حالت تهوع بگیرم و هوشیار نباشم. باید انقدر حواسم رو پرت کنم که تو یادم نیای. باید یادم بره. باید خودمو کنترل کنم. هیچ‌وقت نمی‌دونم توی چنین موقعیت‌هایی چی می‌خوام. نمی‌دونم دلم می‌خواد ببینمت یا ازت دور بشم. نمی‌دونم دلم می‌خواد باهام حرف بزنی یا دلم می‌خواد با هم دیگه سکوت کنیم؟ نمی‌دونم دلم می‌خواد بهم ادوایس بدی یا نه. وای من هیچی نمی‌دونم. فقط این درد رو حس می‌کنم و می‌دونم دردم دروغ نیست. می‌دونم دردم واقعیه اما حتی نمی‌دونم دلم می‌خواد باهات حرف بزنم یا نه. تو نمی‌تونی از این فاصله دور منو ببینی و بفهمیم و نباید حالتو بد کنم. اما نمی‌تونم. نمی‌دونم ازت چی بخوام. نمی‌دونم این مشکل هورمون‌هاست یا نه. اما هرچی هست درد داره. نمی‌دونم می‌شه چی کار کرد. نمی‌دونم دلم چی می‌خواد. نمی‌دونم با کی باید درباره این حس حرف بزنم. هیچ‌کس نیست که فکر کنم بفهمه چی می‌گم و دلم راضی بشه پیشش حرف بزنم. کاش یه ناشناسی وجود داشت که فقط حرفامو می‌شنید و دیگه هیچی نمی‌گفت. وای من دلم برای خودم می‌سوزه. تو این روزایی که دلم برای خودم می‌سوزه دیگه هیچی توانمو بهم برنمی‌گردونه. فاطمه در این نسخه‌ش ضعیف‌ترین نسخه‌شه. حالم بده. کاش بالا بیارم. کاش دستام خونی بود. کاش انقدر عمیق حس نمی‌کردم. کاش انقدر همه‌چیز عمیق نبود. کاش می‌‌تونستم این متن رو تموم کنم حتی. کاش کسی بران نامه می‌نوشت. کاش کسی باهام حرف می‌زد و ازم حرف نمی‌خواست. کاش همه‌چیز شبیه آغوش بود. کاش دریافت‌کننده بودم نه اون کسی که باید انرژی‌ای بذاره. کاش مثل قبل زهرا فقط دستامو می‌گرفت و ازم نمی‌خواست حرفی بزنم. کاش فقط اون آغوش امن رو حس می‌کردم. اما همه‌چیز خیلی دوره و همه‌چیز خیلی دیره.

  • آسو نویس

-426- this is your house

دوشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۲۷ ب.ظ

هزاران کلمه که هیچ‌کدومشون به زبون نمیان. اما علی‌الحساب: زیباتر از منی، از خودم می‌گذرم.

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۲۷
  • آسو نویس