آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

-426- آسون مال قصه‌هاس

يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۴۰ ب.ظ

مامان رو دلداری می‌دم، تو شرایطی که من اونی‌م که باید نگران باشم، دلداری‌ش می‌دم و می‌گم چیزی نیست! اونی که ما رو تا این‌جا رسونده از این‌جا به بعد هم پیش می‌بره. اینو می‌گم و خودم از درون تکه‌پاره‌م. خودم چشمام اشکیه و هنوز وسط درس خوندن اشکی می‌شم. هنوز وقتی با این آدم بیرونیم کلماتم ازم بیرون نمیاد، چون مطمئن نیستم از ظرف خودمون،  هنوز کنارش که می‌شینم و می‌رم تو فکر دیگه نمی‌تونم خودم باشم و ازم می‌پرسه به چی فکر می‌کنی؟ و من مثل همیشه می‌گم به خودمون. بعد اون می‌گه نگران نباش، درست می‌شه و من می‌گم «آره درست می‌شه اما چطوری؟ چی از من برات می‌مونه بعد این همه حرص خوردن و تلاش کردن؟ می‌ترسم از آسو، فقط آسوی لگدخورده بهت برسه! تو آسوی تماما تیکه‌پاره رو می‌خوای؟» تو می‌گی که می‌خوای!

تلاش می‌کنم، قدم برمی‌دارم، کارهای سخت می‌کنم، سعی می‌کنم از روتین و روزمرگی بیرون نیام و زنده بمونم، چون این‌جا کسی نیست که به دادم برسه. چون اگه من بیفتم کی بلندم کنه؟ کی دلش می‌سوزه برام؟ جدای دل‌سوختن کی می‌تونه اصلا؟ کی از دستش برمیاد که کاری کنه؟ خب هیچ‌کس. روزای اول که به شدت مضطرب و نگران بودم به خاطر این بود که توقع داشتم، توقع داشتم ازم مراقبت بشه، می‌خواستم برم تو نقشی که توجه بگیرم، از آدم‌هایی که خانواده‌م بودن! توقع بیجایی نبود اما وقتی ندارمش چی کار کنم؟ از دست بدم موقعیت‌هام رو؟ من هیچ‌وقت آدم از دست دادن نبودم، من همیشه گریه‌هام رو کردم، زورهام رو زدم و باز پاشدم. پاشدم که به دست بیارم، همیشه تو این پیچ‌های عجیب و غریب زندگی من نگذشتم از اون چیزی که می‌خواستم، تنهایی مسیرم رو پیش بردم، راهم رو پیدا کردم. این بار که حتما این کار رو می‌کنم. این تو بمیری، از اون تو بمیری ها نیست. این به معنی این نیست که خی‌لی زورم می‌رسه و اوضاع عالیه! که نه. اوضاع خوب نیست. این به این معنی نیست که من بلدم چی کار کنم و نیاز به مراقبت و توجه ندارم. که نه! اتفاقا آسیب‌پذیرم، آسیب‌پذیر و بیچاره و اشکی و غمین. اما اگر تو این حالت بمونم. می‌دونی چی می‌شه؟ هیچی. هیچ‌کس دلش برام نمی‌سوزه. دیروز بعد از دیدارمون داشتم فکر می‌کردم بهت یه روز بگم که من می‌تونم بیفتم تو مود لابه و عجز و زاری، اما دلم نمی‌خواد. دلم می‌خواد وایستم و از تو دفاع کنم به جای اینکه این تصویر رو از خودمون بروز بدم. می‌خواستم بگم غرورم اجازه نمی‌ده این‌طوری خودمون رو کوچیک کنم، غرورم اجازه نمی‌ده جلوی آدم‌ها گریه کنم. دلم می‌خواد این مود رقت قلبی که با خودمون یک سال حمل‌ش کردیم و کسی ندید جز خودمون و خدا. باز هم دیده نشه. ولی تا دلت بخواد، دوست دارم بشینم تو حرم امام رضا، روبه‌روی گوهرشاد و اشک و زاری کنم، بگم امام رضا من زور ندارم، جون ندارم و این زانو، دیگه نای رفتن نداره. دلم می‌خواد اون‌جا دخیل ببندم و بگم تا کار ما رو درست نکنی بیرون نمی‌رم، دلم می‌خواد اون‌جا برم تو آسیب‌پذیرترین حالتم و بگم امام رضا من محبت بینمون رو دست تو امانت دادم و حالا هم از تو می‌خوامش و تا ابد گریه کنم اما پیش آدم‌ها ضعیف نشم.

حاضرم کمک بگیرم، حاضرم راه‌های مختلف رو امتحان کنم، با بابا پیامکی حرف زدم، از داداشم کمک خواستم، مامانم رو راضی کردم، برای خودمون هر کاری لازم باشه می‌کنم اما امیدوار بودم که خدا نندازتمون توی این داستان، نمی‌خواستم این‌طوری به هم برسیم. نمی‌خواستم بریم تو مود التماس کردن و تصویرمون این‌طوری باشه، دلم می‌خواست عزیز و زیبا و آروم دستامو بذارم تو دستت. اما حالا که لازمه بجنگیم، باشه. باکی نیست. براش می‌جنگیم. برات می‌جنگم و اجازه می‌دم که برام بجنگی.

با هم که هستیم، گاهی می‌پرسی چرا سکوت کردی، یه چیزی بـگو. من بهت می‌گم می‌خوام فقط از حضورمون لذت ببرم. می‌خوام دور و برت باشم و هیچی نگم و حالا که نمی‌تونم دستات رو داشته باشم حداقل بتونم کنارت بشینم و با هم به یک آسمون واحد نگاه کنیم و به این فکر کنیم که قصه‌مون به کجا می‌رسه.

من ترسیده‌م، نگرانم، اگر لحظه‌ای شل کنم، میفتم و دیگه بلند نمی‌شم. اما نمی‌خوام. نمی‌خوام بیفتم. دلم می‌خواد سرپا بمونم، به خاطر خودمون، به خاطر تاریخ سالمی که پشتمونه، به خاطر اعتمادی که به یه نیروی سوم کردیم. نمی‌خوام به این نیرو شک کنم، اما ازش کمک می‌خوام. می‌خوام که ببینه زورمون رو. ببینه که ما دیگه بی‌تاب شدیم. ببینه که توانی نمونده و ما نیاز به مراقبت داریم. واقعا کوچیک‌تر از اونیم که کسی بخواد اذیتمون کنه، رقت قلبی که بین ماست و تجربه‌ش می‌کنیک، کم نیست و بله! این زورمون رو زیاد می‌کنه اما آدم رقیق، لگدزدن نداره. به خدا نداره. که هرکسی رد می‌شه یه لگد هم به ما بزنه، یه حرفی بزنه و رد بشه. جاش می‌مونه و دیگه پاک نمی‌شه.

  • آسو نویس