آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

-438- این غم، مال توعه!

دوشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ق.ظ

سر یک ماجرایی به فاطمه گفتم باشه، صبر می‌کنم و برگشت گفت تو این کار رو خوب بلدی. دلم رفت. ازین‌که این‌طور شناخته می‌شم هم خوشحال شدم و هم اشکی. ازین صبرکردنا خسته‌م و توانم داره می‌ره. دارم تحلیل می‌رم ازین صبر کردنا حتی اگه توش محبت تو باشه، حتی اگه صدای تو باشه و اگر قلب گرم تو باشه. این چیزی رو بهتر نمی‌کنه راستش. هزارمین نفر بهم گفت چقدر لاغر شدی و چی کار کردی و داشتم می‌گفتم هیچی حرص خوردم :)) حرص‌های زیاد و ممنون از باعث و بانیش. یاد پارسال می افتم، چه دلی داشتم پسر. چه حالی داشتم. چقدر دلم برای خودم می‌سوزه گاهی. چقدر دلم برای این قلب کوچک می‌سوزه که این‌طور تحت فشاره. آه که قلب و دل کوچکم که روزها و شب‌ها صبوری می‌کنه. ساپورت می‌کنه. محبت می‌کنه. کار می‌کنه. دری می خونه. شوخی می‌کنه و رازها رو توی خودش دفن می‌کنه و دم نمی‌زنه. آخ که دلم خی‌لی می‌سوزه برای این دل کوچک. اما عیب نداره. عیب نداره. عیب نداره. صبر می‌کنم. صبر می‌کنم نه حتی به خاطر چشمای تو. به خاطر اون نیروی بزرگ تری که تو رو به من داده. صبر می‌کنم تا برسه به آخیش‌ش.

ماه‌های پیش نوشته بودم که دلم می‌خواد با ساجده بیشتر دوست بشم اما حالم به قدری بد بود که نمی‌تونستم حتی براش تلاشی کنم. اون هم رغبتی نداشت. اون هم توی شرایط بدی بود. نمی‌دونستم چشه اما می‌دونستم که تو بازه‌ایه که داره با همه ارتباطش رو قطع می‌کنه. این روزا کار من و ساجده بیشتر به هم گره خورده، یعنی جلسه‌های بیشتر دونفره‌ای داریم و تایم بیشتری رو با هم می‌گذرونیم. دیروز که نشسته بودیم و داشتیم کارای مدرسه رو می‌کردیم این‌طوری شد که برام آهنگ گروه او و دوستانش رو گذاشت. رفیق قدیمی‌ش رو. می‌دونست من هم آشفته‌م. ما یک کاری که با هم می‌کنیم اینه که زیاد آهنگ گوش می‌دیم. وقتی مسیر مشترک داریم. وقتی داریم کار می‌کنیم و کله‌مون خرابه و نمی‌تونیم با هم حرف بزنیم و... دیروز هم همین. داشتیم اون رو گوش می‌دادیم و من سرم توی لپ‌تاپ بود. شروع کرد برام از یک دوستی‌ گفتن. از دوست قدیمی‌ش که بهمن‌ماه خودکشی کرده و چقدر آدم نزدیکی براش بوده و قلبم گرفت. اشکی شده بود اما حتی سرمو برنگردوندم سمتش. نمی‌خواستم معذب بشه اما من توی دلم داشتم زار می‌زدم. می‌خواستم بگم ساجده به خدا دردتو می‌فهمم. اما حتی این کار رو نمی‌تونستم بکنم. اون‌جا بود که فهمیدم دوستی‌ها زمان‌برن. اعتماد های دوباره زمان‌برن و شاید باید صبر کرد که روابط کم‌کم آجرهاشون بره روی هم و نمی‌شه سرعت عجیبی بهش داد. نباید فکر کرد داره دیر می‌شه اما آه که قلب کوچکم. آه که این دختر چی کشیده و حتی الآن از یادآوریش دارم گریه می‌کنم.

راستش حرف زیادی ندارم اما به جاش اشک‌های زیادی دارم. 

ارجاع می‌دم به آهنگ دوست قدیمی گروه او و دوستانش و حرف دیگه‌ای نمی‌زنم.

  • آسو نویس

-437- که ایزد در بیابانت دهد باز

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۱ ب.ظ

دوباره پنیک‌های شبانه‌م شروع شده. دو شبه که نصفه شب از خواب می‌پرم و می‌بینم که درد دارم. حالم حسابی بد می‌شه و دیگه نای خوابیدن دوباره ندارم اما از شدت ضعف و حال بد دوباره خوابم می‌بره. خواب‌های عجیبی می‌بینم، خواب آدمایی که مدت‌هاست ندیدمشون. آدم‌های ترسناک، آدم‌های عجیب و گاهی آدم‌هایی که دوسشون دارم. روزهای جالبی نیست. زورم دوباره کم شده. انگار پی‌ام‌اس به جای روزهای قبل به روزهای بعد شیفت پیدا کرده و من حالا دچارشم. غمگینم و کویر کلمه‌م. دیشب با تو هم نتونستم حرف بزنم. تو خوشحال و های بودی و من با این که نشون نمی‌دادم اما هیچ کلمه‌ای از زبونم بیرون نمی‌اومد. به گمونم فهمیدی و زودتر خداحافظی کردی. حالم از خودم بد شد که نمی تونم با تو هم حرف بزنم .

غمگینم. دچار بحران شغلی و وجودی شدم. نمی‌دونم. حس می‌کنم توانایی‌هایی در من هست که به ظهور نمی‌رسه. حس می‌کنم این ویژگی‌های درونی در کارهای بزرگ‌تری می‌تونن خودشونو نشون بدن و منجر به رشد بشن اما حالا صرفا بیکار موندن و یا دارن روی کارهای کوچیک اعمال می‌شن. چند روز پیش داشتم برای چندمین بار حرفای سعید فرجی عزیزم رو گوش می‌دادم. این مرد الهام‌بخش. عکاس و انسان خوب و شایسته و داشت از تجربه‌های کاریش می‌گفت. این‌که یک جایی کاری انجام داده و بعد آدمی دیدتش و برای پروژه بزرگ‌تری بهش پیشنهاد کار داده و این چرخه مدام تکرار شده. من خیلی به این معتقدم. به این‌که اگر کار کوچیکی هم انجام می‌دی انقدر خوب انجامش بده که اگر یه نفر فقط همون یه کار رو دید بتونه بهت استناد کنه. این رویه رو مدت‌هاست دارم پیش می‌گیرم. واقعا براش تلاش می‌کنم اما فکر می‌کنم فایده‌ای نداره. نمی‌خوام غر بزنم اما دلم می‌خواد درباره‌ش حرف بزنم. دلم می‌خواد درباره این ماجرا حرف بزنم که حس می‌کنم توانایی‌هایی در من هست که ممکنه بمیرن. حس می‌کنم سرعت زندگیم خی‌لی کند شده و دیگه به اندازه قبل به دست نمی‌آرم و این اذیتم می‌کنه. می‌ترسم خی‌لی این روند طول بکشه. دلم می‌خواد تو همین سن چیزهایی رو به دست بیارم. ترس دیگه‌م هم اینه که اگر تمرکز کنم روی کارهای به خصوصی اون وجوه دیگه شخصیتیم ناپیدا بمونه و مجبور شم خودم رو تقلیل بدم اما از طرفی هم حرفای سارا میاد تو ذهنم. سارا می‌گفت مقادیری خرکاری نیازه. اما کی مرزش رو تعیین می‌کنه؟

در کل وضعیت حال حاضرم بد نیست اما نگرانی آینده من رو لحظه‌ای رها نمی‌کنه و گاهی تا خرخره من رو می‌گیره.

گفتم سارا. سارا رو دیدم. سارای عزیزتر از جونم رو. چقدر من این انسان رو دوست دارم. انگار از تو داستان‌ها دراومده که من رو به جهان امیدوار نگه داره. سارا واقعا و حقیقتا فرشته‌س. کارهای عجیبی نمی‌کنه و روابط خاصی هم با هم نداریم اما وقتی به این فکر می‌کنم که انسانی مثل سارا در جهان وجود داره خوشحال می‌شم. خوشحال می‌شم که سارا وجود داره و باهام حرف می‌زنه و ازم تعریف می‌کنه. خوشحال می‌شم که سارا من رو اون شکلی می‌بینه. آه. نزدیک بود با هم همکار بشیم اما خب نشد. دلم براش زیاد تنگ می‌شه. مثل یه خواهر بزرگ‌تر. خواهر عزیز و بزرگ و مهربون و ساپورتیو.

اومدم خونه داداشم اینا. دو شبه خواب‌های بد می‌بینم و امروز که از خواب پاشدم دیگه کله‌ نداشتم. گفتم از خونه می‌زنم بیرون. داداشم اینا مسافرتن و من اومدم و این‌جا موندم. کمی درس می‌خونم، کمی کار انجام می‌دم. گاهی کتاب و گاهی آهنگ و گاهی هم صرفا راه می‌رم. دارم روزم رو صرفا می‌گذرونم. اما بهتر از توی جمع بودنه. مدام وسط کارهام گریه‌م می‌گیره. امروز دوباره توی آینه خودم رو نگاه کردم. به چشم‌هام که توش دوست داشتن تو هست. به چشم‌هام که توش ترس و ناامنی هست. به چشم‌هام که توش خستگی و نیاز به آغوشه. کی می‌دونه من انقدر به لمس و آغوش و دست‌های گرم احتیاج دارم؟ به کی گفتم؟ به هیچ‌کس. اما روزها در تب‌ش می‌سوزم و شب‌ها خوابش رو می‌بینم. دیدن هر لمس و آغوشی من رو تا مرز جنون می‌بره. چون جاش در زندگیم خالیه. این‌طور وقتا چشم‌هام رو می‌بندم و می‌رم تو غارم.

دعای عرفه دیروز خی‌لی طول کشید، انقدر که وسط مراسم خودم شروع کردم به دعا خوندن. دلم می‌خواست بیشتر گریه کنم. بیشتر التماس کنم اما راستش می‌ترسم. می‌ترسم تو غم‌م غرق بشم. می‌ترسم بیفتم و نتونم از جام بلند شم. می‌ترسم بیفتم و کسی نباشه که دستم رو بگیره و بلندم کنه. فاطمه مریضه. کرونا گرفته. حسابی مریضه و نگرانشم و نمی‌خوام باری روی دوشش بندازم. زهرا هست اما دوره و دلم نمیاد باری رو بندازم رو دوشش. هر بار یاد حال بد پارسالم می‌افتم و میزان نگرانیش دلم نمی‌خواد دیگه تا اون حد اذیتش کنم. اما ممکنه به زودی بیفتم. فقط بهش آلارم دادم. اون روز که رفتیم بیرون بهش گفتم من نشونه‌های ضعف در خودم می‌بینم. بهش گفتم اگه گفتم حالم خوبه تو باور نکن و فیریکی بزن روم. بهش گفتم مراقبم باش اگر افتادم. حالمو بپرس و ولم نکن. ترسیده بودم از نشونه‌های روحی و روانیم و نیاز داشتم یکی مراقبت کنه ازم. برای همین آلارمشو دادم. همین الآن به قدری گریه کردم که نفسم بالا نمیاد. از ترس گریه کردم. از حرف‌های نگفته گریه کردم. یک رگی توی گلوم که احتمالا به خاطر بغض‌های طولانیه درد می‌کنه. نمی‌تونم دردم رو به کسی بگم.

من فقط خی‌لی خسته‌م و نیاز به محبت، مراقبت، نفس‌های عمیق، تعریف‌کردن و آغوش‌های زیاد دارم. نیاز دارم آدما دوستم بدارن و بهم محبت کنن. محبت‌های مستقیم و طولانی. انگار که باطریم خالی شده. انگار تمام این مدت داشتم همه‌چیر رو در دجله می‌انداختم و حالا منتظرم خدای دجله بهم برش گردونه.

  • آسو نویس

-436- خودتو جمع کن

دوشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۹ ب.ظ

یک.

دوستی‌ای رو تموم کردم. دوستی‌ای که از اول هم نمی‌دونم چرا شروعش کرده بودم. بدون هیچ میزان شباهتی و با دریایی از باگ و دوری از خدا و توهم و بدون اخلاص بود. حالم ازش به هم می‌خورد. فاطمه‌ی در اون دوستی فاطمه واقعی نبود. فاطمه واقعی هرگز اون قدر غیبت نمی‌کرد اون‌قدر برجسب نمی‌زد و انقدر سرش تو زندگی دیگران نبود اما تو اون دوستی من حقیقتا آدم بدتری بودم. مدت‌ها بود که اذیت‌بودنم رو درش حس می‌کردم. خی‌لی حال بدی داشتم اما می‌ترسیدم هم از تموم‌کردنش. می‌ترسیدم اشتباه کنم می‌ترسیدم تو فضاهای دیگه به مشکل بخورم چراکه این آدم از قضا همکارم هم بود اما می‌دونین انقدر تو این دوستی اذیت بودم و حالم به هم می‌خورد انقدر اذیت بودم که نتونستم صبر کنم و پیام دادم و اون دوستی رو تموم کردم از بعد تموم شدنش و حالا بماند که چه حرف‌هایی شنیدم اما وقتی می‌بینم جای این آدم ذره‌ای در زندگیم خالی نیست بیشتر نگران و ناراحت می‌شم از خودم! که چطور این دوستی را تا به امروز با خودم کش داده بودم. چرا اعتماد کرده بودم چرا انقدر صبر کرده بودم و چرا در جاهایی که رفتار زشت این آدم رو می‌دیدم به روی خودم نمی‌آوردم. نمی‌خواستم شاید راحت کنار بکشم اما اشتباه می‌کردم. در جواب پیامی که به اون آدم دادم و سعی کردم در کمال انصاف چیزهایی رو بهش بگم برگشت گفت دوست نداره تو روابطی که توشون کوچیک می‌مونه بمونه و گفت شاید تو چیزایی با من به دست آورده باشی اما من نه. ترسیدم از این نوع نگاه. چقدر خوب شد اون دوستی اشتباه رو تموم کردم. هر بار درباره‌ش فکر می‌کنم از دست خودم، نه اون! ناراحت می‌شم از این‌که این همه زمان و وقت و محبت رو برای چنین آدم اشتباهی گذاشتم. آه چقدر حیف و حیف و حیف. توهمی داشتم درباره خودم که می‌تونم با همه دوست باشم اما نه! شاید درستش هم این نباشه.

دو.

هانیه ازدواج کرده. امروز تو چشماش برق آرامش رو دیدم. برق شادیِ صرف نه! برقِ آرامش. براش خوشحال شدم. برای آرامش و شادیش حسابی خوشحال شدم. این امنیت و ثبات توی چشم‌های آدما رو دوست دارم.

سه.

هر بار زهرا رو می‌بینم دلم می‌خواد کنارش برای از دست رفته‌هام گریه کنم و هرگز این موقعیت پیش نمیاد. همیشه باهاش حس‌هام بیدار می‌شه اما وقتی پیششم همون حس امنیت مانع اشکام می‌شه اما فکر می‌کنم ترس‌هایی در من هست و غم‌هایی در من هست که نیازمند اینه که با آدم‌های امنی مطرح بشه و بتونم درباره‌شون سوگواری کنم.

چهار.

موقع امتحاناتمه. امتحان‌های زیاد و سنگینی ندارم. این ترم واحدهای کمی دارم و کلا هم ۱۸واحدم مونده که اگر همه‌شون قابل ارائه دادن بودند هفت ترمه تموم می‌کردم اما می‌دونم که دانشگاه انقدر باهامون راه نمیاد که این کار رو کنه. استاد محبوبی که براش مدت‌ها صبر کرده بودیم درخواستمونو برای ارائه درس قبول نکرد و دیگه وسط همه کله‌خرابی‌هااای امروز دلم می‌خواست برای اونم گریه کنم. امروز رفتم و رتبه‌م رو هم پرسیدم. می‌خواستم ببینم نفر چندم می‌شم تو ورودیامون. نفر هشتم بودم. می‌خواستم ببینم چقدر امکان ارشد مستقیم وجود داره و خب می‌ٔونستم که نمی‌شم اما مطمئن هم شدم. حتی فکر می‌کردم نفر ۱۵ام یا ۱۶ام باشم. عجیبه نفر هشتم بودن با این همه کم درس خوندن و نمرات عجیب. نفر اول و دوممون رو پیدا کردم. هر دو می‌خوان انسان شناسی بخونن و هیچ امیدی به ارشد مستقیم شدن نیست. درباره کنکور پرس‌وجو کردم و منابع رو پرسیدم کمی خیالم راحت شد. باید از آبان شروع کنم برای ارشد خوندن. اما آیا آماده کنکور‌دادن هستم؟ زورش رو دارم یا نه؟ باید بیشتر بهش فکر کنم و خودم رو اماده کنم. رویای جدید و حرکت‌دهنده‌ایه حقیقتا. شاید دقیق‌تر اینه که امیدوارم که این‌طور باشه.

پنج.

اون روز قبل اومدن نتایج ارشد امسال با معصومه حرف زدم و داشت برام از این می‌گفت که همزمان کار کرده و همزمان درس خونده و همزمان برای کنکور دادن خونده و می‌گفت راستش افتخار نمی‌کنه به این کار. چون واقعا خب که چی این همه هندونه رو بلند کردن؟ آدم مگه می‌خواد چی رو به کی ثابت کنه؟ راستش این چیزیه که جدیدا خیلی بهش فکر می‌کنم. من واقعا می‌خوام چی رو به کی ثابت کنم؟ اما نکته بعدی اینه که اغلب فکر می‌کنم می ةون ماز پس چندین کار بربیام و حقیقتش هم همینه! من می‌تونم و شاید انجام ندادن کارهای مختلف به نوعی کفران این نعمت باشه. آه نمی‌دونم. دوست دارم زیاد درباره این ماجرا حرف بزنم و بنویسم بعدا.

شش.

نیاز به یک خلوص عمیق دارم. خلوص زیاد و دعای زیاد! چرا؟ چون فکر می‌کنم برکت از زندگیم رفته. باید سعی کنم برکت رو دوباره وارد زندگی‌م کنم و نیت‌هام رو خالص‌تر. باید کارهایی که انجام می‌دم رو بازبینی کنم و دقیق‌تر این‌که یک حرف‌ژدن مفصل و اساسی با خدا داشته باشم. باید باهاش حرف بزنم. یک دغدغه جدید این روزهام همینه. احساس می‌کنم هیچ آدمی نیست که بتونم ازش کمک بگیرم. احساس می‌کنم معجزه‌های زندگی‌م کم شده و برای چیزها باید زیاد و الکی بدوم اما انگار قبلا این‌طور نبود. من مدام از انسان‌ها دریافت‌های زیاد داشتم و فکر می کنم جدیدا این‌طور نیست. شاید خودم هم بخیل شدم و شاید شکرگزاریم و میزان ارتباطم با عالم معنویت کم شده. باید اصلاحش کنم و دعا کنم که خدا آدم‌های خوبش رو به زندگیم برگردونه.

هفت.

نگران وصعیت کاریمم. درباره‌ش توی پست‌های قبل نوشته بودم. اون‌جایی که رفتم مصاحبه رو پیام دادم و پیگیری کردم. اون آدم گفت منتظرم امتحاناتت تموم بشه و بعد بیا! امیدوارم فراموش نکنه. از طرفی مدرسه رو هواست. با این وضعیتی که برای اون دوستی پیش آوردم قطعا کار و همکاری سخت‌تره. حس می‌کنم چالش‌های زیادی در این تابستون پیش رومه. باید توانم رو جمع کنم. کار و درس و همه چی. تغییرات بزرگ در انتظارمن و من باید زورش رو داشته باشم و این زور از خلوص میاد. باید تلاشم رو بکنم و امیدوارم همه‌چیز خوب پیش بره.

 

  • آسو نویس