آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

از من می‌خوای بهترین باشم در حالی‌که من زور بهترین بودن و قدم برداشتن ندارم، زور فکر کردن بیشتر، زور انداختن خودم توی چالش چیزیه که اصلا ندارمش. پارسا می‌گه تو اضطراب ندونستنو به اضطراب دونستنش ترجیح دادی. حرفشو قبول می‌کنم اما چیزی که مهمه اینه که فکر می‌کنم اضطراب ندونستن کم‌تر از دونستنشه، حس می‌کنم باید وقتی برم سراغ دونستنش که وقت سوگواری داشته باشم، وقت قایم شدن و ترسیدن، وقت سوگواری چندین ماهه. نه این روزا. نه این روزایی که مدام چیزای مختلفی ازدست می‌دم و نمی‌تونم حتی رفتنشونو نگاه کنم. این روزا رسیدم به حرف شایا که می‌گفت سوژه از دست دادن توی زندگیم خیلی پررنگ شده و مدام نمی‌خوام از دست بدم. الآن و این روزا منم رسیدم به همچین وقتی. فقط چیزی که هست اینه که من حتی وقت ندارم به از دست‌رفته‌هام فکر کنم، غصه خوردن برای از دست دادنشون که بحث دیگه‌ایه. من مدام می‌بینم که داشته‌هام از بین می‌رن و نمی تونم نگهشون دارم. نمی تونم سرعتم رو کم کنم، می‌خوام!با تموم وجودم می‌خوام که کنار بکشم اما در جهان واقعی آدم نمی‌تونه کنار بکشه، نه تنها نمی‌تونه کنار بکشه بلکه نیازه حرکت کنه، بره سمتش.خودشو بندازه توش. چند وقت قبل این‌جا از نادر ابراهیمی نوشته بودم که آدم باید وقتی آرومه خودشو برای تنش‌ها آماده کنه اما آیا من تونستم؟ حس می‌کنم تا یه حدی آره. اگه همون تمرین‌ها و آمادگی‌ها رو نداشتم الآن هیچی ازم نمونده بود.

توی یه حالتی‌ام که می‌تونم حسابی خودم رو سرزنش کنم، بگم به خودم اعتماد ندارم، بپرسم چی به سرم اومده، بگم مرزها و چارچوب‌هام کجا رفتن اما الآن رسیدم به اون‌ مرحله‌ای که فقط می تونم بگم دلم برای خودم می‌سوزه. دقیقا شبیه اون متنی که پارسا فرستاده بود، اون تو نوشته بود ما نباید خودمونو شماتت کنیم چون انقدر احساس غیرارزشمندی داریم که اون شماتت هم باعث می‌شه دیگه کامل از بین بریم. اون کسی خودش رو می‌تونه شماتت کنه که چیزای دیگه‌ای برای احساس ارزشمندی داشته باشه.

نمی‌دونم. هیچی نمی‌دونم. اضطراب و سوگواری و هیجان و شادی و ترس و حس ناکافی بودن و زورم نمی‌رسه و جوونی کردن و اشتباه کردن و ضعف روحی و جسمی و میل به پیشرفت داشتن و میخوام یاد بگیرم اما تمرکز ندارم. اینا تعداد کمی از حسایی‌ن که این روزا تجربه می کنم.

تنها چیزی که این روزا روش تاکید می‌کنم و تنها نقطه قوتمه انگاری اون نیروی درونیمه، اون بخشی از وجودم که مال خودمه، متعلق به خودمه و زور تاثیرگذاری روی دیگران داره. بدون این‌که شاید متوجهش بشن اما من می فهمم کسی که همیشه روی یه چیزای خاص تاکید می‌کرده این روزا توی جملاتش می‌گه «حس می‌کنم». می‌دونین من می‌فهمم که تاثیرگذار بودم. حتی اگه خودش نفهمه، حتی اگه بفهمه و به روش نیاره. حتی اگه همه‌مون یه سری دیفالت ذهنی داشته باشیم که هیچ‌وقت به کلمه در نیان. اما حقیقت اینه، حقیقت اینه که اگه قصه‌ای مطرح نمی‌شه لزوما به این معنی نیست که وجود نداره!

  • آسو نویس

نظرات (۲)

آره ما وقت نداریم برای از دست رفته هامون غصه بخوریم چون مشغول عزاداری کردنیم برای چیزایی که از دست نرفتن، و اونقدر قوی نیستیم که از دستشون بدیم. 

پاسخ:
آففرین آففرین

یه سری از اون حسایی رو که گفتی منم دارم این روزا؛ ولی تو حداقل تا یه حدی ازشون حرف می‌زنی، ولی من حتا دیگه حرف هم نمی‌تونم بزنم.

پاسخ:
نمیدونم حرف زدن ازش خوبه یا نه حتی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی