آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

-425- تکه‌پاره

شنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۳۰ ق.ظ

در حا خوندن کتاب امپراطوری نشانه‌هام، خی‌لی هم نمی‌خوام درباره‌ش حرف بزنم، اما دلم خواست بخش‌هاییش رو این جا ثبت کنم، شاید بشه بعدتر دوباره برگشت سمتش و به شکل دیگه‌ای نگاهش کرد. رولان بارت که معروف به نشانه‌شناس ادبیه این بار سعی کرده با یک رویکرد نشانه‌شناسانه یک نگاه نسبتا انسان‌شناسانه به فرهنگ ژاپن داشته باشه، این فرهنگ ژاپن هم در نظرش فرهنگ ژاپنی خیالیه، در واقع منظورش این نیست که ما این‌جا داریم درباره معناهای عمیق ژاپنی صحبت می‌کنیم، صرفا نگاهش به قول خودش برای فهم نمادین چیزهااست در تفاوت با فرهنگ‌های غربی‌تر.

رولات بارت وقتی داره درباره چاپستیک‌ها و یا همون چوبک‌هایی که ژاپنی‌ها باهاش غذا می‌خورن حرف می‌زنه و نشانه‌شناسی‌شون می‌کنه به چند تا نکته جالب اشاره می کنه. مثلا این‌که مواجهه شرقی‌ها، ژاپنی‌ها در برابر فرهنگ غربی نشون‌دهنده یک نوع تواضع به غذا است، این یعنی چی؟ یعنی کاری که چوبک‌ها با غذا می‌کنن یک گونه‌ای از احترام به غذا رو داره، چراکه اصلا اون‌ها رو تیکه تیکه نمی‌کنه، ضربه نمی‌زنه. مثالی هم که ازش استفاده می‌کنه رفتاریه که مادرها موقع به آغوش گرفتن فرزندشون دارن. یعنی یک فشار(به معنای عملی کلمه) و نه یک ضربه! در واقع اون‌ها غذا رو شکاف نمی‌دن، برش نمی‌زنند، نمی‌إرند اگر هم تمایل به کوچک‌تر کردن تکه‌ّا داشته باشن سعی می‌کنن دنبال شکاف‌های درونی بگردن نه این‌که مثل فرهنگ غربی اون رو تکه‌تکه و زخمی کنن نکته جالب‌تر اون‌جاست که چوبک‌ها تنها یک وسیله‌ان برای تغذیه و حرکاتی مثل برش و سوراخ کردن و تکه‌تکه سازی فقط موقع آماده‌سازی غذا اتفاق می افته که این هم خودش به عنوان مناسکی از قربانی اولیه و کشتار غذا درک می‌شه و در مرحله بعد که خوردن غذا است دیگه خبری از خشونت نیست!

یک جای دیگه از کتاب هم درباره اهمیت نمادین غذا از یک نوع غذا حرف می‌زنه به نام سوکیاکی، این نوع غذا طبخ عجیب و غریبی نداره، در واقع همه‌چیز در طول مراحل اتفاق می‌افته، همزمان که در حال آماده‌کردنشی داری ازش تغذیه می‌کنی و هیچ اولویتی هم برای غذا نیست، به این معنا که اول این جزء از غذا خورده بشه و بعد نوبت قسمت دیگه‌ایه، انگار همه‌چیز بر مبنای یک الهام اتفاق می‌افته، همه چیز در کنار هم و در یک رده وجود دارن.

  • آسو نویس

-424- بسیار گریه ‌کردیم اکنون بیا بخندیم*

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

همه‌ی عزیزهام رو راهی کردم و یا راهی خواهم کرد. یکیشون تو مرز، یکیشون تو نجف، یکیشون تو کربلاست و همین‌طوری آدم‌ها پخش شدن بین مکان‌های محبوب و امن من در این زندگی. اشکی نیستم. هستم اما خودم رو کنترل کردم چون دلم روشنه نه این‌که تحملم زیاده و برام مهم نیست. نه اتفاقا چون دلم روشنه. می‌دونم چرا نرفتم و دلیلش برام موجهه و از طرفی آدم‌هایی رو راهی کردم که می‌دونم به یادمن. پارسال چنین روزایی حالم به شدت بد بود و نفسم بالا نمیومد. چنین روزایی بود که همه‌چیز خی‌لی سخت شده بود و من خودم رو به این در و اون در می‌زدم که برم مشهد و رفتم. اون مشهد من رو نجات داد. آره. نجات داد. حالم بهتر شد. حالا هم همین. به این در و اون در نمی‌زنم اما می‌دونم به یک خلوتی نیاز دارم. حالا اون خلوت کجا خواهد بود خدا می‌دونه. قرار بود کربلا باشه که نشد. به مشهد فکر کردم و حداقل از راه‌های زمینی‌ای که من بلدم و با این دو دوتا چارتا بعید و غیر ممکنه. شاید این ریکاوری و خلوت دوباره توی یک روضه خونگی باشه. کی‌ می‌دونه کجا جای بهتریه؟

عزیزترین‌هام رو راهی کردم و قلب خودم این‌جاست. آروم و بی تاب. دلگیر و خوشحال. دل‌تنگ و دل تنگ و دل‌تنگ. بهش گفتم دم رفتنت نمی‌خوام اشکی بشم اما می‌دونم به محض این‌که از این مرزها رد بشی چندین بار به شدت اشکی خواهم شد و حقیقت اینه که هنوز نرسیده به مرز من دارم از دوری‌ت اشکی می‌شم. انگار از اون خداحافظی سرم رو کردم تو آب و باید نفسم رو حبس کنم تا تو برگردی. اما به خودم و تو قول دادم مراقب خودم باشم و خودم رو اذیت نکنم. قول دادم مراقب خونه باشم تا تو برگردی. پس باید مراقب باشم زیاد اشکی نشم. باید حواسم به خودم باشه و خلوت‌ کنم. باید منم دعا کنم که این فاصله کم بشه. می‌شه؟ می‌شه! به رغم شب، نور را در بر خواهیم گرفت.

دارم به رشته‌های ارشد فکر می‌کنم. به چیزی که دوباره این شور رو به من برگردونه و حالم رو بهتر کنه. از انسان‌شناسی دورتر شدم و دارم گزینه‌های دیگه رو می‌بینم. دلم می‌خواد بازم ریسک کنم و یک مسیر جدید رو امتحان کنم. اون روز آوا یک استوری گذاشته بود که خیلی دقیق بود. نوشته بود :

«به خودت و جهان کوچکت فکر کن بعد به دنیای بزرگ اون بیرون، به راه‌هایی که به روت بازن و انتخاب‌های بی‌شماری که داری. بعد یادت بیار که با تموم محدودیت‌هات، سختی‌های پیش روت، با تموم ابهام‌هایی که وجود داره دنیایی از مسیرهای مختلف پیش روته و کافیه هر لحظه تصمیم بگیری پا به یکیشون بذاری. حالا که می‌بینی چقدر راه داری آروم بگیر و این‌ًدر از احتمال نشدن یکیشون نترس. صبر کن ببین چی می‌شه و پیش‌پیش غصه احتمالش رو نخور.»

نادر ابراهیمی هم همین حرف رو می‌زنه. یک جایی چیزی با همین مضمون می‌گه، که به استقبال فاجعه نرو.

حالا منم همینم. وسط همه‌ی جست‌وجوهام وقتی به ترس نشدنش فکر می‌کنم و دلم می‌خواد کنار بکشم یاد تموم روزایی می‌افتم که تصمیم عجیب و غریبی گرفتم و از مسیر متفاوتی رفتم و چه اتفاق‌های خوبی منتظرم بود. هیچ وقت از این تغییر مسیر پشیمون نشدم و می‌دونم این بار هم نمی‌شم. فقط باید نترسم و مطمئن شم. باید دوباره با خودم دوست باشم. باید از خودم مراقبت کنم و چیزهایی رو در اولویت بذارم و بقیه چیزها رو به تناسبش کم‌رنگ کنم. چون معصومه حرف درستی می‌زد، می‌گفت چه دلیلی داره هزارتا هندونه برداری؟ به کی می‌خوای چیزی رو ثابت کنی؟ منم همینم. این روزها که به این فکر می‌کنم شاید بهتره ارشد علوم‌شناختی بخونم می‌ترسم. از تصمیمم با آدم‌های محدودی حرف زدم اما فکر می‌کنم که می‌خوامش. فکر می‌کنم مسیر نو تازه و آینده‌داریه. دلم می‌خواد امتحانش کنم هرچند که چیزای زیادی درباره‌ش نمی‌دونم اما به نظر میاد تونسته یه ذره روشن‌تر و امیدوارترم کنه. نمی‌خوام بذارم نورش خاموش بشه. می‌خوام روشن نگه‌ش دارم از طرفی می‌دونم که تصمیم سختیه و نمی‌دونم آمادگی‌ش رو دارم یا نه. اما خب دارم سعی می‌کنم کارهام رو اولویت‌بندی کنم. سعی می‌کنم انتخاب‌هایی رو کنار بذارم و نشدن‌هایی رو به فال نیک بگیرم. مثلا اگر این همه جا رزومه فرستادم و نشد، شاید برای این بود که کنکور جابه‌جا شد و نزدیک‌تر شد و سخت بود این‌طوری درس خوندن. می‌خوام خوشبین باشم نسبت به این قصه. اما از طرفی به شدت می‌ترسم. می‌‌دونم روزهای پیش رو، روزهای راحتی برام نیستن و درس یک طرف قضیه است. این رابطه و ابعادش رو نمی‌شه نادیده گرفت و قطعا من رو مضطرب خواهد کرد و ازم انرژی خواهد گرفت اما این یعنی پیش‌پیش باید بیخیال تصمیم‌های تازه بشم؟ فکر نمی‌کنم تو هم اینو بخوای. خدا هم همین‌طور. پس می‌خوام بهش نه نگم اما یک‌هو هم هیجانی نشم. دیروز تصمیمم رو به مامانم گفتم و کم‌کم آماده‌ش کردم. گفتم می‌خوام درس بخونم و باید سبک زندگی‌م رو اصلاح کنم. خواب شب‌هام رو مرتب‌تر کنم و صبح‌ها زودتر پاشم. امروز بیدارم کرده و می‌گه پاشو درس بخون:)) واقعا فن ساپورت کردنش برای درس خوندنم. این ویژگی‌اش رو جدی دوست دارم. خوشم میاد که حواسش بهم هست.

انی‌وی. روزهای راحتی نیست. روزهای دل‌تنگیه. روزهاییه که می‌تونن فرساینده باشن اما به قول تو می‌تونیم نشونه‌های چشمک‌زن این مسیر رو نادیده بگیریم؟ همون روز هم بهت جواب دادم. نه! اصلا اگر چشم‌هام رو هم ببندم نورش می‌زنه تو چشمم. حالا که تو کربلایی و من تهران. می‌خوام به دعاهات اعتماد کنم و سعی کنم تصمیم‌های بزرگی بگیرم. می‌خوام مراقبت کنم از خودم که سالم برسم به ته این مسیر. نمی‌خوام فاطمه فرسوده‌ای ازم باقی بمونه. 

چند روزپیش که ایده رشته جدید اومده بود تو ذهنم داشتم به این فکر می‌کردم که هر بار این تصمیم‌های جدید چقدر من رو نجات دادن، من چقدر ویژگی‌های اکتسابی خوبی کسب کردم. آره. شاید هنوز از خیلی‌ها عقب‌تر باشم اما مسیرم اشتباه نبوده. من زیاد دویدم. من زیاد تلاش کردم. خی‌لی جاها فقط پررو بودم و توکل داشتم که اتفاق خوبی افتاده. هیچ کدوم از تصمیم‌های من روی زمین منطقی به نظر نمیومدن. تصمیم‌هایی که شاید برای بقیه خیلی ساده باشن و ازشون انرژی نگیرن اما برای من خی‌لی انرژی بردن چون باید آدمای دورم رو که هیچ ایده‌ و پیش‌فرضی نسبت بهش نداشتن با خودم همراه می‌کردم. از انتخاب رشته انسانی و انتخاب مدرسه گرفته تا المپیاد، تا روزی که انسان‌شناسی رو انتخاب کردم.. تا انجمن و هزار و یکی چیز دیگه. من برای دونه به دونه‌ش لحظه‌های زیادی تلاش کردم. خی‌لی وقت‌ها میل داشتم کنار بکشم. خی‌لی روزها تو کتابخونه احساس ناامیدی می کردم. یادمه هنوز اون احساس دردی رو که توی ایستگاه مترو قدوسی تجربه کردم. چندین بار. اون روزی که بچه‌ها رو دیدم که دارن می‌رن یه جای دیگه و من چون می‌خواستم درس بخونم نمی‌تونستم اون رو داشته باشم. اون روزی که توی مترو یه عالمه از درد ناامیدی گریه کردم. من دونه به‌دونه‌ش رو یادمه. گاهی نسبت به خودم آدم بدی می‌شم و نادیده‌شون می‌گیرم اما حقیقت اینه که هیچ کدوم از اونا راحت نبوده اما به من چیزای زیادی داده. من خی‌لی چیزها رو واقعا «کسب» کردم و این برام ارزشمندشون می‌کنه و نمی‌ذارم کسی ازم بگیرتشون و بزنه تو سرشون. حالا هم همین. دلم می‌خواد دوباره برای چیزی تلاش کنم و صبر کنم.

شاید عینا و دقیقا همین نکته‌س که من رو نگه می‌داره و اصلا تفکر سالم همینه، که بدونم ممکنه ناتوانی در من باشه اما این ناتوانی من نیستم. همه من نیست! 

ولی نمی‌دونم چی و کجا، یک‌چیزی اون ته مه های وجودت هست که هنوز میگه نه. این تو نیستی. این موجود خسته‌ی بسته‌ی بی‌کار و بی‌فایده تو نیستی. این ناتوانی از تو نیست. در تو شاید باشه ولی تو این نیستی.

یاد روضه‌های عربی حرم امام علی می‌افتم. یاد نواهای بلند «تهدمت والله ارکان‌الهدی» که دم سحر خونده می‌شد. یاد نورهای قرمز حرم و آسمون آبی‌ش و ماه‌های روشن و نزدیکش. یاد هوای خنک دم سحرش. یاد اتوبوس وقتی از فرودگاه نجف به سمت هتل می‌رفت و منی که اشکام بند نمیومد. انگار که واقعا همه حرفام رو نگه داشته بودم که برسم اون‌جا و دیگه نمی تونستم توی اون اتمسفر نگه‌ش دارم. اشک‌هام دست من نبودن، کوچک‌نرین کنترلی روشون نداشتم. یاد اون روز که روبه‌روی ایوون طلای نجف نشستم و نور می‌زد تو چشمم و برای امام علی تعریف کردم همه‌چیز رو. یاد نشستن تو حرم حضرت عباس و التماس کردنش که مراقب زهرا باشه چون بهترین دوستمه. روزای زیبا و روشنی بود. صدای خانم آزاد توی سامرا. توی سرداب. نماز صبح توی سامرا. اون شب که تو کاظمین احساسِ در خانه بودن کردم. گویی که رسیده بودم مشهد و تازه تونستم حرف‌هام رو بزنم. این روزا زیاد یاد نوای حیدر حیدر می‌افتم. زیاد یادم میاد که روزهای روشنی رو از سر گذروندم. پس من مطمئنم که این مسیر روشنه. همه نشونه‌هاش رو می‌بینم و منتظر اون خنده‌های بلند می‌مونم.

*[بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی

بسیار گریه ‌کردیم اکنون بیا بخندیم]

  • آسو نویس

-423- دلت برای خودت بسوزه دختر.

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۲۶ ق.ظ

فک می‌کنم مهم‌ترین نکته‌ای که این نوع دوست‌داشتن برای من ایجاد کرد، چیزی که مختصات این رابطه برای من فراهم کرد اینه که من یاد گرفتم حس‌هام رو خالص‌تر بپذیرم. بیشتر توجه کنم به خودم، به حس‌هام، به این که چی درونم می‌گذره. یاد گرفتم روزهایی می‌تونه بگذره بر من که تماما غمگین باشم و تمایل داشته باشم روی تخت ولو شم و با تخت یکی شم و این از افسردگی نمیاد. این از دل‌تنگی میاد. در واقع مختصاتی که ما برای این رابطه انتخاب کردیم می‌طلبه روزهای غم‌گینی رو. می‌طلبه روزهایی نبودن رو. می‌طلبه حس تنهایی رو. خب معلومه که یه روزایی انقدر دل‌تنگ می‌شی که نفست بالا نیاد. پس نگرد دنبال فلسفه خاصی. نگرد دنبال این که چرا ناراحتی و خودت رو سرزنش کنی. بپذیر که این یک سویه از دوست‌داشتنه که بهش می‌گن دل‌تنگی. حساب و کتاب مشخصی هم نداره. پس فقط بهش اجازه بده. وقتی باهات راه میاد و می‌ذاره روزهای دیگه به زندگی معمولیت برسی یه روزهایی هم تو باهاش راه بیا. تو باهاش راه بیا و بذار روزهایی اشکت رو دربیاره.

این روزها قد هزار روز می‌گذره. حواسم هزاران جا هست. حواسم هست دل‌تنگیم رو بروز ندم. حواسم هست عمل چشم بابا، اذیتش نکنه، حواسم هست مامانم حس تنهایی نکنه، حواسم هست فاطمه اوضاعش روبه‌راه باشه. حواسم هست انتخاب واحد خوب بگذره، حواسم هست زهرا بخنده. حواسم هست کارهای انجمن عقب نیفته. حواسم هست توی روزهایی که بنایی داریم من قوز بالا قوز نباشم. حواسم هست کوثر بهش خوش بگذره. حواسم هست کلاس خط‌م عقب نیفته و از رویام دست نکشم. حواسم هست ارتباطاتم رو ترمیم کنم. حواسم هست غزاله تو مسیر جدیدش شک نکنه. کی حواسش به منه؟ آدم‌های زیادی. آره آدم‌های زیادی حواسشون به منه. نمی‌خوام منکر این بشم. اما تو یک توجهی رو می‌خوای که با اون مختصات نمی‌تونی دریافتش کنی و نباید دریافتش کنی. هیچی جای اون رو نمی‌گیره. یو نو؟ 

چند وقتیه که تو، آهنگ‌های او و دوستانش رو برای خودت گذاشتی توی لیست تحریم که رقت قلبت قابل کنترل باشه. ناخودآگاه من هم این کار رو کردم. اما از اون‌جایی که باید تفاوت‌هامونو به رسمیت بشناسیم امروز دوباره برگشتم بهش. وای. گویی تکه‌ای از وجودم پیش اینا جا می‌مونه. انگار هر آهنگ ذره‌ای از منه. نباید بیخیالش بشم. نباید دور بشم.

آوا تو ویس روز تولدم گفت می‌دونه من می‌تونم چیزها رو هندل کنم و از پس‌شون بربیام. گفت خیالش راحته. نمی‌دونم. شاید نیاز داشتم اینو بشنوم. وای. من چقدر به چیزهایی نیاز دارم که ازم دریغ می‌شه چون نمی‌گم که می‌خوامشون. باید یادم باشه این روزها که اومدم و باهات حرف زدم خودسانسوری نکنم و از حس‌هام حرف بزنم. باید این کار رو بکنم. باید ازت بخوام که بشنویشون. نمی‌دونم. کاش زمان‌ها و پلتفرم‌های دیگه‌ای وجود داشت. کاش در زندگیم انقدری خودسانسوری نکرده بودم که برای رفع‌ش مجبور به این چنین تلاش‌هایی بشم. گویی که دیفالت روی خودسانسوریه برام. از ذهنم خسته‌م، ازین فاطمه خسته‌م اما دوسش دارم. با همه ناتوانیش هنوز دوسش دارم. این روزهایی که این طوری سخت می‌گذره گاهی خی‌لی اذیت می‌کنم خودم رو. این فاطمه بی‌جون‌تر ازین حرفاست و من حسابی اذیتش می‌کنم و ازش توقع‌های بی‌جا دارم. چطور دلم میاد؟ چطور دلم میاد این روح و جسمی که تو کم و زیادم کنارم بوده رو این چنین عذاب بدم؟ برای این «من»ِ لاجون ناراحتم. نه این که چون لاجونه!چون به قدر کافی مراقبش نیستم. به قدر کافی به رسمیت نمی‌شناسمش و برای این‌که باهام حرف بزنه و خودش رو بروز بده باید هزار و یک بار فریاد بزنه چون من ازش توقع زیادی دارم. نمی‌دونم. باید بیشتر مراقبش باشم. بیشتر ازش مراقبت کنم. کافی بودن چیه؟ تلاش‌های مسخره چیه. باید خودم رو جمع کنم و فقط از ته مونده‌های فاطمه مراقبت کنم. به درک که به چیزهایی نمی‌رسه. آخه به چه قیمتی؟

یادمه فروغ اون روز استوری گذاشته بود: باید هر بار از خودت بپرسی می‌ارزه؟

من می‌گم هیچی نمی‌آرزه. هیچ موفقیتی نمی‌ارزه به از دست دادن این فاطمه که تو سختی و آسونی تنهات نذاشته.

  • آسو نویس

-442- یادمه

سه شنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۸:۵۰ ب.ظ

خدایا. من این لحظه‌ها رو یادم نمی‌ره. تو هم یادت نمی‌ره. مطمئنم. اون لحظاتی که اشکی می‌شم، نفسم بالا نمیاد و کل وجودم تمنای چیزی رو می‌کنه که نمی‌تونه داشته باشتش.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۵۰
  • آسو نویس

-441- شرح

جمعه, ۴ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۲۴ ب.ظ

نمی‌دونم این‌جا گفته بودم که می‌رم کلاس خو‌شنویسی یا نه. دارم نستعلیق یاد می‌گیرم. سه ماهه این کار رو می‌کنم. اوضاعم خوبه. تنها نقطه روشن این روزامه. اعتماد به نفسی که از این کلاس می‌گیرم ده از ده. دهم شهریور آزمون دارم. دو مقطع رو قراره آزمون بدم. استادم می‌گه هر دو رو قبول می‌شی. امیدوارم این‌طور باشه. دلم واقعا یک موفقیت ملموس می‌خواد. خی‌لی بیچاره و اذیت و بی آعتماد‌به نفسم. امیدوارم چنین چیزی بتونه خوشحالم کنه... امیدوارم اتفاق بیفته و من قلبم شاد بشه.

 

از اون دفعه پیش که درباره pmsهام نوشتم و آدما بهم گفتن حق دارم قلبم شاد شده. نیاز به تایید داشتم. انقدر به خودم شک داشتم که تجربه‌هام رو به رسمیت نمی‌شناختم...حتی چیزی مثل دردهای جسمی خودم رو! اما می‌دونین بعدش به چی فکر کردم؟ به این که من تجربه‌ای دارم، متعلق به خودم و حس‌ش می‌کنم چرا باید بهش شک کنم...چرا در مواجهه با دیگری‌ای که نفی‌ش می‌کنه بترسم و حالم بد بشه؟ باید درمیومدم و توضیح می‌دادم که این یک ضعف نیست و خی‌لیا تجربه‌ش می‌کنن. این‌که تو تجربه‌ش نمی‌کنی به معنی این نیست که وجود نداشته باشه. اما راستش خسته‌تر از اون بودم.

 

خی‌لی بابت مدرسه خشمگینم و نگران. خی‌لی اذیتم و دیگه نمی‌دونم باید چی کار کنم. دیگه وااقعا نمی‌دونم باید باهاش چی کار کنم. می‌دونم که به یک شغل جدید نیاز دارم. دیروز برای تمام انتشاراتی‌ها رزومه فرستادم. چقدر دلم می‌خواست با نشر اطراف کار کنم...اما خب اون‌ها جوابم رو ندادند و ایگنورم کردن.. این‌طور جاها، جاهایی‌ن که به معرف نیاز دارن. هرچقدر و به هر میزان تو رزومه خوبی داشته باشی و بتونی بهشون ایده بدی کافی نیست. باید کسی معرفیت کرده باشه که دیده بشی و من فعلا ندارم چنین چیزی رو و حالم رو بد می‌کنه.

داشتم فکر می‌کردم به اون روزی که تو داشتی درباره شغل حرف می‌زدی، می‌گفتی چی؟ می‌گفتی یک روز داشتی فکر می‌کردی که چقدر خوبه آدم به یک جا وابسته نباشه و شغلی داشته باشه که بتونه درآمد دومی بهش بده و فرداش یکی بهت پیام داده که چی کار می‌کنی این روزا و ما به فلان نیرو نیاز داریم و اوکی شده. راستش الآن و این بار اومدم این‌جا که درباره شغل ایده‌آلم بنویسم.. می‌خوام تصویر کنم چیزی رو که خوشحالم می‌کنه و ببینم کائنات باهام چی کار می‌کنه. من در حال حاصر به شغلی نیاز دارم که بهم اعتماد به نفس رفته‌م رو برگردونه.. من فقط حقوق یک شغل دوم رو نمی‌خوام. من دنبال فضایی می‌گردم که توش بتونم رشد کنم و چیزهای تازه یاد بگیرم.. دلم می‌خواد همراه آدم‌های کاربلدی قرار بگیرم که بهم خط و مشی بدن... آدم‌بزرگ‌هایی که سه قدم از من جلوترن و بودنشون بهم قوت قلب بده که بتونن باگ‌هام رو شناسایی کنن و بگن چی رو درست کنم و چی رو عوض نکنم. بهم بگن راهی که توش پیشرفت خواهم کرد چیه؟ دلم آدمِ دلسوز و اصیل می‌خواد. اصالت کلیدواژه‌ایه که من دنبالش می‌گردم این روزا و هیچ جایی نیست. فقط پیش زهرا و فاطمه پیداش می‌کنم و دیگه هیچ جایی محبتی عمیق و اصیل حس نمی‌کنم... معنای زندگی‌م به کلی از دستم رفته. من دنبال شغلی می‌گردم که توش بتونم حرکتیی کنم، نه این‌که فقط پول دربیارم. وای خدایا، قلبم جدی کدر و غمگین و سنگینه. خروجی‌هایی باید بده که دلش باهاشون صاف نیست و وای من این فاطمه رو نمی‌خوام.. این فاطمه‌ای نیست که بااید.

 

داشتم می‌گفتم از مدرسه خشمگینم، چون بهم اصالت و اعتماد نمی‌ده. هیچ‌کس کار نمی‌کنه که نتیجه‌ش برای خدا باشه. همه می‌دوعن و می‌دوعن و قلباشون با هم صاف نیست. نگاهشون نسبت به نیروی کار هم‌چون ابزاری برای پول درآوردن صرف‌عه. من نمی‌گم پول درآوردن بده اما غایت نیست. این من رو اذیت می‌کنه. وقتی نگاهشون نسبت بهم محبتیه که در لباس ترحمه، این که فکر می‌کنن آدما رو می‌تونن بخرن اذیتم می‌کنه..وقتی کاری رو می‌سپرن بهم اما منتظرن بد پیش بره نفسم رو می‌گیره. صبح روزی که قرار بود اون رویداد رو برگزار کنیم ساجده گفت فاطمه می‌دونم و مطمئنم کار خوب پیش می‌ره و تنها چیزی که نگرانم می‌کنه اینه که آدما منتظر باشن کار بد پیش بره :)) راست می‌گفت. آدما منتظر بودن کار بد پیش بره و وای.

 

برای اربعین ثبت‌نام کردیم. من و مامان و بابا. این روشنم می‌کنه. می‌ترسم اما امیدوارم این سفر قلبم رو از ناراحتی‌ها و آلودگی‌ها پاک کنه چون بعدش قراره اتفاق‌های مهم‌تری بیفته...قراره دوباره زندگی کنم. زندگی سخت اما روشنی پیش روم خواهد بود. منتظرشم.

 

باید به ارشد فکر کنم. رشته‌ها رو نگاه کردم...هیچ کدوم راضی‌م نمی‌کنه جز رشته خودمون اما به فکر تغییر دانشگاهم. شاید این بار به جای تهران، علامه رو انتخاب کنم. شاید علامه زندگی روشن‌تری رو بهم نشون بده. هرچی که باشه باید از مهر شروع کنم به درس خوندن. گاهی کانال‌های مرتبط رو چک می‌کنم اما هنوز فضای کنکور ارشد برام غریبه‌ست. هنوز نمی‌دونم حتی باید کلاسی ثبت‌نام کنم یا نه. نمی‌دونم چی باید بخونم و چی نخونم. یادم باشه از معصومه هم مشورت بگیرم و زندگی مهر به بعد رو زندگی تحصیلی بنامم! باید کارهام رو مرتب کنم و تکلیفم رو مشخص کنم و شروع کنم درس بخونم، حدسم اینه اگر دوباره هدف‌داشتن رو حس کنم معنای زندگی‌م رو پیدا می‌کنم. وای اصلا همین که پاییز داره میاد خودش «معنا»ی زندگی‌عه :")آه.

 

این روزها دارم فیلم می‌بینم زیااد و سریال و کتاب. سه کتاب از آلبرکامو خوندم و باید دو تا کتاب دیگه هم که بسیار مهمن بخونم. این مجموعه‌ای از یک نویسنده کتاب‌خوندن خی‌لی جواابه. روحم رو جلا می‌ده و در عین حال نظم خوبی رو به لحاظ ذهنی حس می‌کنم. با کیمیا هم درحال فیلم دیدنیم. از کارگردان‌ها فیلم‌هایی رو سلکت کردیم و فیلم می‌بینیم. وودی آلن و اسکورسیزی فعلا برنامه‌مونه. خی‌لی خوشحالم می‌کنه. امشب باید قسمت‌هایی از کتاب‌ها و فیلم‌ها رو جدا کنم که برای تو تعریفشون کنم، به علاوه این که ازم خواستی کافکا در کرانه رو برات تعریف کنم. این هم باید دوباره برگردم بهش و بخونمش. نظرمه :"))

 

 

 

  • آسو نویس