آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

-37- سایه ات را بردار

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۸ ب.ظ

بعضی آدم ها وجودشان مایه عذاب است...آن وقت است که مرتب دعا دعا میکنی که اتفاقی تویِ خیابان نبینیشان.یک موقع مسیرتان با هم یکی نشود...وجودِ بعضی آدم ها باعث میشود آدم یادِ خاطرات بدش بیفتد...خاطراتی که سال ها سعی کرده است فراموششان کند.اما آدم های دیگری هستند که نه تنها خودشان مایه عذاب هستند بلکه سایه شان همیشه رویِ زندگی سنگینی میکند...چشمانت را میبندی سایه شان به ذهنت فشار می آورد و در خیابان ها همه را شبیه آن ها میبینی.این سایه ها بدتر از خودِ آن انسان ها است.میفهمید که؟

  • آسو نویس

-36- نه که دیگر گریه نکنم...نه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۸ ب.ظ

 

بی تفاوت شده ام نسبت به آدم هایِ اطرافم...کسی می آید و سلام میکند جوابش را میدهم ، آن هم نه معمولی با ذوق...شاید یک لبخند هم ضمیمه اش کنم..بعد میگذارم شاد باشند با این لوتی بازی هایشان. دیگر کشیک نمیدهم... آلبوم هایِ عکس را یکی یکی ورق نمیزنم...اشک هایم خیلی وقت است چهره ات را از روی عکس خیس نکرده است،عکست را پس زمینه گوشی کرده ام...پس زمینه کامپیوتر...همه جا بوی تو را میدهد...من برایِ دیدنت بهانه میتراشم.هربار پایم را از در بیرون میگذارم،ب امید اینکه شاید در ایستگاه اتوبوسی،پای بلیط قطاری...شاید هم مثل من پیاده ... ببینمت.... ب قول ک عکس میگیرم تا شاید بینشان عکس تو بود...دیگر خیلی چیزها را بی تفاوتی میکنم...خیلی چیزها را زیاد اهمیت میدهم...کتاب هایم رامیخانم...زیر حرف هایِ مهم رمان ها،دیالوگ های زیبایش خط میکشم...
دیگر خیلی راحت گریه میکنم...نه که ترسیده و شکست خورده باشم ...آخر تو میگفتی ک آدم ها باید احساساتشان را بگویند.دیگر تند حرف نمیزنم،آهسته و شمرده شمرده میگویم که دوستت دارم...نه که دیگر شیطنت نکنم.ماجرا این است که من یگر راحت مچاله میشوم و دوباره زنده میشوم...هربار می ایستم و دوباره و دوباره...گرمای دستانت را بگو...وقتی بیشتر از پنج ثانیه در آغوشت میفشاری ام و من میمیرم...همین امروز که اسمم را زیر لب گفتی و من هنوز در جایِ خودم خشکم زده بود از اینهمه خوب ادا کردن هجاهایِ اسمم...تا ب حال ب این شدت ذوق نکرده بودم از شنیدن پنج حرف نامم...دیگر قلبم تند نمیزند نه که از دیدنت ب وجد نیایم ؛نه، بلکه اینقدر ضربان قلبم تند میزند که دیگر حسش نمیکنم...

پ.ن : نوشته هایِ قدیمی.

پ.ن :        آخر به زری،یا ضرری،یا که به زوری؛
                می گیرم از آن گوشه ی لبهات... سه نقطه      |هادیِ جمالی|

  • آسو نویس

-35-نمیخواهم احمقانه بمیرم

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۷ ب.ظ

نباید اینطور احمقانه بمیرم،این تفکرات زمانی به سراغم آمد که از شدت سرفه صورتم قرمز شده بود و هیچ کسی هم نبود تا کمکم کند،همینطور که به احمقانه مردنم فکر می کردم سنگ قبرم را تصور می کردم که متن رویش شاید چیزی شبیه این باشد که امان از تمام هسته هایِ هلو.
میتوانم صدای اخبارگو با آن صدای متاثرش را تصور کنم،وقتی میگوید : متاسفانه خبری هم اکنون به دستِ ما رسید که از مرگ یک جوان 20 ساله خبر می دهد،و او با یک هسته هلو مرده است.احتمالا بعدش هم قرار است تیتر تمامِ روزنامه ها این شود که : وقتی هسته هلو دردسرساز می شود.همین جا بود که دیگر نفسم بالا نیامد و دیوار را چنگ زدم و احمقانه مردم.

  • آسو نویس

-34- دااالی دااالی دالی

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۷ ب.ظ

فقط یه نفر بود که هرشب بهمون میگفت دوستتون دارم و خیلی قشنگین و از این جور حرفا...که اونم دیگه نیست

پ.ن : رامبد مثلا...

پ.ن : حالمون خوبه وقتی با هم دیگه می خندیم

  • آسو نویس

-33- برداشتِ چهارم

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۷ ب.ظ

 

دیویدم عجله دارم،میخواهم این نامه را سریع تر برایـت بنویسم خیلی سریع تا وقتی که هنوز این حس شوق درونم خفه نشده است..امروز با کمال تعجب پستچی نامه ای برایم از طرف تو آورده بود،باورش برایِ من غیر ممکن است که تو،دست به قلم شده ای.راستی چرا تا به حال نگفته بودی که قلمت پر دارد و به پرواز در می آید؟
نامه ات بویِ خودت را می داد،بویِ صبح هایِ بارانی پاییز و برگ های زرد...کمی صبر کن،یادم باشد کلکسیون برگ های زردم را به همراه نامه برایـت پست کنم و بدهم همین آقای پستچی برایـت بیاورد...آقای پستچی مهربان است و حس خوبی را به من القا می کند،او اولین کسی است که نامه تو را برایِ من آورده است و این حاوی خبرهایِ خوبی است...
همین الان آرزو کردم که ای کاش میشد حس هایمان را ضمیمه نامه هایمان کنیم تا مخاطبمان بفهمد که چقدر احساس به همراه واژه ها برایش ارسال شده است...مخصوصا نامه یِ عاشق ها...بی شک که نامه ی عاشق ها پر از احساس است...کلکسیونی از تمام حس ها.ترس،اضطراب،نگرانی،تشویش و دوست داشتن،ذوق،مهربانی،دل تنگی... بدونِ شک نامه ی عاشق ها بیشتر از اینکه واژه باشد حس است...کاش میشد حس ها را به نامه ها ضمیمه کرد.

پ.ن : زندگی تو،عاشقی تو،باتو هواتو    [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ چهارم ...

  • آسو نویس

-32- برداشتِ سوم

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۶ ب.ظ

 

دیویدَم پاییز زرد بود،زمستان سرد بود و تابستان تلخ بود...یک تلخِ گس.نه از آن تلخ هایی که در کنار تلخی شان حسابی شیرین اند که نه هرگز اینطور نبود تلخی اش مثل ساعت سه عصرهای روز جمعه بود وقتی که ثانیه ها جلو نمی رفتند و تهوع امانم نمی داد. در تمام روزهایِ گرم و طاقت فرسای مرداد تو بودی که با نجواهایِ عاشقانه ات آرامم میکردی و به من امید می دادی...وقتی همه چیز به هم ریخته بود و من مدام سرگیجه های تهوع آور را تجربه میکردم تنها تو یک نفر بودی که آرامش چشمانت را در چشمانم تزریق میکردی و میگذاشتی در تمام روزهای سخت آرام باشم...
تو هر روز صبح طلوع می کردی و من هر روز صبح از دلهره ها و تشویش ها نجات می یافتم،
پلک هایم بی تو آرام نمی گرفتند و اشک هایم با دلهره جاری میشدند بعد لا به لای پیچ و خم های موهایم گم می شدند و گل هایِ صورتیِ بالش را سیراب میکردند...
هوا که تاریک میشد مچاله میشدم و قلبم به تپش می افتاد و منتظر میماند تا در را باز کنی ،تا آرام شود...رفیقِ روزهای تنهایی باش که اگر نباشی دنیایم دوام نمی آورد...
عاشقی هنوز هم هست دیویدم،هنوز هم کسانی هستند که معنی عشق را درک میکنند و با عشق سر میکنند...دورانِ عشق بازی برایِ من تمام نشده و نمیخواهم تمام شود،دنیایِ بی عشق دوام نمی آورد،اگر عشق نباشد هیچ آرامشی هم نیست،و تمام ثانیه به ثانیه ها و دقیقه ها برای عشق به حرکت در می آیند و حرکت میکنند و اگر عشق نباشد زمان هیچ وقت جلو نمی رود،دنیا برای همیشه روی یک نقطه می ایستد و مثل یک ضربان قلب مرده میشود،بدون هیچ بالا و پایینی،بدون کوچک ترین حرکتی...مثلِ یک خطِ راست...دنیا با عشق است که جریان پیدا میکند...جریانِ زندگیِ من همیشه باش و بگذار قلبم برای همیشه تسخیر شده باقی بماند،یک تسخیر همیشگی...

 

پ.ن : رفیقم کجایی؟کجایی تو بی من،تو بی من کجایی؟    [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ سوم ...

  • آسو نویس

-31- دنیای من تویی

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۶ ب.ظ

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا  جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدومی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

  • آسو نویس

-30- برداشت دوم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۳ ب.ظ

گفته بودم که چهارخانه های پیراهنَـت خانه ام شده است و من سال ها به انتظار تو در آن نشسته ام و خانه را بو میکشم...؟
روزی به تو گفته بودم که بیا...اما نیا...دیگر هیچ وقت پایت را به این سمت نگذار...من به انتظار خو گرفته ام...به خیره شدن به جاده و دریا و حرف زدن با بوته های خار بیابانی...هیچ وقت نیا که مبادا این همه احساس و عشق به انتظار کشیدن در وجودم ذره ای کم شود...
دیوید جانـَم هر روز که از خواب بیدار میشوم به تو سلام میکنم...آرام از تخت پایین می آیم که مبادا بیدار شوی...بعد برایت صبحانه آماده میکنم...برای سرکار رفتن صدایت میزنم...بوسه قبل از رفتن هم فراموشم نمی شود... آب پرتقال میگیرم،غر میزنم...با هم میرویم خرید...تو برایم گردنبد میخری و من هر روز با خیالت عاشق تر میشوم...
هنوز تصویر قبل از رفتنَـت را از یاد نبرده ام...لب هایـت...گرمای دستانـت...آغوش پر محبتـت...
خی لی وقت است که زمین خورده ام...از وقتی که رفته ای مدام زمین میخورم تا شاید تو باشی و کمکم کنی و فراموش میکنم که رفته ای...که نیستی ... که بغلم نمیکنی...
حالا هم که پاییز آمده است برایت شال گردن میبافم که مبادا سرما بخوری...
دیویدَم بعضی شب ها که با ستاره ها به تعریف مینشینیم من برایشان از تو میگویم...آن ها از من می پرسند که تو چه رنگی ای؟ و من میگویم سبزی...تو یک سبز ملایمی ... مگر به یک سبز ملایم نمی توان دل بست؟
قرارمان این نبود؟بود؟
صبر...صبر و مدام صبر و باالله که شهر بی تو مرا حبس می شود...
شهر بی تو دلگیر می شود...تاب ندارم و دگر تاب ندارم و باز هم تاب ندارم...
بیا و ببین که که آواز و تن صدایت در گوشم به پرواز در آمده است و مدام تکرار می شود...و من سکوت میکنم تا شاید صدایت واضح تر بیاید...چرا من را صدا نمیکنی؟ دلم برای آوای صدا کردن و هجی کردن خاص تمام حروف اسمم تنگ شده است...مدام صدایم کن مدام مرا بخوان که دلتنگم و دگر تاب ندارم
دیویدَم چشم هایت فراموشم نمی شود وقتی آنطور عاشقانه سیاهیِ چشمانت را به من دوختی و من در عاشقانه هایت به پرواز در آمدم،چشم هایت بالی بود برای پرواز در فراسوی چشمانت...
اصلا همه این ها به کنار...
بوسه ات را چه؟ چطور می توانم فراموش کنم،وقتی که جای بوسه ات شکوفه داده است ؟

 

پ.ن : تا ماهِ شب افروزم پشتِ این پرده ها نهان است...  [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ دوم ...

  • آسو نویس

-29- واکرده ام آغوش قل الله شهیدا

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۳ ب.ظ

سرش را از پنجره اتوبوس بیرون آورده بود و مدام فکر میکرد...یک قطره باران روی دستش چکید و به همراه آن قطره اشکی از چشمش سر خورد...قطره باران پایین آمد و از لای انگشتانش لیز خورد ...قطره اشک روی گونه دخترک روان شد...باران شدیدتر شد و اشک هایش دردناک تر...
وقتی از اتوبوس پیاده شد باران قطع شده بود اما اشک های دخترک به جای باران،می باریدند...کوله پشتی اش را روی دوشش انداخت و با دست راستش بند کوله پشتی را محکم تر گرفت و دوید...میانه ی راه باران دوباره شروع به باریدن کرد...دردهایشان مشترک بود انگار...هر دوی آنها از درد خسته شده بودند و بی توجه می باریدند...دخترک ایستاد و میان هق هق هایش نفسی تازه کرد و دنبال تکیه گاهی گشت...دستش را روی دیوار گذاشت به دیوار تکیه داد...کوله پشتی اش را روی پاهایش گذاشت...زیپ ژاکتش را بالا کشید و هق هق کرد...
باران شدیدتر شد...


دخترک زمزمه کرد : "یکی کمکم کنه،نفسم بالا نمیاد..." و کسی نبود که در آغوشش بگیرد...پاهایش سست شده بود ، کم کم از دیوار لیز خورد و روی زمین خیس پیاده رو کنار برگ های زرد و قرمز پاییزی نشست...مه بود و خورشیدی نبود که بی منت گرما ببخشد و نه تنها هوا سرد شده بود بلکه آدم ها هم، از یکدیگر سرد شده بودند...
دختر دیگر توان هق هق نداشت و بی صدا گریه می کرد...کمی آرام تر که شد سعی کرد از جایش بلند شود...دیوار دستانش را جلو آورد و دستان دخترک را گرفت...برگ ها کوله پشتی اش را برایش بلند کردند و روی دوشش انداختند...باد لباسش را تکاند و در آغوشش گرفت...او تنها کسی بود که فهمیده بود باد آغوش گرمی دارد...

پ.ن : تا حد زیادی واقعی...

  • آسو نویس

-28- بغلم کن

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

 

بیا و بغلم کن.عجیب تنها شده ام و من حالا یک غمگین شده ام...کسی را میخواهم بغلم کند...سفت و آرامش بخش و طولانی. یک بغل میخواهم پر از ستاره...بغلی میخواهم که آرامش رفته ام را به من برگرداند...
غمگین شده ام...مانند عصرهای پاییزی...البته عصرهای پاییزی بیشتر از اینکه غمگین باشند دل چسپند...عجیبند...همین امروز که به خانه برمیگشتم و لایه ای از برف روی ماشین ها را گرفته بود و هوا مه شده بود، راهم را طولانی کردم...کوچه پس کوچه ها را دور زدم...برگ ها را جمع کردم...بهشان لبخند زدم و بغلشان کردم....مه را نفس کشیدم تا پر از پاییز شدم و من حالا یک پاییز شده ام...

  • آسو نویس