آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

-27- مرد گریه می کند پسرم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

اشک هایش که بر روی دریا چکید...موج های دریا در برابرش تسلیم شدند،آرام شدند و فروماندند.تندیس شده بود...مرد من گریه می کرد و آسمان به زمین آمده بود...مردِ من غمگین شده بود،نالان شده بود و بدتر از آن مضطرب شده بود.
مردها گریه می کنند،زار می زنند...وقتی سکوت میکنند ...مردها اشک می ریزنند و اشک هایشان میان تنهایی شان پنهان میماند...مردها کلافه میشوند وقتی دستشان را بین موهایشان می کشند و پایشان از پدال گاز کنار نمی رود...ماشین با بغض های مرد سرعت می گیرد...
و وای بر بغض هایی که تندیس ها را از پا در می آورند،بغض هایی که قلب را مچاله و کمر را خم می کند...
مردِ من بغض می کند،اشک می ریزد...میان واژه به واژه داستانش یا شاید هم در بین سطرهای شعرش...ممکن است اشک هایش را قافیه های عشق در بغل گرفته باشند...امکانش هست که کاغذهای به هم ریخته اش بغضش را نگه داشته باشند...
و مردها گریه می کنند،زار می زنند...

  • آسو نویس

-26- فیل و فنجان

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

 

قهوه را می نوشد و می نویسد بسم الله لبخند ... غم دوری مرا می کشد و چه چیزی عجیب تر از اینکه من تنهایم...تنهایی ام مانند پیله مرا در بر گرفته است و چند روزی است گریه می کنم...من یک فیلِ خاکستریِ غمگینم که وقتی به خودم آمدم ،دیدم کنار پنجره روی صندلی های کافه تنهایی نشسته ام و غزل می خوانم و اشک می ریزم...غزل خوش بخت است درست شبیه تو...فنجانِ جان وُ دل  بگذار این را بگویم که فقط آدم هایِ نابِ غزل دوست با تو عشق می کنند.همه آدم ها قهوه می خورند اما تعداد قابل توجهی شان عشق نمی کنند.چرا که هنگام غزل خواندن قهوه نمی نوشند...تو و غزل ناب هستیدو من ناب ترم چون من یک فیل خاکستری ام که عاشقت شده ام اما افسوس که ماه ها تلاش کرده ام تا این را بفهمی اما دیگر دیر شده است،خیلی دیر شده است؛چه بگویم که عادتم درد کشیدن است و درد را در درونم خفه کردن تا کس نفهمد که درونم چه میگذرد...حال م بد نیست،غم کم میخورم...نه که کم بخورم،نه؛ کم کم میخورم..گه گاهی حرف میزنم...مینویسم...فال میگیرم و در کافه تنهایی هایم شعر میگویم.خورشید هم نیست،خیلی وقت است که نیست...او هم در پیله تنهایی اش فرو رفته است و حالا باران و باد و برگ هستند که دست در دست هم آواز کنان می رقصند و در آسمان شهرمان به پرواز در می آیند...تازه میفهمم که زیر باران رفتن چه لذتی دارد...لذت خوردن یک هندوانه خنک روی قالیچه های قالی حیاط بابا بزرگ.همچون غزل های ناب خواندن و قهوه خوردن میانِ تو و با تو...و با تو بودن چه شور عجیبی دارد...وقتی لب هایم را نزدیکت می آورم و گرمای وجودت گرمم میکند...آه فنجان جان که اکنون می نویسم تا فردا روزی بخوانی و ببینی که چه بر سرم آمده است و من چقدر منتظر و خسته ام،چقدر ناگفته دارم و چه مقدار زیاد شناخته نشده ام...تو عطرِ یاسِ رازقی میدهی و مستم می کنی...بگذریم،بیا با هم صحبت کنیم،چه قدر گرد و خاک گرفته ای،چه قدر پیرتر شده ای و آه که چقدر ترک برداشته ای !
اکنون با بارش باران برایت می نویسم تا باران هم شاهد باشد که در دلم چه آشوبی بر پا شده است... اولین روز دیدارمان را یادت است.من یک فیل خاکستری تنها در میانه شلوغی کافه تو را دیدم و تو دل مرا از آن خودت کردی و من دیوانه وار عاشقت شدم،خواستم بیایم و بگویم که ...دستانم میلرزد و توانایی قلم گرفتن ندارد...ای کاش قلم خود توانا بود تا من را تبدیل به واژه کند و بنویسد... خدا را چه دیدی؟شاید روزی تو هم سرد شدی،بس که خیره ماندی به من!

کاش می فهمیدی که من بی تو غمگین ترین فیل دنیا ام- کاش نبودی- کاش نمی دیدمت - کاش نبودم  - کاش شروع نمی شد که اینگونه تمام شود...

پ.ن : دست نوشته های یک فیلِ تنها

  • آسو نویس

-25- مراقب اقتصادمان باشیم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

به هر حال یک بخشی از زندگی،بخش اقتصادی آن است.تا چه زمانی برویم در مغازه ای دل مان بخواهد لباسی را بخریم اما نتوانیم؟اقتصاد خیلی مهم است.وقتی جیبم خالی است نمی توانم بنشینم و در آرامش ایده پردازی کنم چون باید به این فکر کنم که غذا چه بخورم؟پول اجاره چه می شود و ...

|مجله ایده آل - بخشی از مصاحبه با سجاد افشاریان|

  • آسو نویس

-24- چه چیزی بهتر از بنده محبوب شدن... !

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ب.ظ

محبوب دل ها شدن قطعا برای همه ما آدم ها اتفاق دلچسبی است...آدم های معروف خیلی خوشبخت اند چون کسانی را دارند که خیلی دوستشان دارند و این آدم ها آدم های حرفه ای هستند....شما فرض کنید من یک آهنگساز حرفه ای بودم،آن وقت بدون شک حجم عظیمی از دوستانم را آهنگ ساز های حرفه ای پر میکردند یا حداقلش این بود که آدم هایی دور و برم زندگی میکردند که یک ربطی هر چند کوچک به آهنگ و موسیقی و ساز داشتند.ممکن بود میان این همه دوست حرفه ای من با یک نفرشان حسابی صمیمی بودم او هم از آنجا که عاشق من بوده است در روز تولدم آهنگ مخصوص خودم را هدیه می داد؛آهنگی که از خوبی های من گفته باشد.
یا فرض کنید اگر من خیاط حرفه ای بودم و خیاطی ام زبانزد همه بود...پس حتما با خیاط های حرفه ای دیگری هم در ارتباط بودم...آن وقت لازم نبود که خودم را بکشم تا لباس مورد علاقه ام را پیدا کنم یا اینکه زحمت دوختش را بکشم...دوست صمیمی ام سلیقه من را می دانست و با عشق برایم یک مانتو می دوخت که آستین هایش سه ربع باشد با طرح گل های ریز که پس زمینه مانتو یاسی باشد با گل های ریز صورتی و بنفش و قرمز...شاید هم من یک نقاش حرفه ای می شدم،نقاشی که تا به حال کلی نمایشگاه نقاشی زده بود و این قدر در مسابقات و جشنواره های مختلف تقدیر شده بود که یک کمد برای جوایزش کنار گذاشته بود.تصور کنید من نقاش میشدم و نه تنها از کارم لذت می بردم بلکه پولدار هم میشدم...مهم تر این که اطرافم پر می شد از دوستانِ نقاش که مدام برایم نقاشی می کشیدند و من را عاشق بودند.
فکرش را بکنید من یک عکاس حرفه ای بودم و اسم تمام دوربین های دنیا را می دانستم...لب تابم پر بود از عکس های خوبی که خودم گرفته بودمشان،همه افراد خانواده به من افتخار می کردند...اگر عکاس بودم مطمئنا لحظات نابی را ثبت می کردم...اگر عکاس بودم دوستانی را هم داشتم که عکاس بودند...و در نتیجه عکس های خوبی از خودم داشتم...عکس هایی متفاوت با دوربین های عجیب و گنده؛گوشی ام پر میشد از عکس هایم...در حالت گریه و خنده و شادی و ذوق و مهربانی و تولد و تمام حالت هایم عکس داشتم.

                                                                photo by : me    
خیال کنید من یک نویسنده بزرگ شوم و دوستانم هم نویسنده های معروفی باشند...آن وقت امکان دارد من حجم عظیمی نوشته درباره خودم و مهربانی هایم داشته باشم.ممکن است نویسنده های متفاوتی از من نوشته باشند و من پر از لبخند شوم.اما،نویسنده معروف بودن کمی تفاوت دارد،چون تو مطالبی در مجلات مختلف چاپ کرده ای...کمی حرفه ای ترش میشود فیلنامه های عجیب و فوق العاده ای نوشتی که فیلمش معروف شده است...اما کسی تو را نمی شناسد...همه کارگردان و بازیگران فیلم را می شناسند،آخرش این است که ممکن است آدم ها در تیتراژ فیلم اسمت را دیده باشند که تازه آن هم که چیزی نیست، تو معروف نمیشوی...در خیابان مردم روی سرت نمی ریزند که عکس بگیرند ؛چون موقع راه رفتن اسمت را که روی پیشانی ات حک نکرده اند...مردم چهره های معروف را میشناسند و نه نویسنده های معروف. نویسنده ها کمی غریب ترند در این معروفیت ها...
بازیگر بودن که قضیه ای کاملا جدا دارد...چون تو آن قدر معروف میشوی که تعداد فالوور هایت به یک میلیون میرسد...این یعنی یک میلیون نفر تو را دوست دارند...چه قدر هر روز حس خوب به تو تزریق میشود از اینکه این همه آدم دوستت دارند.البته که بازیگرها آدم های خوشبخت تری هستند،چون هم آهنگسازها ،هم خیاط ها و هم نقاش ها دور و برشان هستند...عکاس ها سر و دست میشکنند تا از بازیگرها عکس های نابی ثبت کنند...نویسنده ها تلاش میکنند متنشان را آن قدر قوی بنویسند تا کارگردان ها و بازیگرها متنشان را قبول کنند.
بازیگرها آدم های عجیبی هستند...معروف اند،محبوب اند،البته شکی هم نیست که زحمت میکشند...کم آدم هایی هستند که با پانزده،شانزده ساعت کار کم نیاورند...بازیگرها موجودات متفاوتی هستند که خیلی ها میشناسندشان،هم خیاط ها و هم عکاس و ها و هم نویسنده ها...آدم ها از هر قشری از جامعه که باشند میدانند که فلانی بازیگر است اما عده ی کمی هستند که نویسنده های معروف را میشناسند...عده ی کمی هستند که ارزش عکاس ها را میدانند...زحمت خیاط ها را ارج می نهند.
بازیگرها هم آدم های خاصی هستند و هم نیستند؛حس عجیبی باید باشد که در یک خیابان شلوغ که اگر تو راه بروی آدم حسابت نمیکنند بازیگر راه برود بزرگ میشود...ارزشمند میشود...حس عجیبی است که آدم های متفاوت در نقاط مختلف کشور تو را دوست بدارند. آهنگساز و خیاط و نقاش و عکاس و نویسنده وقتی معروف میشوند که یک دوست بازیگر داشته باشند،تنها کافی است دوست بازیگرشان یک عکس از خودش و یکی از این افراد بگذارد،اصلا هم لازم نیست کپشنی زیر این عکس وجود داشته باشد...مطمئن باشید معروف میشود...بدونِ شک. این محبوبیت و معروفیت و مشهور بودن اتفاقِ عجیبی است...از آن عجیب هایِ دلچسپ طوری...
من اعتراف میکنم مشهور بودن را دوست دارم،دلم میخواهد از اینکه اولین صفحه کتابشان را امضا کرده ام ذوق کنند.دوستانم افتخار کنند که دوستم هستند...همیشه دلم خواسته حرفه ام را آن قدر حیرت انگیز انجام بدهم که آدم ها لذت ببرند از بودن با من،قلبم دلش خواسته است که دور و بری هایم به من افتخار کنند...مثلِ چند وقت پیشِ خواهرزاده رامبد جوان ...آن قدر که دیگران بگویند کاش جایِ خواهرزاده او بودیم...

پ.ن : إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا  (آیه نود و ششم از سوره مریم)  کسانی که ایمان آورده و عمل شایسته انجام دهند خداوند محبتشان را در دل دیگران می اندازد و آن ها را محبوبِ دل ها میکند

پ.ن : عکس مربوط است به دو هدیه دوست داشتنی از دو آدم دوست داشتنی تر...   :)
متنِ نوشته :
در خنده ها پیدایت کردم,
همپایم شدی
قدم به قدم
نه یکی پس ,
نه یکی پیش …
شدی رفیق ِ دل
از آن رفیق ها که می شود برایش حرف زد و به رفاقتش امید داشت
از آنها که گاه شبیه ِ من , تنها می شد
مثال من گریه میکرد
و نزدیک من می خندید
رفیقِ دلم سالروز پروانگیت مبارک

  • آسو نویس

-23- آن ها هم تغییر میکنند

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ب.ظ

پارت یک:  بچه ای نبودم که اندازه قدم برایم مهم باشد،یک اصلی که در همه دبستان ها رعایت می شد به ترتیب قد ایستادن بود،یعنی اول مهر که میشد بچه ها سر اولین نفر صف ایستادن دعوا می کردند تا وقتی که معلم بیاید و قدهایشان را مقایسه کند و بعد یکی یکی شماره هایشان را مشخص کند،بهشان بگوید که باید شماره هایشان را گوشه مقنعه شان بدوزند تا یادشان نرود.من آن موقع ها شماره سه یا نهایتا چهار صف بودم...دختر قد بلندی نبودم و در نتیجه سر کلاس هم میزهای اول و دوم جایی بود که معلم هایم برایم تعیین می کردند،من در تمام شش سال دبستانم که به اضافه یک سال پیش دبستانی ام  جمعا هفت سال میشد طعم نشستن روی نیمکت آخر را نچشیدم...جدای اینکه هیچ وقت آن جا برای من نبود هیچ میل و علاقه ای نسبت به آن جا نداشتم،همه معلم ها هم یک خاصیت از کسانی که میز آخر مینشستند می دانستند که آن هم تنبل بودنشان بود.

پارتِ دوم : هفت سال دبستانم که تمام شد و وارد راهنمایی شدم هیچ کس سر جا دعوا نمیکرد،عجیب تر اینکه هیچ کس پاهایش را یک متر باز نمیکرد و داد نمیزد که این سه تا جائه و برایِ دوستم گرفتمش...این قدر همه مان در شوک محیط جدید و سال بالایی تر ها بودیم که نمیدانستیم باید چه کار کنیم.این شد که ما همینطور نامرتب در صف هایمان ایستادیم. با توجه به اینکه ما همه مان در مدرسه تازه وارد بودیم و سال بالایی ها مسخره مان میکردند(حق هم داشتند!) ما هم کم سوتی نمیدادیم و کم مسخره بازی در نمی آوردیم.حق هم داشتیم،وارد شدن به یک محیط جدید که طبعا قوانین جدیدی نیز به همراه دارد برای ما سخت و عجیب بود.وارد کلاس که شدیم منتظر بودیم که به ترتیب قد روی نیمکت ها بنشانندمان،هفته اول که گذشت و خبری نشد تازه فهمیدیم که ای بابا اینجا قوانین فرق میکند هرکس هرجایی نشسته که نشسته است وگرنه کسی نیست که به ترتیب قد مرتبمان کند. هفتم که بودیم من میز سوم مینشتسم..کلاسمان سه ردیف داشت که هر ردیف پنج نیمکت داشت؛ردیف کنار دیوار برای بچه های شلوغمان شده بود ردیف وسط درسخوان تر ها و ردیف کنار پنجره متوسط های رو به بالا.یک قانون عجیب دیگری که کلاسمان داشت این بود که ردیف کنار دیوار یک تیم بود و ردیف وسط و کنار ئنجره یک تیم جدا...ما کاملا با هم متفاوت بودیم،یعنی به هیچ وجه و در هیچ شرایطی در هیچ برنامه ای ردیف ما کنار دیواری ها با آن ها قاطی نمیشد،حالا هم که فکر میکنم دلیل خاصی نداشت ،این یک قانون نانوشته بود که در کلاس ما رعایت میشد.

پارتِ سوم :  آن دوره اولی هایی که ششم را تجربه میکردند ما بودیم و به خاطر همین بود که مدرسه مان تشکیل میشد از کلاس هفتمی ها و سوم راهنمایی ها...سوم راهنمایی ها هم که با ما مشکل داشتند ما هم سر به سرشان نمی گذاشتیم...بچه های فهیمی بودند نسبتا،سرشان به کار خودشان بود و ما هم سرمان به کار خودمان.

                                                         Isfahan - mordad 94   


پارتِ چهارم : سال هشتم مدرسه ،چرخ تقدیر یک جور دیگری چرخید و من توانستم طعم میز آخر نشستن را بچشم...تازه با دنیای میز آخری ها آشنا شدم...دو دنیای متفاوت جلویی ها و عقبی ها.این شد که من مستقر شدم در میز آخر...وارد دنیای بچه های عقب شدم که بر خلاف تصور معلم ها و بچه ها در دبستان نه تنها تنبل نبودند خیلی هم زرنگ و باهوش بودند.میز آخر دنیایِ عجیبی داشت،معلم نمیگفت بروی گچ بیاوری،مجبور نبودی در حلق معلم امتحان بدهی...معلم هیچ تسلط و سلطه ای نداشت...راحت بودی...حرف میزدی،چشمک بازی میکردی...میخوابیدی و درس میخواندی آخر سر هم به عنوان بچه های برتر کلاس به دفتر معرفی میشدی. آن سال مدرسه مان متشکل شد از هفتم ها و هشتم ها و ما باز هم به سال پایینی ها کار نداشتیم...تنها کاری که با آنها میکردیم این بود که در مراسمات مدرسه بهشان هیچ مسئولیتی نمیدادیم و البته آن ها هم از خجالتمان در آمدند و تمام مراسم ها را از یک جایی به بعد خودشان اجرا کردند و ما را راه ندادند.ما هم حرفی نزدیم...ما از آن سال بالایی ها و ارشد های خنگ و بدبخت بودیم که سیخ مینشستیم تا ببینیم چه قرار است و چه پیش می آید .آن قدر آرام و ساکت بودیم که مراسم اول مهر را خودشان برای خودشان اجرا کردند.

پارتِ پنجم : یک سال گذشت و امسال سال دومی است که ما ارشد مدرسه حساب میشویم و اولین سالی است که مدرسه دوباره به سه تا پایه تبدیل شده است...هفتمی ها و هشتمی ها و نهمی ها،با سه دنیای متفاوت،تازه عادت کرده بودیم به پاتوق هایمان،به معلم ها،به مدیر اخموی پارسالمان،حتی ناظم سال هفتممان...هفتمی های امسال مثل هفتمی های پارسال نیستند،آرام اند و متین،سر در گم اند.خجالت میکشند؛جلوی ما نهمی ها میترسند،درست مثل خودمان وقتی اولین بار نگاهمان به حیاط بزرگ مدرسه و با معلم های متفاوت افتاد.وقتی هر زنگ با یک معلم خاص سپری شد...وقتی هیچ معلمی به معلم دیگر کاری نداشت و تکلیف خودش را میداد و هیچ کس حق اعتراض نداشت که حالا فلان امتحان را هم داریم.هر معلم فکر میکرد درس خودش مهم ترین است.هفتمی های امسال همان قدر آرام اند که ما آرام بودیم..اما عوض میشوند،عادت میکنند...روزی میرسد که مثل ما هیچ کس حاضر نیست اول صف بایستد،هیچ کس قبول نمیکند که میز های اول را زودتر بگیرد.همه شان تغییر میکنند...کم کم دوست میشوند،اکیپ تشکیل می دهند،صدای خنده ها و دویدنشان در حیاط میپیچد...نم نم مقنعه هایشان را در مدرسه در می آورند و مدل موهای مختلف را امتحان میکنند...موضوع بحث هایشان عوض میشود...دغدغه های کوچکشان یک هو دغدغه های بزرگ تری می شود...عادت میکنند به معلم های متفاوت،به مسئولیت پذیر بودن.چه کسی باور میکند که ما همان هفتمی های دو سال پیش هستیم که خجالت میکشیدیم و سر در گم بودیم و آن وقت حالا،بعد از دو سال یک هفتمی که از کنارمان رد میشود ؛ مثل آدم بزرگ ها نگاهمان میکند و غبطه میخورد که دوست های زیاد داریم ولی عوض میشوند...هفتمی های امسال همان قدر آرام اند که ما آرام بودیم...

 

 

  • آسو نویس

-22- من هم گرفتار شده ام

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۰ ب.ظ

حالا من هم گرفتار ترنجم.یک بدبختی به بدبختی هایم اضافه شده اما دوست داشتن که بدبختی نیست.شاید هم باشد.گاهی وقت ها دوست داشتن هم بدبختی است.وقتی که مثل جاده یک طرفه باشد.فقط دوست داشته باشی ولی دوستت نداشته باشد.مثل آسانسوری که فقط بالا برود.آن قدر بالا می رود تا جایی لایِ ابرها گیر می افتد.هیچ کس هم نیست تا آن را به زمین برگرداند.معلق می شود.عشق هایِ یک طرفه،مثل راحله.

 

/قاب های خالی - فهیم عطار/

  • آسو نویس

-21- پس چرا کسی به من نمیگه تا خوب باشم؟

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۰ ب.ظ

میدانید شنیدن "تو میتونی"از زبان یک بزرگسال چه هیجانی دارد؟می دانید شنیدن این حرف از زبان هرکسی چه هیجانی دارد؟یکی از ساده ترین جمله هایِ دنیاست که دو کلمه هم بیشتر ندارد اما همین دو کلمه وقتی کنار هم قرار میگیرند به نیرومندترین کلمات دنیا تبدیل میشوند.

 

/خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت - شرمن الکسی/

  • آسو نویس

-20- نیروی توقع ها

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۶ ب.ظ

حدس میزنم پایِ اعتماد به نفس در میان باشد.منظورم این است که توی رده بندی قرارگاه،همیشه پایین ترین نفر بودم.کسی از من انتظار خوب بودن نداشت.این بود مه من هم خوب نبودم.اما توی ریردان،مربی و بازیکنان دیگر از من می خواستند خوب باشم.از من توقع خوب بودن داشتند.به خوب بودنم احتیاج داشتند.نتیجه این که خوب شدم.
من می خواستم توقع ها را برآورده کنم.
فکر کنم مسئله همین است.
نیرویِ توقع ها.

 

/خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت - شرمن الکسی/

  • آسو نویس

-19- سکانسِ برتر

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۶ ب.ظ

 

 

home - 2015

  • آسو نویس

-18- شاید هوای زیستنم را عوض کنم

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

شاید تا حد خیلی زیادی تغییر چیز خوبی باشد اما در خیلی از مواقع شرایط مهیا نیست،اول سعی می کنی با تغییرهای ریز و کوچک شروع کنی،مثلا مدلِ دیگری لبخند بزنی،یا اینکه کتابِ درسی ات را به جای چسپ پهن زدن با پلاستیک جلد کنی.بعد که تغییراتت کامل می شود،خوشحال و خندان دست می گذاری رویِ تغییرات بزرگ تر،قدمِ بعدی می تواند این باشد که خیلی جاها حرف نزنی و جاهایی را هم زیاد حرف بزنی و بعد با واکنش هایی از قبیل اینکه "چرا ساکتی؟" و یا اینکه"چه قدر حرف میزنی" رو به رو می شوی.اهمیت نمی دهی،زیرا ممکن است اخلاق و سلیقه آدم هایی که  قرار است در سال هایِ آینده ملاقاتشان کنی با این ها متفاوت باشد...همچنان ادامه می دهی و برای دیگران هم عادی می شود.


بعد می آیی ملاک هایت را زیر و رو می کنی،چپ و راست میکنی و میبینی که ای بابا چه قدر آدم اضافه دور و برت ریخته است و یا بالعکسش اینکه چه قدر آدم های مهمی را از دست داده ای،شروع می کنی منطقی شدن با آدم های دور و برت،کمی دایره دوستی ها را کوچک تر میکنی و در عوض با همین چند نفرِ کم صمیمی تر می شوی...بماند که چقدر واکنش های متفاوتی نشان داده می شود که "چرا اینطوری شدی؟" "قبلنا بهتر بودیااا" بعد هم ولت میکنند و می روند.
باز هم اهمیت نمی دهی و با خودت زمزمه میکنی تغییر مقدمه پیشرفت است و اینکه قرار نیست خیلی از آدم ها از تو راضی باشند زیرا عقیده ها و اخلاق ها با یکدیگر تفاوت دارد. چند وقت دیگر که میگذرد وقتِ این می شود که نقطه عطف تغییرات را نشان دهی و بلند بلند درباره عقایدت صحبت میکنی...درباره اینکه چه قدر کاکتوس دوست داری و در عوض از گل رز بدت می آید...شروع میکنی از بیان کردن اینکه از آدم های هنری خوشت می آید،نویسنده ها را دوست داری،با کتاب خواندن آرام می شوی و هیچ وقت از پزشکی خوشت نیامده است.با شوق و ذوق ادامه میدهی که چه قدر خوب است آدم دوست های متفاوت داشته باشد،که در حین تفاوت هایِ زیادشان،شباهت های عمیقی داشته باشند(+). ادامه میدهی که مبل هایِ گل گلی را میپسندی،یکی از آرزوهایِ بزرگت این است که مسئول کتابخانه شوی...دوست داری خانه ات کتابخانه بزرگ داشته باشد...بعد که بین حرف هایت مکث میکنی و قیافه هایشان را ببینی یادت می آید که خیلی از آدم ها هیچ وقت نفهمیده اند که عقایدها با هم تفاوت دارد و بعد تصمیم میگیری درونِ خودت تغییر کنی و اینکه خدا میداند کی و کجا تغییراتت بیرون بزند و همه بفهمند که کاکتوس ها از شمعدانی ها مهربان ترند...

پ.ن: آروم و بی صدا بین شمعدونی ها نشسته بود،معلوم بود شیطونه و خیلی بهش فشار میاد از اینکه داره خودشو آروم نشون میده،نگاش که کردم مهرش به دلم افتاد...

پ.ن : به یک سری آدم جدید در محله و مدرسه جدید برای پذیرفتن تغییرات نیازمندیم :|

پ.ن :عنوان از علی داوودی و شعر کامل :

باید که لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم

یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم

بردار شعر های مرا مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم

بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم

من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم

علی داوودی

  • آسو نویس