آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

-7- باران تویی

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ب.ظ

edit by : me

پ.ن : باران تویی،چارتار  [دانلود]
  • آسو نویس

-6- تو عطر کدام خوشبو‌ترین گل جهانی؟

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲ ب.ظ

باد هوهو میکند

و در بین درختان آواز میخواند

شاخه های درخت ها میرقصند

و من در حیرتِ عشقِ باد به درخت مانده ام

آیا باد بویِ تو را آورده بود که درخت ها آنچنان با شوق می رقصیدند؟

پ.ن : عنوان از کامران رسول زاده

  • آسو نویس

-5- آهای آقا با شما هستم

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲ ب.ظ

آن روز را یادت می آید،وقتی گفتی عاشقِ همین شیطنت هایت شده امیک عصر بهاری …کنار شاه بوته یاس وحشی میزی که کاسه ای پُر از پولکی زعفرانی داشت و دو فنجان چای داغ و تویی که گفتی دوستم داری!یادت هست تو همان پسرِ آقایی بودی که آرام میرفتی و می آمدی و من همان دخترِک شیطونی بودم که شیطنت هایِ ریز و یواشکی ام همه جا را پر کرده بود...یادت هست آقا؟ وقتی که نگاهم میکردی و سریع نگاهت را میدزدیدی؟ وقت هایی که من یواشکی و از دور در جمع دوستانه ات نگاهت میکردم و مچم را میگرفتی... تو همان پسرکِ آرام و مغرور بودی. و من همان دخترکِ شیطونِ لجباز. یادت هست روزی که نگاهمان در هم گره خورد ؟ روزی که برایم گلِ نرگس هدیه آوردی و من در تعجب بودم که از کجا فهمیده ای من عاشقِ نرگسم...! آهای آقا با شما هستم،میدانی چه قدر آرزویِ دیدنِ همین را داشتیم؟ همین که کارت را پخش کنیم و بگوییم ما به هم رسیدیم...روزی که تو بشویِ آقایِ من. دوستت دارم،برایِ آغوشت،برایِ نگاهت،برایِ اینکه تو مردِ منی...کسی که آغوشش برایم گرما می آورد...دستِ خودم نیست،تقصیر آغوشت است،دست هایت را که باز میکنی دیگر به هیچ جا بند نیستم،سقوط میکنم.. بیا،بیا آقایِ من،هم سرِ من...هم پایِ من...همه وجودِ من.بیا و موهایم را بزن پشتِ گوشم تا من هم برایت آستین پیرهنت را تا کنم... بیا میخواهم زیرِ گوشت زمزمه عاشقی سر دهم،میخواهم صدایم را تویِ سرم بندازم و بی خیال همه چیز شوم و بگویم آهای دنیا یادتان باشد این مرد مالِ من است...میخواهم بگویم همین که هستی،همین که لا به لایِ کلمه هایم نفس میکشی،همین که واژه هایم قادرند از تو بنویسند،همین بس است.بعضی وقت ها فقط از تو میخواهم سکوت کنی تا من با آرامش دستانم را زیرِ چانه بزنم و به مرزِ چشمانت نگاه کنم،به تیله مشکی درونش که تا کجا ادامه دارد؟زیبایی تو تمامی ندارد پس سکوت میکنم،آقایِ من کمی پلک هایت را ببند،چشم هایت نمیگذارند بخوابم...بعضی وقت ها از تو میخواهم لباس چهارخانه بپوشی و من غرق شوم در خانه هایِ کوچک پیرهنت و حسودی کنم به دکمه هایِ پیرهنت که حتی از من هم به تو نزدیک ترند،و چای دغدغه عاشقانه خوبی ست برای با تو نشستن بهانه خوبی ست حیاط آب زده ، تخت چوبی و من و تو،چه قدر بوسه، چه عصری، چه خانه خوبی ست...

پ.ن : از همه قشنگیایِ زندگی،تنها تو رو انتخاب کرده بودمو   /بنیامین/  

 

  • آسو نویس

-4- قلبم پرِ احساسه

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ب.ظ

چاقو را با سرعتِ زیاد و فشارهایِ دستم به رویِ کاهوها میزنم،انگار که بخواهم هوایِ گرم را تقصیر آن ها بیندازم و تا دلم میخواهد لهِشان کنم...موهایم را با یک دستم به پشتِ گوشم میبرم و ادامه میدهم،هربار بیشتر...کاهوها را درونِ ظرف سالاد میریزم و با عجله به سمتِ قابلمه رویِ گاز میروم...با قاشقی که روی میز کنارم گذاشته ام مزه اش را میچشم و ابروهایم را بالا می اندازم و با خودم زمزمه میکنم :"نه مثلِ اینکه واقعا خوب شده،بابا باریکلا دختر." یک هو حس میکنم که چیزی پاهایم را گرفته است جیغ میزنم و رویم را برمیگردانم و با دیدن ماهور که حالا از شدت خنده از چشم هایش اشک می آید اخم میکنم و دستانم را به کمر میزنم و به سمتش خم میشوم،سرش را با حالتی شیطنت آمیز پایین می اندازدو یک هو میدود...اخم هایم را از هم باز میکنم و دنبالش میدوم،موهایِ طلایی رنگش در هوا میچرخند...همینطور که میدوم صدایش میزنم :"ماهور،صبر کن ببینم دخترکوچولو،کجا رفتی یه هو؟" دنباله یِ صدایِ خنده هایِ ریزش را میگیرم و همانطور که روی نوک انگشتانم راه میروم داخل اتاق میشوم،طاقت نمی آورد و سرش را از تویِ کمد دیواری بیرون می آورد،موهایش رویِ شانه هایش میریزند...بعد از دیدن قیافه شیطنت آمیزش نمیتوانم صبر کنم و به سمتش میدوم و قبل از اینکه چیزی بفهمد در آغوش میگیرمش و در هوا میچرخانمش،صدایِ خنده هایمان لابه لایِ وسایل خانه گم میشود...خسته میشوم و مینشینم،هر دویمان نفس نفس میزنیم،وِلو شده ایم رویِ زمین...صدایِ چرخانده شدن کلید قفل درب حواسم را جمع میکند،مثل همیشه کفش هایش را جفت میکند و با یک عالم کیسه هایِ مختلف می آید تو و پشت سرش درب را با پایش میبندد،نگاهمان میکند و نگاهش میکنیم،تعجب میکند،ماهور از رویِ زمین به هوا میپرد و میگوید بابا اومد،سلام بابایِ خودم...نگاهش  به سمت ماهور کشیده میشود و کیسه ها را کنار میگذارد و رویِ زانو خم میشود تا بتواند راحت تر ماهور را در آغوش بگیرد...من همچنان لبخند میزنم و دستانم را به چانه زده و خیره میشوم به آن دو که دارند با هم دیگر میخندند و ماهور با شوق و ذوق فراوان قضیه امروز و ترسیدن من را تعریف میکند..از چشمک هایِ یواشکی اش معلوم است که قضیه را خوب فهمیده...حواسشان که پرت میشود از جایم بلند میشوم و آرام و بدجنسانه به سمتش میروم،و یک هو بوسه ای رویِ لپ چپش میکارم...برمیگردد؛نگاهم میکند و با حالتی بدجنسانه تر میگوید:"شما اون خانومی که الان منو بوس کرد ندیدین؟من کارشون دارم!"

شانه هایم را بالا می اندازم و میگویم :"نه،من که چیزی ندیدم " بعدش هم پشتم را میکنم و به سمتِ آشپزخانه میروم...مطمئن هستم که نقشه ای دارد،هیچ جوره از شیطنت کم نمی آورد.زیرِ غذا را خاموش کرده و به سمتِ یخچال میروم،یک لیوان آب از آب سرد کنش برمیدارم؛چشمانم را میبندم و قُلُپ قُلُپ سر میکشم...چشمانم را باز میکنم ،  به شِی رو به رویم خیره میشوم تا بتوانم تشخیصش دهم...با دستِ چپش کتابی را که در دست دارد از جلوی صورتم پایین می آورد،حلقه اش لبخند رویِ لبانم می آورد،لبخندم را که میبیند با پرستیژِ خاصِ خودش میگوید :"وا.چی شده؟چرا میخندی؟" میگویم چیزی نیست یاد یه چیزی افتادم...لنگه ابرویش را بالـا می آورد و نگاهم میکند،از نگاهش میفهمم که باید خودم همه چیز را بگویم و شروع میکنم "باشه،باشه،میگم،قبول...حلقه ات رو دیدم،یه هو ذوق کردم..." لبخند میزند،از همان هایی که وقتی نیست دلم برایشان تنگ میشود و میگوید :"خودمم وقتی میبینمش ذوق میکنم،حالا اینا به کنار..." بعد با هیجانِ فراوان شروع میکنه "این کتاب همین امروز چاپ شد،یه کتابه که نویسنده اش یه خانومه،داستانش هم خیلی جذابه،من توضیح نمیدم که خودت بخونیش ..." سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و میگویم :"باشه،بذار نگاش میکنم،مرسی" دستانم را میگیرد و میگوید بعدا نداریم که همین الان بیا بشین...پشت سرش راه می افتم،خودش لبه تخت مینشیند و شروع به ورق زدن کتاب میکند...رویش را به سمتم برمیگرداند و میگوید بشین اینجا و دستانش را رویِ تخت میزند...لبه تخت مینشینم...کتاب را دستم میدهد و میگوید :"اسم نویسنده اش رو بخون" اسم نویسنده رو نگاه میکنم و دستم رو میذارم رویِ قلبم، "این اسمِ منه،من،این کتابه منه که چاپ شده...باورت میشه ؟" و بعد با هیجان زیاد بغلش میکنم و غرق میشوم در گرمایِ محبتِ بدنش...از خودش جدایم میکند و با دیدن اشک هایم که از شوق ریخته شدند میگوید :"دیگه گریه برایِ چی دختر خوب؟" موهایم را با کلیپسی رویِ سرم جمع میکنم،دفترچه را از رویِ میز برداشته و مینویسم "امروز اولین کتابم چاپ شد.  امضا: یک عدد دخترِ عاشقِ کتاب " ،به چشمانش نگاه میکنم و دفترچه را به دستش میدهم...زیرِ لبی میخواندش و خودکارش را برمیدارد و زیرش با خطِ خوش مینویسد. "ما این دختر را میمیریم ...  امضا : یک عدد آقایِ عاشقِ خانوم نویسنده " بعد هم لبخند میزند،از همان لبخندهایی که من را تا مرزِ جنون میبرد...

پ.ن : اصلا تو حواست نیست،من محوِ تماشاتم...

  • آسو نویس

-3- مچاله شده ایم...

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ب.ظ

 

خی لی پیشتر از این گفته بودم که ما آدم روزهایِ تنهایی نیستیم،وقت هایی که خوشحالیم باید کسی باشد که دستانش را با شوق و ذوق فراوان در دستانمان بگیریم و بچرخیم آنقدر که سرمان گیج میرودد،باید باشند کسانی که تلفن بزنند و تو با شوقِ زیاد برایشان از خاطره هایت بگویی،ما آدم ها وقت هایی را داریم که وسطِ حیاط مدرسه میشنشینیم همه جیغ میزنیم و میخندیم.اما جدایِ تمام این خوشحالی ها ما وقت هایی را نیاز داریم که با ما حرف بزنند،دستانی آرام رویِ شانه هایمان بنشیند و بخواهند که آراممان کنند،روزهایی است که وقتی داری از فرط دل درد دور خودت میپیچی کسی باشد که پیام بدهد بهتری؟ این ها خوشبختی است،خوشبختی نقطه های ریز است که وقتی کنار هم قرار میگیرند یک خط رو میسازن.ما آدم ها روزهایی را داریم که باید حال همدیگر را بپرسیم،وقتی زنگ میخورد صورتِ دوستانمان را بوس کنیم،بدون هیچ دلیلی،بدون اینکه دلیلی باشد برایِ این هدیه ها.اما امان از روزهایی که آدم ها آرام میشوند،میروند تویِ خودشان،تغییر میکنند،یک هو به خودت میایی و میبینی اطرافیانت تغییر کرده اند،دیگر نمیخندند و یا اگر هم میخندند با یک لبخند همه چیز را تمام میکنند!یک هو چشمانت را باز میکنی میبینی همه چیز تغییر کرده است،آدم هایِ اطرافت آرام شده اند،همچون دریا،گاهی موج هایی می آیند اما آنقدر آرام و بی صدا هستند که حس نمیشوند،این تغییرها است که آدم را مچاله میکند و به قولِ "ح" این مچاله شدن ها سخت صاف میشوند.کمر صاف میشود اما قلب که نمیشود...میشود؟

پ.ن:منظور از "ح" حدیث بانویِ خودمان است...

  • آسو نویس

-2-آدم بودن سخت است

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۰ ب.ظ

"و آدم بودن خیلی سخت تر از طبیعی بودن است؛چون آدم باید هر لحظه و هر عمل و هر حالت و هر برخوردی را بسنجد و بررسی کند و از عکس العمل های طبیعی و از انعکاس ها،به انتخاب هایِ سنجیده روی بیاورد.واین سخت است؛ولی با تمرین آسان میشود."

نامه هایِ بلوغ - استاد علی صفایی حائری

  • آسو نویس

-1-آشتی کردیم با هم خوابم تعبیر شد

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۴۸ ب.ظ

سرم را رویِ بالش گذاشتم،آشوب بودم...من همیشه همینطور بوده ام،وقت هایی که خیلی استرس دارم و یا ناراحتم میخوابم،خواب بهترین اتفاق ممکن است.به خاطر همین ها است که وقت هایی که زیاد میخوابم،مامان نگرانم میشود.آن روز هم همین بود،روزی که از استرس میخواستم جیغ بزنم،میخواستم کسی را خفه کنم مثلا (!).این ها به کنار،برق را خاموش کردم،پتو را تا رویِ سرم کشیدم...خواب دیدم..."خواب دیدم که آمدی و صدایمان کردی...دورت جمع شدیم،لبه میز نشستی،دور و برت را گرفتیم و هیچ نگقتیم...همه ساکت بودند،من بلند شدم و در چشمانت خیره شدم و ازتون پرسیدم :"هنوزم ناراحتین؟" سرت رو دادی بالا که یعنی نه. دوباره گفتم :"چرا من میدونم ناراحتین،وقتی خودتون میگین قهرین ناراحتین دیگه." بعدش ح جیمی آمد و گفت لبخند بزنین آخر سالی آشتی کنیم...و خندیدی.آشتی کردیم مثلا.روی صندلیت نشستی،من یه طرفت و ح جیمی طرف دیگه ات...مداد و کاغذت رو برداشتی و شروع کردی به نقاشی...گفتی داری هفته سین میکشی.ن و ف و ر خوشحال شدند و خندیدند،اما من بغض داشتم،آرام به سمت درِ رفتم،نگهم داشتی و گفتی فاطمه گفتند که وقتی قهر بودیم چه قدر ناراحت بودی حالا بیا اینجا پیشِ خودم کارت دارم...بغض داشتی ...برایم نقاشی کشیدی،و گفتی که یادگاری نگهش دارم،تنگ بود و یک ماهی درونش.و من بغضم ترکید،گریه کردم و گریه کردم به اندازه تمام شش ماهی که اشک نریخته بودم در آغوشت گرفتم و گریه کردم و پشتِ سر من ح جیمی و ر و ن وف .ما سراسر غرق شدیم در انبوهی از اشک ها،و بغض هایِ تو که نترکید...اشک نشد.پاشدی از جایت و گفتی یه طور عجیبی امسال بهم چسپید،مرسی که بودین و رفتی،اشک هایت اما معلوم بود. " من بیدار شدم،سعی کرده بودم که کاغذ نقاشی شده ات را از دنیای رویاهایم بیرون بیاورم اما نشده بود...بیدار شدم نشستم،پتو را از روی سرم برداشتم و سراسر اشک شدم،من بودم و یک کاغذِ نداشته ، گوشی را برداشتم و با هق هقی که قطع نمیشد تو صفحه گروه وایبر نوشتم :"دیشب خواب ِ عجیبی دیدم. خواب ِ خاصی. این حالی که امروز دارم البته به خاطر ِ خواب نباید باشد. اما فکر کنم آن خواب نیز بی‌تاثیر نبوده است. این‌که خواب چه بوده است و چه خوابی دیده‌ام و این‌ها بماند."

پ.ن : نپرسید و نخواهید که جواب بدهم.

پ.ن : واااای قلبم،خیلی شبارو بی عشق تو سر کرد،دیگه بهت نمیگم عشقم برگرد،جدایی چشم هردوتامونو تر کرد،واااای قلبم...  اشوان/وای قلبم

پ.ن : خواب دیدم نیستی / تعبیر آمد میرسی
         هر چه من دیوانه بودم/ ابن سیرین بیشتر
                                                                               "علی سلیمانی"

بعدن نوشت : این کامنت دقیقا حس من تو خواب بود،پر از جزییاتی ک مهم بودن واقعن...

  • آسو نویس