-430- خیال وصل تو
هفت ساعت توی تاخیر گذشت. هفت ساعت در انتظار دیدن حرم گذشت. پرواز بدی داشتیم و آدمهای همراهم در طول سفر خوابیدن و کاور پنجرهها رو کشیدن و من نمیتونستم از اون بالا پایین رو نگاه کنم و ببینم از ارتفاع همهچیز چه شکلیه. اهمیتی هم نداشت. دلم میخواست همهچیز در سکوت بگذره. منتظر دیدن حرم بودم. منتظر دیدن اون گنبد. منتظر دیدن ایوون طلا. منتظر حس کردن عطر ضریح. انقدر که دیگه هیچی نمیتونست آزارم بده. شارعالرسول رو که رد میکردیم میرسیدیم به حرم. اولین دیدار. اشکام بند نمیاومد. قبل دیدن ضریح. قبل رسیدن به شارعالرسول حتی. قبل همهچیز بدون شنیدن هیچ روضهای و بدون دیدن هیچ محرک بیرونیای که خاص و عحیب باشه، صرف دیدن اولین ماه در شهر نجف زار زدم. از فکر وصالت گریهم گرفت. انگار میدونستم این سفر جایزهی تموم صبر کردنهای من و تو بوده. من تنها بودم اما ماجرا این نیست. ماجرا اینه که من همهاین سفر رو با تو به دست آوردم و برای همینه که تا ماه رو دیدم گریهم گرفت. یک شعر مدام و زیاد زیر لبم در تمام طول سفر تکرار میشد و از زبونم نمیافتاد و اگر از زبونم میافتاد از قلبم بیرون نمی رفت. «نبینمت که غریبی! بیا در آغوشم/ کدام خانه سزاوار توست جز وطنت؟». تمام طول سفر وقتی آروم آروم قدم برمیداشتم برای رسیدن به حرمتمدام میخوندمش. نبینمت که غریبی! آخ نبینمت که غریبی! بیا در آغوشم. آغوش امن. بعد یک سال و نیم. آغوش امن پدری. این چیزی بود که میخواستمش. تمام اون خستگیها، تمام ضعفها، تمام نتونستنها، تمام غمها و تمام فراقها گویی با یک آغوش جبران شد. فردای اون روز که با خیال راحتتر نشستم روبهروی ایوون طلا و آفتاب روی دستم میتابید و ذرهای ازش به چشمم میخورد برای اولین بار با امام مفصل حرف زدم. چقدر این وصال شیرین بود. براش همهچیز رو گفتم. نه اونطور که به امام رضا میگفتم. اون طور که انسان برای پدرش تعریف میکنه. گفتم عاشق شدم اما نه اونطور که به امام رضا گفتم. هر بار غمی در صدام بود و اذیت بودم از گفتنش. بزرگی و عضمت این حریم امن الهی من رو گرفته بود. نواهای تهدمت والله ارکانالهدی. نورهای قرمز. روضههای عربی. دستهای گرم انسانهای عراقی. دوست پاکستانی. افطاریها و غمهای سنگین و متعالی. نجف به من یک آغوش گرم داد. یک اطمینانِ از بودن. یک گرمای پدرانه که میخواستمش. اما کاظمین. امان از کاظمین. این سفر یک نکته خیلی خوب دیگه داشت و اون دسترسی کم و محدود به اینترنت بود. حتی دسترسی کمتر به گوشی. در کاظمین اجازه بردن گوشی نداشتیم و من چقدر تجربه عجیبی داشتم اونجا. دلتنگ بودم. زیاد و کاظمین شبیه مشهد بود. در بابالمراد رو که میومدم تو انگار که حرم امام رضا رو دوباره میدیدم. اونجا خیلی همهچیز امن و زیبا بود. موقع غروب. دیدن گنبدهای دوتایی کنار هم و بوی مشهد. بوی توامام غریب من. امام حرفهای یواشکی. هیچ گوشیای نبود که بتونم باهاش چیزی گوش بدم و برای اولین بار اونجا روضه خوندم. برای امام.شاید هم برای خودم. باهات حرف زدم. مفصل. و انقدر خالص بود همهچیز که از شدتش دلم میخواست گریه کنم. اشکهایی که بند نمیاومد و احساس آرامشی که جز مشهد نداشتمش. و سامرا. به قول تو بوی گل نرگس :)) سرداب. روضهی خانم آزاد. «هرچی فراق تو غمگینه، غمگینه، عمگینه! خیال وصل تو؟ شیرینه شیرینه، شیرینه!» میزان نزدیکی به امام حاضر. صدای جیرجیرکهای صبحگاهی. نمازهای صبح. ماههای روشن و پررنگ و یاد تو. بینالحرمین؟ دوراهی عجیب این دنیا که دو سرش برده! حال بد زهرا در اون چند روز. نمازهای نزدیک ضریح. دعاهای زیر قبه. اشکهای بلند، دلتنگیهای فراوون. بلعیدن لحظهها و خنکای حرم. انسانهای روشن. خندههای آروم و حرفهای یواشکی. این سفر روح من رو پاک کرد. هرچند که مدام حس میکردم تیکهتیکهم و هر تیکه از من متعلق به آدماییه که دوسشون دارم و جاشون خالیه. هر چند به جای مامان و بابام نمازهای متعدد خوندم. هرچند جای تو کنار من خالی بود و توی قلبم بودی. هرچند فاطمه و زهرا ازم دور بودن و گرمای محبتشون رو از نزدیک نداشتم.اما این سفر به من خلوص دوباره داد. همون چیزی که ماجده میگفت. حالا نوبت منه. باید زیارت رو با خودم کش بیارم تا توی خونه. این خلوص، این روشنی، این اتصال و این حجم از نور و پاکی روو باید نگه داشت.
- ۰۱/۰۲/۱۴