آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-424- گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۳۲ ب.ظ

عروسی تموم شد. عروسی دخترخاله‌م تموم شد و وای براش خوشحالم، خوشحالیش و آرامش وجودیش خوشحالم می‌کنه. این‌که می‌بینم کنار کسی وایستاده که شبیهشه و دوستش داره، آخ لذتی بالاتر از دیدن خوشحالی عزیزات نیست، دیدن چشماش که می‌خندید. دیدن نگرانی‌های سرشلوغیش، دیدن تولدش، دیدنش توی لباس عروس، دیدنش وقتی مدل مهربونیش هم فرق کرده بود. آخ. واقعا اشکی می‌شم و قلبم پر از شور می‌شه براش. ۱۱ام عید هم عروسی دخترداییمه. اون هم دیتیل خاص خودش رو داره که باید بعدتر ازش بنویسم. اما فکر می‌کنم این دو تا آدم جای خودشون رو پیدا کردن، فکر می‌کنم کنار کسی وایستادن که باید وایمیستادن. هر جفتشونو خوشحال می‌بینم و با این‌که این اتفاق قطعا ما رو از هم دورتر می‌کنه کمااین‌که الآن هم کرده، اما این از خوشحالی من براشون کم نمی‌کنه. چون می‌دونم لایق این خوشحالی‌ن. رفیقای شب و روز بچگی من خوشحالن و چی از این بهتر؟ چی از دیدن شادی و آرامش تو چشماشون بهتر؟

خی‌لی اذیت شدم این چند روز. شبی نبود که با گریه نخوابم و صبحی نبود که با بغض بیدار نشم. دقیقه‌ای نبود که از درون نسوزم و احساس نکنم که استخونام الاآن از درد می‌شکنه. آدما خی‌لی اذیتم کردن با حرف‌هاشون و با نگاه‌هاشون و با رفتارشون. دونه به‌دونه حرفاشون آزارم می‌داد و روحم رو خراش می‌داد. آسیب دیدم. هر بار توی این جمع قرار می‌گیرم آسیب می‌بینم. این آسیب‌پذیری می‌تونه من رو از پا بندازه. اون روز که فلان آدم اذیتم کرد خی‌لی اشکی شدم و قلبم شکست. جدی قلبم تیکه‌تیکه شد، رفتم توی آشپزخونه و دنبال یه چیزی گشتم توی یخچال که بخورم بلکه بتونم عفت کلامم رو حفظ کنم و حرف بدی نزنم. همین‌طوری یه لقمه نون و پنیر برداشتم و داشتم باهاش بغضم رو قورت می‌دادم. داییم اومد تو آشپزخونه و حالم رو پرسید. گفتم آدما اذیتم می‌کنن و گفتم که چی شده. یه کم خندید و باهام شوخی کرد و گفت حالا چرا نون و پنیر و از تو ماشین برام الویه آورد. گفت فاطمه ببر یه لقمه بده به فلانی و بهش محبت کن که دیگه دلش نیاد بهت چیزی بگه، گفتم دایی من اندازه تو مسلمون نیستم، نهایتا می‌تونم اینو بخورم که حرف بدی نزنم، دیگه نمی‌تونم محبت هم بکنم. گفت باریکلا همین هم خوبه. بعدش ازش تشکر کردم که باعث شد آدم مسلمون‌تری باشم. آدما حسابی اذیتم کردن، حرفایی زدن که نباید، رفتارایی نشون دادن که نباید. طردم کردن، هویتم رو نادیده گرفتن، کاری کردن از خودم بدم بیاد، به طرز وحشیانه‌ای با ترحم‌هاشون دیوونه‌م کردن و من فقط به خاطر مامان و بابام و این که مسلمون باشم حرفی نزدم. دهنمو بستم و بغض کردم و صبر کردم و گاهی شب تا صبح گریه کردم. انقدر گریه کردم که صبح‌ش از شدت تب لب‌م زخم شد اما حرفی نزدم.وای که چطور آدم‌ها می‌تونن حالت رو بد کنن از زندگی و خودت و باعث بشن بهترین موقعیتت به بدترینش تبدیل بشه. که نذاشتن با خیال راحت برای یکی از عزیزترین آدمای زندگیم‌ خوشحالی کنم و کنارش باشم. که طردم کردن و این خوشحالی رو از جفتمون گرفتن. من نمی‌تونم بگذرم و ببخشمشون. یادم می‌مونه که چطور نادیده گرفته شدم و قضاوت شدم. می‌دونین این چند روز به چی فکر کردم. به این‌که بر خلاف چیزایی که بزرگ‌ترا می‌‌سازن برامون و چارچوبایی که ما رو توش محدود می‌کنن، خود ما-مایی که در محدوده سنی شبیه هم هستیم- چقدر حرف هم رو می‌فهمیم و مرزهامونو می‌شناسیم. کاش ما رو با هم تنها می‌ذاشتن و خودشون محدودمون نمی‌کردن که هر بار فقط خود ما بودیم بلد بودیم چطور با هم رفتار کنیم. ناراحت و غمگین و آسیب‌دیده و زخمی‌م. خی‌لی زخمی‌م. تک‌تک زخم‌های روحم رو می‌بینم و فرصتی برای ترمیم‌کردنش نیست و دو هفته دیگه دوباره باید وارد این جمع بشم و خسته‌م. من خی‌لی خسته‌تر از اونی‌م که باز بتونم این کار رو کنم. 

کربلا اوکی نشد، هیچ خبری نیست، غم‌هام از خودم بزرگ‌تره و باز می‌خوام که بالا بیارم. می‌خوام روی همه‌چی بالا بیارم بلکه از این سنگینی روح کم بشه. دیشب که مجبور شدم اون مسئله رو با تو درمیون بذارم و صدات رو شنیدم که اون‌طوری بهم ویس دادی قلب منم تیکه‌پاره شد. ناراحتی خودم به درک. درستش می‌کنم. زخم‌های من به درک. اما زخم‌های تو، غم توی صدای تو واقعا چیزی نیست که بتونم تحملش کنم. اما مجبوریم. ببخشید که نمی‌تونم مرهم بذارم روی زخم‌ت از این فاصله و ببخشید که مجبورم انقدر سفت باشم. بهت قول می‌دم این لحظه‌ها حیف نشن. همه نشونه‌ها رو دنبال می‌کنم و دعا می‌کنم که این خلوص ما رو نجات بده. دعا می‌کنم زورمون بیشتر از سختیاش بشه. که روزی، چشم‌های روشن تو و چشم‌های روشن من، بخنده. که روزی، وقتی غم‌گین بودی مجبور نشی به روی خودت نیاری و روزی برسه که من بتونم غم توی صدات رو ببوسم.

این هفته خی‌لی سخت بود. بی‌طاقتی و بی‌تابیم داره مثل روزای شهریور می‌شه. همه‌چیز طاقت‌فرساست و من زورم روز‌به‌روز کم‌تر می‌شه. کاش زور تو کم نشه. نمی‌دونم چقدر دیگه می‌تونم صبور باشم. امروز برای چندمین بار به خدا آلارم دادم که دیگه نمی‌تونم. بهش چراغ نشون دادم و گفتم کمک می‌خوام و امیدوارم بهش توجه کنه. صبرم کم شده و تمام امروز توی تخت بودم. انقدر که بابام گفت چی شدی. می دونی چند ساعته توی تختی و من نتونستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم. نتونستم، نتونستم، نتونستم و نمی‌تونم. قلبم تیکه‌تیکه‌ست. روحم زخمیه، خون می‌ره ازم. هیچ مرهمی خونم رو بند نمیاره. زخمم حسابی تازه‌ست و از این غم تو چشمام خسته شدم. نیاز دارم نفس بکشم و بعد دوباره برم زیر اقیانوس. کی اما بهت این اجازه رو می‌ده. اگه من خسته بشم کی بجنگه؟ اگه من وایستم کی بدوعه؟ اگه من استراحت کنم کی از توی سیم خاردار ردمون کنه؟ اگه من بترسم کی منتظر روزای خوب باشه؟ اگه من الآن کنار بکشم کی ادعا کنه متوکله؟ هیچ‌کس فاطمه‌خانم. بمون و بحنگ. مثل همیشه. بدو، انقدر بدو که نفست بند بیاد. ارزشش رو داره. هیچ راه دیگه‌ای نداری. باید بدویی. زخمی و خسته؟ مهم نیست. بدو! عمگین و اشکی؟ اشکاتو با آستینت پاک کن و بدو. خون می‌ره ازت؟ با چیزی محکم ببندش و کم نیار. بهت حرف می‌زنن و قلبت رو می‌شکونن؟ تیکه‌هات رو به زور جمع کن و بذار تو جیبت و ادامه بده. هیچ‌کس کنارت واینمیسته و تنهایی؟ کدوم راه سختی بوده که همراه داشته باشه؟ پس بدو. خواهش می‌کنم فاطمه. با آخرین قطره‌های جونت بدو، بدو، بدو. واینستا. اگه شک کنی باختی.

  • آسو نویس

نظرات (۲)

  • محمدعلی ‌‌
  • اگه شک کنی باختی... دقیقاً.

    ایشالا که حل شه برات سختی‌هاش.

    پاسخ:
    همیین. امیدوارم.امیدوارم. امیدوارم.
  • ساجده طالبی
  • حاج خانم، ما را نگران می‌داری. :)

    ایشالا راحت‌تر بگذره برات.

    پاسخ:
    نهه نگران نشووو
    ممنانم:**
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی