-397- منو یادت بیار هرجا تو تنهایی زمین خوردی
«هنوزم اون شبای گریهی مستی رو یادم هست.»
خیلی چیزها یادمه، یادمه شبها چطور دچار حملهی تاریخ و کلمه میشم. یادمه که چطور باید به خودم بپیچم تا خوابم ببره، اگر که ببره! ، میفهمم که صبحها که پامیشم انگار که شب قبل تماما کابوس بوده. شبها تب درونی دارم، اگر باهات قبلش حرف زده باشم یا نزده باشم توی حالم فرقی ایجاد نمیکنه. فقط داغم، خیلی تب دارم. تبی که از بیرون احساس نمیشه، یک داغی درونیه. تبِ عشق که میگن اینه؟ اون چیزی که میگن عاشق تب و تاب داره لابد همینیه که من دارم تجربهش میکنم. شبها دچار حملههای کلمات میشم. اگر باهات حرف بزنم دردش کمتر میشه اما همچنان هست. دلم تنگ میشه، همونطور که تو. دلم بی تاب میشه، همونطور که تو. اما ما چیزی به زبون نمیاریم؟ درستتر اینه که همهچیز رو یه طوری میگیم اما هیچی رو مستقیم نه. بیشترین وقتیه که انقدر از استعاره استفاده میکنم. تا اطلاع ثانوی از هرچی آرایهی ادبیه متنفرم. من، مدال برنز دوره ۳۱ المپیاد ادبی، از ادبیات و استعاره و آرایه و کنایه و مجاز متنفرم. دلم گاهی کلمات ساده و بدون تکلف میخواد. بدون اینکه مجبور باشم یه طوری بگم دوستت دارم بدون اینکه از کلمهش استفاده کنم. دلم میخواد بتونم ساده بگم که دوستت دارم به جای اینکه کلی مقدمه بچینم که چقدر آدم دقیقی هستی. دلم میخواد ساده بشنوم که دوستم داری به جای اینکه برام هزارتا موقعیت رو توصیف کنی که توشون یاد من افتادی و با خودت گفتی کاش منم اونجا بودم. دلم میخواد یه بار که تو چشمهات نگاه کردم و گفتم مراقب خودت باش چشمامو ازت ندزدم، دلم میخواد وقتی میخوای محبتتو ابراز کنی مجبور نشی آخر جملههات رو بخوری، چون هنوز به مرحلهی اعتراف نرسیدیم. من خستهم. خیلی خستهم از تموم این تنشهای عاطفی. از این درامای زیبا که گاهی نفسم رو ازم میگیره. تو که بهترین پیونددهنده قلب منی، باهام حرف بزن. دردآشنا، همزبان. خودت گفتی پیدا کردن همزبان همه چیو برات راحتتر کرده. بذار درداتو ببوسم تا نوبت به خندهها برسه.
پ.ن:
«میان آغاز و پایان»
کسی که به دورها نگاه میکند
از رفتن باز میماند، بر جای خود میایستد و
نگاه میکند؛ -نمیبیند.
همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است.
و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی.
شاید میان آغاز و پایان، هنوز جایی برای معجزه باشد
در فراسوی معناهای سنگینبار، خانههای سر در هم فرو برده،
تیرکهای تلگراف،
در فراسوی دستورالعمل های قانونی، کارِ روزمزدها،
در چشمانداز گلدانهای پر از گیاه خشکیدهی کنار پله ها
یا صورتک های ملالآور مقوایی تباه شده از آفتاب
که بیرون
بر دیوار مغازهی خرده فروشی حومهی شهر
آویزانند.
|یانیس ریتسوس|
- ۰۰/۰۷/۲۴
بیا بغلم فاطمه.